نام داستان: تعيش واله
