نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان دژخيم | Nilufar.r كاربر انجمن نودوهشتيا

به نام خدا

نام رمان:

دژخيم

نويسنده:

_Nilufar_r كاربر انجمن نودوهشتيا

ژانر:

هيجاني، ترسناك، اجتماعي، عاشقانه

خلاصه:

سياوش، پسر تخس و پر شور و شر بهنام بزرگ‌نيا، يكي از رجال و بزرگان مملكت، به طور اتفاقي با دختري با مذهب يهود، به نام ماريا روبه‌رو مي‌شود و برخلاف اينكه هرروز تلاش مي‌كند به او نزديك شود، هربار ناكام و مغلوب، وادار به عقب‌گرد مي‌شود.

قرعه مي‌چرخد و درست وقتي كه ماريا در راستاي تغيير عقايدش قدم برمي‌دارد، با يك لغزش كوچك در لتيان، با پيامك‌هايي تهديد  مي‌شود كه فرستنده برايش واضح نيست و همين، باعث ارتباط دوباره‌ي او با سياوش است‌.

 به مرور، ابر وحشت روي زندگي‌اش سايه مي‌اندازد و فقط با يك لحظه غفلت، در دام سياهي‌ها مي‌افتد و همين كافي است براي ورودش به گروه دژخيم؛ كه مثل يك بختك تمام دنيايش را رو به ويراني مي‌برد.

زمان پارت‌گذاري: يك‌شنبه و سه‌شنبه

مقدمه:

باران آمده بود
خيس بود
چشمانم نه
زمين!
سرد شده بود
دلم نه
هوا
مي‌لرزيد
دستانم نه
برگ‌ها در باد
ترسيدم
از حرف‌هايش نه
از رعد و برق
لمس كردم
دستانش را نه
تنهايي را
باران گرفت
خيس شد
معلوم نبود چشمانم
يا زمين!

 بخشي از رمان:

بين ترافيك سنگين مانده بود و سرش را با ريتم آهنگ راك اند رولي كه از سيستم پخش مي‌شد، تكان مي‌داد كه با احساس تكان شديد ماشين كمي رو به جلو رفت و نگاهش را به آينه بغل دوخت.

پرشياي قرمز صفحه دودي، از پشت‌سر به ماشينش زده بود و چراغ راهنماي فعالش هم به همين دليل بود. پوفي كشيد و پخش را خاموش كرد.

يقه‌ي پيراهنش را مرتب كرد و آستين‌هاي بالازده‌اش را بالاتر كشيد و از ماشين  پياده شد. 

هم‌زمان، دختر جواني از پرشيا پياده شد و قبل از اينكه به سياوش مهلت حرف زدن بدهد گفت:
- چه وضع رانندگي هستش آقاي محترم؟ نگاه كن، نگاه كن! ببين چي به سر عروسكم آوردي، د وقتي بلد نيستي واسه چي مي‌شيني پشت همچين ماشيني كه افتضاح به بار بياري؟ 

 

مطالعه‌ي رمان دژخيم

رمان عشق از جنس حماقت | Azin18 كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان:عشق از جنس حماقت 

                         نويسنده:Azin18 كاربر انجمن نودوهشتيا

ويراستار: @Paradise                         

ناظر: @Madi

                                           ژانر:عاشقانه‌ و اجتماعي

هدف:در بحران‌هاي زندگيمون شخصيت واقعي خودمون رو مي‌تونيم پيدا كنيم هر چقدر دشوار باشه.

                                   پارت گذاري:نامعلوم

خلاصه:

فضاي مجازي دنياي سايه‌هاست...

سايه‌هايي كه به رنگ خاكستري‌اند...

و تو هرگز نخواهي فهميد پشت جملات خوش آب و رنگ و دلبري‌هاي مفتون كننده‌ي يك سايه چه هيولايي نهفته است!

و چه سخت است دختري باشي بي‌ پناه و تنها به دنبال آغوشي گرم و امنيتي از جنس آرامش خواب نيمروز.

و در اين هياهوي بي‌رحمانه‌ي زندگي به كدامين سايه بايد پناه برد؟

 مـقـدمـه:

سرگردان و آشفته در پي تكيه گاهي به نام عشق مي‌روم...
انگار خودم را گم كرده‌ام...
از لا به لاي سايه ها عبور مي‌كنم شايد يكي از اين سايه ها مرا ميخكوب سازد و اين تن خسته را به دنياي ديگري ببرد...
دنيايي پر از نور ، روشنايي و عشق...

 

بخشي از رمان:

همينطور كه با دريا، دوست دختر جديدش ******** مي‌كرد، لبخند هاي ريز ميزد و چشاي آبيش از شدت شوق و هيجان مي درخشيد.   فكر مي‌كرد خبر ندارم با كي ******** مي‌كنه.

درحالي كه آمار تمام دوست دختراش رو داشتم.

ولي با اين حال باز هم به حرفاش اعتماد مي كردم كه اگه صدتا دختر پيشش باشه، باز دلش با منه! ساده بودم نه!؟

اكثر اوقات كارمون دعوا كردن بود.
شايد فكر كنيد به خاطر انتقام اومدم، نه، من دختر مذهبي دانشگاه، عاشق پسر جلف كلاسمون شدم.
امير ، پسري كه با هركار ساده‌اش، ديوونه ترم مي‌كرد.
چادرم رو روي سرم درست كردم و گفتم:
- ببين امير من برات توضيح دادم. ازت خواهش مي‌كنم!
امير: نه، ساكت شو! بهت گفتم اگه كاري كه ازت خواستم رو انجام بدي ميتوني باهام بياي وگرنه دخترهاي زيادي هستن كه دوست دارن الان جاي تو باشن.
با اين حرفش غرورم شكست ولي باز اهميتي ندادم.


مطالعه‌ي رمان عشق از جنس حماقت

رمان ثانيه هاي متضاد|هانيه نيك خواه كاربر انجمن نودهشتيا

zds4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

                نام رمان: ثانيه هاي متضاد(مرداب هسل)

نويسنده: هانيه نيكخواه كاربر انجمن نودهشتيا.

 ژانر: عاشقانه، تراژدي، اجتماعي

هدف: هميشه بايد به خدا و زندگي ايمان داشته باشيم و من با نوشتن اين رمان مي‌خوام ثابت كنم كه هر شكست، مقدمه يك پيروزي بزرگ است.

ساعات پارت گذاري نامعلوم.

خلاصه:

اتفاقي دردسر ساز؛ ديدار و تصادفي كه باعث سرشكستگي چند جوان مي‌شود.
حادثه‌اي كه جرقه انتقام را در دل سنگ مانند آن كاكتوس، مي‌زند و شتاب زده خار هايش‌ را به قلب لطيف آن پري مي‌زند!
خار هايي كه مي‌كوشند تا به همه اطرافيانش، ضربه‌اي بزنند؛ طوري كه انگار وارد مسابقه‌اي شده‌اند كه هر كدام درد ضخيم و عظيم‌تري را ايجاد كند، برنده‌ي آن مسابقه است!
در ميان اين همه بي‌عدالتي و مشقت، جرقه‌ي ديگري زده مي‌شود كه حسي را در ميانشان به وجود مي‌آورد كه هيچ قابل پيش‌بيني نبود!
اما حالا، همه‌ي آن‌ها شريك اين حس شدنده‌اند و بدون هيچ قرار دادي، مجبور به شراكت در اين مناقصه‌اند.

مناقصه‌اي متنوع از جنس انتقام، شيطنت، غيرت...

مقدمه:

 ما همان نيلوفر هاي آبي هستيم كه در هر شرايطي، رسالت انسان بودن رو به خودمان ثابت مي‌كنيم. در اطرافمان حصار مي‌كشيم كه از تنفر، پوچي، تنبلي و نا‌اميدي دور باشيم و چراغ صداقت و عشق بي‌شائبه را، هميشه روشن نگه مي‌داريم و ديدگاهمان را پيوسته، به آفريدگار مي‌دوزيم؛ در مرداب شكوفه مي‌زنيم و به سوي آسمان اوج مي‌گيريم، وقتي به آب گل‌آلود مرداب نگاه مي‌كنيم، شگفت زده مي‌شويم كه چگونه از چنين آب گل‌آلودي، تبديل به چنان نيلوفر خوشبو و زيبا‌‌اي شده‌ايم اما هر چه قدر هم قوي باشيم، زيبا باشيم، باز هم ريشه در گل‌لاي مردابي داريم، كه به هيچ‌كس رحم نكرد! ما محكوميم به غرق شدن، محكوميم به زنداني ماندن اما خيال تجافي را در سر نداريم، مي‌كوشيم و منتظر مي‌مانيم؛ منتظر دست هايي كه ما را از اين مرداب مي‌چيند و در آخر، روياهايي كه به حقيقت مي‌پيوندند!

 

بخشي از رمان:

((ارغوان))
تعداد نفس هايي كه مي‌كشيدم از دستم در رفته بود بس كه نفس_نفس ميزدم. فرمون ماشين رو محكم فشار مي‌دادم بلكه لرزش دست‌هام كمتر شه اما با ياد آوري اين بدبختي، لرزششون بيشر و بيشتر ميشد، طوري كه تموم ترسم رو سر فرمون بيچاره خالي مي‌كردم. خيره به تاريكي روبه‌روم و غرق در اضطراب و نا‌اميدي! هق_هق‌كنان ميون نفس هايي كه به شمارش افتاده بود، زمزمه كردم: من چيكار كردم؟ بلند تر داد زدم "چيكار كردم؟" سرم رو روي فرمون كوبيدم كه دردَش تا مغز سرم نفوذ كرد. اما اين درد كجا، اون دردي كه طعمه‌اش شدم كجا؟ يكبار ديگه مشت آتشينم و روي فرمون كوبيدم؛ يكبار ديگه، دوبار ديگه سه بار ديگه و.... اينقدر كوبيدم تا اتفاق چند لحظه پيش كه مدام مثل فيلم سينمايي از پرده چشم رد ميشد از ذهنم پاك شه؛ اما نشد كه هيچ، برعكس زنجير‌ش رو محكم تر از قبل قفل من كرد كه توان نجات پيدا كردن و از اين مرداب و نداشته باشم. توي مردابي افتاده بودم كه حاصل دست و پا زدنم غرق شدن بود.  خيسي مايعي  كه بي‌شك خون سر شكسته‌ام بود رو كنار شقيقه‌ام حس كردم اما جرات نگاه كردن به چهره‌ام و نداشتم. سيل اشك‌ هام به راه افتاد؛ انگار هنوز خودم هم باورم نشده بود كه توي چه مخمصه‌اي گير‌ افتادم! بين اون همه تاريكي، آينده تلخ‌تر از زهرم رو مي‌ديدم! با پشت دست اشك ‌هام رو پاك كردم، سَرَم رو به طرفين تكون دادم. سعي مي‌كردم با حرف ‌هاي اميدوارانه، قلب ترسيده‌ام رو آروم كنم ولي جرقه ‌هاي مملو از ترس قلبم، تبديل به شعله‌ هاي آتشين شده بودند و قادر به مهار كردنشون نبودم! با تابش يك‌هويي نوري در چشم‌‌هام، دستم رو جلوي صورتم گرفتم تا مانع ديد نور شم. 

 

مطالعه‌ي رمان ثانيه هاي متضاد

رمان گرگ واره / برگزيده | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا

okkt_u8e7_img_20210329_173350_115.jpg

 

نام رمان: گرگ واره
جلد يك: برگزيده

نويسنده: «Ara» (هستي همتي) كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: تخيلي، فانتزي، معمايي

*_هدف: گسترش دادن و دامن زدن به تخيلات

ساعت پارتگذاري: يك روز در ميان

*_خلاصه:
در هياهوي تاريكي و سوز سرما، به زير نور تابان ماه كامل از جا بر مي‌‌خيزد و موهاي سفيد رنگ بدنش را به دست باد مي‌‌سپارد بلكه صداي زوزه‌‌ي خوفناكش را از وراي آن مه روانه‌‌ي ديگران كند؛ اگرچه در پس آن وحشت هيچ كس نمي‌‌داند دل او به روشني چشم‌‌هايش است و سرنوشت تلخ دوگانگي‌‌اش به دست ديگري برگزيده شده...

1399/5/3

 

*_مقدمه_*

 

آمدن‌‌ها در پي رفتن‌‌ها...
دنيا برايم به سادگي در گذر بود
و هيچ از تقابل آينده‌‌ام نمي‌‌دانستم...
دقايق در پي ثانيه‌‌ها
گذر ابهامات
تشبيهات
ندانسته‌‌ها!
علل برگزيده بودنم...
اظهار نداشتند
هيچ نگفتند
اجبار
انتخاب
سرما
گرگ...
تقابل
جنگ
خونريزي
خون آشام...

 

بخشي از رمان:

از پشت، بند كوله‌‌ي ادوارد را به سوي خود كشاند كه به علت ناگهاني بودن رفتارش، تعادل ادوارد برهم خورد. بيشي نمانده بود كله پا شود كه در دقيقه‌‌ي نود، دست بر نيمكت گذاشت و با پرخاش به سوي قهقهه زدن‌‌هاي آرسن بازگشت.

- زهرمار! مرض داري آدم رو سكته ميدي؟!

آرسن شكلكي براي دوستش در آور.

- خوب حالا ادوارد اخمو، همه‌‌اش فقط نيم نمره نگرفتي...

ادوارد به زير لب ناسزايي نثار آرسن كرد.

- خفه شو بابا...

آرسن در پي بي‌‌قيدي شانه بالا افكند و با بي‌‌توجهي كتاب‌‌هايش را در كوله‌‌ي خود چپاند. هرگز نتوانسته بود بر سر كلاس چون ادوارد بر درس‌‌هايش متمركز شود و از استعداد بالايش در مسيري درست بهره بگيرد.

پس از آن كه ادوارد با حركات اندوه بار، ژاكتش بر ساعد افكند، دوشا دوش يكديگر از كلاس نمور خارج شدند و پا به درون حياط گسترده‌‌ي مدرسه‌‌شان نهادند كه ساير دانش آموزان هم كمابيش پراكنده مي‌‌شدند. حياط مدرسه محصور شده توسط تعدد درختان و تور دروازه‌‌ي فوتبال بود.

 

مطالعه‌ي رمان گرگ واره

دانلود دلنوشته بوي عشق نودهشتيا

دانلود دلنوشته بوي عشق نودهشتيا

دانلود دلنوشته بوي عشق نودهشتيا

نام كتاب: بوي عشق
نويسنده: بيتا فولادي كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه
طراح جلد: Mojgan_a
صفحه‌آرا: _Hadiseh_
ويراستار: نرگس نظريت
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دلنوشته عاشقانه
مقدمه: از عشق چه بگويم كه زيباتر و شيرين‌تر از آن در دنيا نديده‌ام؟ عشقي كه وسعتش بي‌انتهاست و همانند دريا پاك و بي‌كران است!

 

پيشنهاد ما
رد پاي گرگ | فاطمه زهرا ربيعي كاربر انجمن نودهشتيا
رمان زعم زرد، نويسنده | زهرا زنده دلان كاربر انجمن نودهشتيا

«دعاي پيرمرد گدا»
پيرمردي را ديدم؛
گوشه‌اي نشسته بود و گدايي مي‌كرد.
جلو رفتم و پولي به او دادم.
نگاهي به من كرد و گفت:
– جوان خير ببيني و هرگز عاشق نشوي!
تعجب كردم! برگشتم و دليل دعايش را پرسيدم.
كمي مكث كرد و گفت:
– چون آدم عاشق يا تنهاست يا همانند من گدا.
آن زمان معني اين دعايش را نفهميدم،
ولي سال‌ها بعد پي بردم كه
بهترين دعاي عمرم را همان پيرمرد گدا برايم كرده!

«انتظار»
نگاهي به ساعت روي ديوار كردم كه عقربه‌هايش تكان مي‌خوردند، ولي يار من نمي‌آمد.
مگر ديگر ياري هم مانده بود كه بيايد؟!
اين حس تنها حس انتظار دختركي بود كه براي اولين بار عاشق شد و با تمام وجودش شكست و با هر قدمي كه بر مي‌داشت تكه‌اي از قلب و وجودش را جاي مي‌گذاشت!
تصوير ساعت و صداي تيك تاك عقربه‌هايش هر لحظه برايم محو و كوتاه‌تر مي‌شدند تا اين‌كه چشمان غمگينم ديگر طاقت اين همه بغض را نياورد و جاري شد!
چشمم را از ساعت گرفتم و روي تخت دراز كشيدم و به اميد روزي كه چشمانم كامل بسته شود به خواب رفتم.

 

دانلود دلنوشته بوي عشق 

دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتيا

دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتيا

دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتيا

نام كتاب: تقاص عشق تو
نويسنده: غزل نيك‌نژاد كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ تراژدي
صفحه‌آرا: -Hadiseh-
طراح جلد: Sheydaw_HD
ويراستار: زهرا بهمني
تعداد صفحه: ۲۵
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
رمان تراژدي
خلاصه: همه چيز برمي‌گرده به اون شب نحس. اون شبي كه به خيال خودم مي‌خواست بشه بهترين شب زندگيم!
شبي كه اون لباس عروس لعنتي و به تن كردم. اگه اون نبود، اگه اون عاشقم نمي‌شد، اگه اون توي يك شب، اون هم شب عروسيم، زندگيم و به آتيش نمي‌كشيد، الان با كيان عروسي كرده بودم. شايد هم يه بچه داشتيم، اما نشد، به خاطر اون نشد…

 

مقدمه:
رفتي؟
به سلامت!
من خدا نيستم كه بگويم صدبار اگر توبه شكستي باز آي…
آنكه رفت به حرمت آنچه با خود برو حق بازگشت ندارد…
رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد برنگردد..
خط زدن بر من پايان نيست، بلكه آغاز بي لياقتي توست…
هميشه بهترين ها مال من بوده و هست..
اگر مال من نشدي قطعا بهترين نبودي و نيستي..
اين تو نيستي كه منو فراموش كردي…
اين منم كه به يادم اجازه نمي دهم حتي از نزديكي ذهن تو عبور كند…
صحبت از لياقت است..
محكم تر از آنم كه براي تنها نبودنم آنچه را كه اسمش را غرور گذاشته ام برايت به زمين بكوبم…
احساس من قيمتي داشت كه تو براي پرداخت آن فقير بودي….

پيشنهاد ما
رمان دل پرروي من| Shervɨn كاربر انجمن نودهشتيا
داستان كوتاه عقايـد پوسيـده | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا

با لبخند عميقي به آينه مزونِ لباس عروس، كه تصوير خودم توش منعكس شده بود، خيره شدم. با ديدن لباس عروسِ توي تنم، هر لحظه لبخندم پررنگ تر مي‌شد.
بعد از پوشيدن كلي لباس عروس، بالاخره اوني كه مي‌خواستم و پيدا كردم. چشم هام رو بستم و خودم و با اين لباس، توي جشن عروسي كنار كيان تصور كردم.
– مهرسانا اين لباس از همشون قشنگ تر هستش!
با شنيدن صداي تيام، چشم هام رو باز كردم و گفتم:
– آره خودم هم اين رو بيشتر از همشون دوست دارم!
دوباره نگاهي كلي به خودم انداختم و گفتم:
– تيام به نظرت همين خوبه يا بقيه رو هم بپوشم؟!
اين جمله رو گفتم اما جوابي نشنيدم.
مهرسانا: تيام!
– تيام رفت. اگه من نظر بدم اشكالي داره؟!
با شنيدن صداي كيان، برگشتم و گفتم: – – تو كِي اومدي؟! تيام كجا رفت؟
– چقدر خوشگل شدي!
– بهم مياد؟
– خيلي بهت مياد!
– كيان تو چرا اومدي؟
– اومدم خانومم رو تو لباس عروس ببينم.
– ولي…
– ولي چي؟!
با صدايي كه نگراني توش موج ميزد گفتم:
– آخه ما يه رسمي داريم كه داماد نبايد عروس و قبل از عروسي، توي لباس عروس ببينه، اون موقع حتما يه اتفاق بد مي‌افته.
با انگشت شصتش گونه ام و نوازش كرد و گفت:
– تو هم اين چرت و پرت هارو باور داري؟!
– خب به هر حال رسمِ ديگه.
– اگه اينجا كارت تموم شده بريم بيرون يچيزي بخوريم؟!
– باشه بزار لباسم رو عوض كنم.
بعد از عوض كردن لباسم و خريد لباس عروس، به همراه كيان، باهم از مزون خارج شديم. وقتي سوار ماشين شديم، صداي پيام براي موبايل كيان، توجه‌ام رو به خودش جلب كرد. چون لبخند روي لب كيان، بعد از خوندن اون پيام، به طور كامل محو شد.
مهرسانا: كي بود؟!
– چي؟!
– گفتم كي بود؟
– ولش كن مهم نيست‌.
– دوباره ليا بود؟
– مهرسانا…
نزاشتم حرفش و كامل كنه و گفتم:
– اين بار با چي تهديدت كرد؟
موبايلش و گرفت سمتم و گفت:
– بخون!

 

دانلود داستان تقاص عشق تو

داستان تعيش واله |zahra_banu كاربر انجمن نود هشتيا

4mey_%C3%9B%C2%B2%C3%9B%C2%B1-%C3%9B%C2%

نام داستان: تعيش واله

ژانر:تراژدي ، عاشقانه

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف: به تصوير كشيدن اشتباهات انسان در زندگي مشترك

خلاصه: 

من دختري هستم به لطافت نسيم بهاري
دختري از جنس سنگ با روحي ظريف
در فراز و نشيب زندگي صيقل ميخورم
تا مي‌شوم آنچه كه مي‌بيني.
نمي‌شكنم ،سنگ ريزه نمي‌شوم
بلكه الماسي از درونم متولد مي‌شود كه همگان
در حيرت آن مي‌مانند.

عقب نشيني نمي‌كنم ،آتش بس را قبول نميكنم

بلكه براي خويش مي‌جنگم.غرورم را حفظ مي‌كنم و براي داشتن تو به خودم مي‌بالم.

 

مقدمه:

من اين شب بيداري را دوست دارم
من اين آشفتگي را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگي را دوست دارم
روزها گذشت و دلم عاشق شد،

زماني كه بيشتر گذشت، دلم مجنونت شد
من اين جنون را دوست دارم
از دلم چه بگويم، از اين روزها چه بگويم، هر چه بگويم،
اين تكرار لحظات با تو بودن را دوست دارم
بي‌تابم، با دوري ‌ات ساختم،

در انتظار آمدنت هستم،
من اين انتظار‌ و بي تابي‌ ها را دوست دارم
براي اينكه تو را دارم،

براي اينكه به عشق تو بي‌تابم،
به عشق تو اينجا همانند يك پرنده‌ گرفتارم
به عشق تو در مقابل غروب آفتاب نشسته‌ام،
اين غروب را با همه ناخوشي هايش دوست دارم
من اين بي رحم هايت را دوست دارم،

هر چه با دلم سرد باشي،
من اين سرماي وجودت را نيز دوست دارم
من اين بي مهري هايت را دوست دارم،

هر چه آزارم دهي،
من آزار و اذيت هايت را دوست دارم
هر چقدر مي خواهي با دلم بازي كني،
من اين بازي كردنت را دوست دارم
بي تفاوت بودنت را دوست دارم،

اينكه به ديدارم نمي‌آيي هم بماند،
مغرور بودنت را نيز دوست دارم
تو يك طرف باشي و تمام غصه هاي جهان هم همان طرف،
من تو را با تمام غصه هايت دوست دارم
هر چه بگويي دوست دارم، هر چه باشي دوست دارم

 

سخن نويسنده:

خوانندگان عزيز اين داستان واقعي ست.اسامي بدون تغيير هستند و مكان ها ساخته ي ذهن نويسنده ست.هرگونه تشابه تصادفي ست.

 

بخشي از داستان:

با ترس و لرز به آلت قتاله ي روبه رويم نگاه مي‌كردم.تمام بدنم درد مي‌كرد.اشك هايم بي وقفه صورتم را خيس مي‌كردند.با هق-هق گفتم:

- غلط كردم.نميدونستم.تورو خدا نزنيد.

چهره هاي بي رحمشان ترس را به دلم ارزاني ميدهند.به ناگه سيلي محكمي روي صورتم مينشيند.بعد از آن بي رحمانه برق كمربند روي بدنم جا مي‌اندازد.كجايي ناجي من؟

صداي در و بعد از آن صداي گرمش كه فرياد ميزد بر سرشان آمد.دلم گرم شد.لبخند بي جاني روي لب هايم نقش بست و همان سه كنج ديوار خسته دراز كشيدم و جنين وار خود را در آغوش گرفتم.

سايه اي كه بر بدنم نشست را از پشت پلك هايم نيز مي‌توانستم احساس كنم.چشم باز كردم كه با چشمان اشكي اش گره خوردم.از جا بلند شد و دوباره از اتاق خارج شد.

دردمند در دلم ناليدم و صدايش زدم.ترس از كمربند چرم مشكي و شلنگ خيس آبي رنگ چشمه ي خشك اشكم را دوباره به جريان انداخت.

باز هم صداي در اما اين بار قفل شدنش پوزخندي روي لبانم نشاند.من كه از اين بدتر نميشم ،ميشم؟ در دست نايلون يخي داشت و به دوباره رو به رويم نشست.نايلون را روي زمين گذاشت و با احتياط كمك كرد تا بلند شوم.

 

مطالعه‌ي داستان تعيش واله

رمان ابنر الماس | tara1384 كاربر انجمن نودهشتيا

يا رب

شروع:1400/2/16

رمان:ابنر الماس(ابنر يعني پرنور)

نويسنده:تارا ابراهيمي

ناظر: @mahdiye11

ويراستار: @K.Mobina

خلاصه:(ابنرالماس)روايتگر زندگي دختري است به نام الماس.دختري ساده.متين و ظريف  كه در خردسالي والدين اش را از دست داده است كه همراه مادر بزرگش در شيراز زندگي ميكند.

طي رفت آمد هايش با خانم شريفي رييس پرسنل بيمارستان با پسرش سپهر شريفي نامزد مي شود.

اما سرنوشت زندگي اش را طور ديگر رقم مي دهد و در روز روشن توسط يك باند قاچاقچي دزديده ميشود با كمك دختري از آنجا فرار ميكند.

غافل از اينكه وارد يك بازي خطرناك شده است...!

و آنجاست كه پي رازهايي مي برد كه عقلش توانايي دركشان را ندارد و الماس را در هاله بهت فرو مي برد تازه مي فهمد كه كه بازيچه دست نزديك ترين كسانش بوده است...!

از آنجايي كه قرار است قرباني عشق پدرش شود ولي....

پايان خوش

 

مقدمه:

اينجا كسي است پنهان

چون جان و خوشتر از جان

باغي به من نموده ايوان من گرفته

اينجا كسي است پنهان

همچون خيال در دل

اما فروغ رويش اركان من گرفته

?مولانا?

 

بخشي از رمان:

?داناي كل?

صداي هياهوي باد درگوش هايش مي رقصيد و بوي خاك نم خورده روحش را مورد آرامش قرار مي داد.

آرام و ظريف گام بر مي داشت، گويا انگار حالش بهتر از قبل شده است. به چند لحظه قبل كه فكر مي كند تنش به رعشه مي افتد، انگار برايش قابل  هضم نيست كه به دستان چه كسي گرفتار شده...

آري!  آمدي حسين لايق!

پدري كه بعد از بيست سال او را بعد از تولد به چشم ديده بود و الان در زندگي دخترك سرك كشيده بود كه بخواهد زندگي و آينده دختركش را تباه كند و حتي جانش را بگيرد.

?الماس?

 تمام قوت اش را در پاهايش ريخت و با تمام توانش دويد. با صداي شليك گلوله سر جايش ايستاد؛ پاهايش همراهي اش نمي كردند، گويا شانس با او يار نبود.

نگاهش حول و هوش آدمك هايي كشيده ميشد كه جنازه هايشان  روي زمين افتاده بود و حالش را دگرگون مي كرد و به خاطر مي سپرد.

هنگامي كه نزديك عمارت رسيد، سگ هاي وحشي نگهبانان را ديد و سگ ها شروع به پارس كردن، كردند. بي توجه به سگ ها به راه‌ام  ادامه دادم؛ نزديك در شدم، ارتفاعش از آنچه فكر مي كردم بيشتر بود. بي توجه به دور و برم از روي نرده درها بالا رفتم و خودم را از آن عمارت نحس بيرون بردم.

 

مطالعه‌ي رمان ابنر الماس

رمان آيَت نودهشتيا

" بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ "

" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّكَ الفَرَج "

" ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ "

نام رمان: آيَت.

نويسنده: هستي ميردريكوند.

ژانر: عاشقانه- مذهبي- معمايي- اجتماعي.

خلاصه: زير عرش الهي، تلألويي جلوه‌گر، تسبيح و تقديسِ پروردگار آفاق را به جا مي‌آورد. تهليل و تحميد او هيچ‌گاه به غايَت نمي‌رسيد. مشكات رضوان و مصباح زمين، ريحانه‌ي بهشت ناميده شد! 

در پس شب‌هاي سيه‌فام، پناه مي‌داد دل‌هايي را كه پرده‌ي سياهي بر سر خود كشيده بودند. ياري‌اش چنان درهاي رحمت را مي‌گشود كه گويي نور ديدگانش، دلت را از خاك هلاكت مي‌زدود! 

همچنان مي‌داند، آگاه است و دشمنانش سر انگشت خشم به دندان مي‌گيرند؛ اما هنوز هم پناه مي‌دهد، هنوز هم دست‌گيرِ دست‌هاي خالي از عطوفت است... اينك كسي به او نياز دارد كه در بيراهه‌هاي شقاوت و معصيت، دربند شده و عزم خود را براي رهايي به زوال كشانده است!

مقدمه: الهي سينه‌اي ده آتش افروز
در آن سينه، دلي وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست
دل افسرده، غير از آب و گل نيست
كرامت كن دروني درد پرورد
دلي در وي درون درد و برون درد
به سوزي ده كلامم را روايي
كز آن گرمي كند آتش گدايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نِه
زبانم را بياني آتشين ده
ندارد راه فكرم روشنايي
ز لطفت پرتوي دارم گدايي
اگر لطف تو نَبوَد پرتو انداز
كجا فكر و كجا گنجينه‌ي راز؟
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو مي‌يابد، دگر هيچ
"وحشي بافقي"

 

بخشي از رمان:

اَذهانش ميان هياهويي از وهم، محبوس شده بودند. نفس كشيدن برايش دشوار به نظر مي‌رسيد. هراسي بيمناك در جاي جايِ نگاهش، ظلمت و ابهام ايجاد كرده بود. تواني در خود نمي‌ديد. دست‌هايش مي‌لرزيدند و احساس سنگيني در قفسه‌ي سينه‌اش مي‌كرد. تارهاي درهم تنيده شده‌ي گيسوانش را كنار زد و از جايش برخاست. سرماي خانمان سوزي در استخوان‌هايش پيچيد و زير بار تحمل ناپذير حقارت، احتمال شكسته شدن روحش را مي‌داد.

مقابل آينه ايستاد. تصوير خود را نظاره كرد و سر تا پايش پر از آشوب شد. چشم‌هايش عاري از هر احساسي بودند، گلويش خشك شده بود و طلب سيراب شدن مي‌كرد. با گام‌هاي بي‌ثبات، جسم بي‌جانش را به طرف در كشاند. دستگيره‌ي فلزي را ميان انگشت‌هايش فشرد و از آن فضاي خفقان آور، رهايي يافت. 

مسير آشپزخانه را در پيش گرفت. ليوان شيشه‌اي را پر از آب كرد و جرعه جرعه نوشيد. نگاهي به مادرش انداخت، مادري كه دست به قنوت برده بود و با چشم‌هاي بسته، جملاتي را زير لب نجوا مي‌كرد. 

گوشه‌اي دنج از آشپزخانه را انتخاب كرد و همان‌جا نشست. زانوهاي سست شده‌اش را در آغوش گرفت و قطره اشك‌هاي كوچكي، صورتش را به يغما بردند. قلبش در تب و تاب تنهايي، آواز سوگ سر مي‌داد. با هر نفس، هواي مرگ را استشمام مي‌كرد. خود را پوچ و بيهوده مي‌ديد، كسي كه در لا به لاي مذلت و خواري، سنگسار شده بود.

 

مطالعه‌ي رمان آيت

رمان غرور كش نودهشتيا

 negar_db_b2_db_b0_db_b2_db_b1_db_b0_db_b

رمان : غرور كش

نويسنده : mahdiye11

ناظر: @Zeynab_

ژانر : عاشقانه 

زمان پارت گذاري : نامعلوم

هدف : زندگي، از ابتداي تولد تا اونجا كه داريم آخرين نفسهامون رو مي‌كشيم، به ما درس هاي بزرگ و كوچك زيادي ميده. تاوان چيز خوبي هستش، بنظرم مثل فرصت دوم مي‌مونه. يه وقتايي توي زندگي اشتباهات بزرگي مي‌كنيم و فكر مي‌كنيم درست ترين كار رو انجام داديم؛ بدون اينكه بدونيم ممكنه چه آسيب هايي به ديگران برسه! شايد حتي تا مدت طولاني متوجه نباشيم اما لحظه ي تاوان دادنت كه رسيد هيچ راه فراري نداري، هيچوقت بخاطر خودت، كسي رو زير پا نذار، تاوانش سنگينه، خيلي سنگين!

خلاصه : يه جايي خونده بودم غرور، شادي هاي آدم رو ازش مي‌گيره. من مغرور نبودم اما شادي هاي زندگيم رو ازم گرفتن، غرور به دادم رسيد.

سرپا شدم، محكم شدم، دوباره شروع كردم. براي خودم! براي زندگيم! فكر مي‌كردم اين لايهٔ غرور باعث ميشه تنها بمونم و بتونم در برابر همه بايستم اما، درست زماني كه احساس مي‌كردم موفق شدم.

كسي از راه رسيد كه شكاف عميقي روي لايه ي غرورم انداخت، نه بخاطر مغرور بودن و موفق بودنم نه؛ چون من غرورش رو كشته بودم .

( عاقد براي بار اول خطبه عقد رو خوند، جوابي ندادم. همه چيز مرتب بود، به لب همه لبخند بود جز آقابزرگ كه مثل هميشه خشك و اخم كرده؛ اما توي چشم هاي اونم لبخند بود.

عاقد براي بار دوم خوند، اينبار رفتم گل بيارم؟ نه! نفس عميقي كشيدم، من فقط مي‌خوام ثابت كنم كه هنوز سرپا هستم.

بار سوم كه خونده شد همه انتظار جواب بله داشتن. سحر بهم اجازه ي آمادگي بيشتر داد و من رو خواهان زيرلفظي كرد.

اما بار چهارم، واقعا بار آخر بود .

عاقد: عروس خانوم! بنده وكيلم ؟

سرم رو بالا بردم و توي چشم هاي آقابزرگ خيره شدم و

محكم اما آهسته گفتم:

- نه! )

اون روز فكر مي‌كردم ماجرا تموم شده؛ اما سالها بعد سرنوشت من رو مقابل مردي قرار داد كه روزي با شكستن غرورش سرپا شدم، سالها بيادش نيوفتادم؛ اما سرنوشت تاوان خورد شدن اون مرد رو با خود اون مرد از من گرفت، شايد تاواني شيرين اما پر از نااميدي و ناباوري!

مقدمه:

چشم هايت را مي‌بوسم،

مي‌دانم هيچ كس، هيچ گاه، در هيچ لحظه اي از آفرينش آنچه را كه من در گرگ و ميش نگاه تو ديدم.

نخواهد ديد!

 

بخشي از رمان:

با تموم وسواسي كه توي كار داشتم يك بار ديگه به نقشه اي كه طراحي كرده بودم خيره شدم، هيچ اشكالي نداشت! يعني مي‌تونم بگم از دفعات قبلي خيلي بهتر بود، دستم سمت تلفن رفت كه به سحر خبر بدم بياد نقشه رو ببره كه در اتاقم مثل هميشه بدون در زدن باز شد.

سحر: واي نازلي شنيدي مهندس جديد استخدام كردن؟ باور كن وقتي شنيدم مهندس شريفي اخراج شد از ذوق نمي‌تونستم روي پاهام بايستم، مي‌دوني كه اون سري بخاطر يه تماس اشتباه وصل كردن چقدر سرم داد زد؛ حالا اين رو ولش كن اين مهندس جديد...

صدام رو بلند كردم و با اخم گفتم:

- سحر يكم به زبونت استراحت بده اين يك! دوما مگه من صدبار به تو نگفتم توي شركت با اسم كوچك صدام نزن حتي وقتي تنهاييم، سومي رو كه فكر كنم بدوني اما اگه لازم هست براي بار هزارم تكرار كنم نظرت چيه؟

در اتاقم رو بست و جلو اومد و با مظلوم نمايي گفت:

- معذرت مي‌خوام خانم مهندس!

با همون اخم اما آروم تر از قبل گفتم:

- اين نقشه رو ببر واسه مهندس كاظمي.

زيرلب "چشم" گفت، داشت نقشه رو برمي داشت كه فكري به ذهنم رسيد.

 

مطالعه‌ي رمان غرور كش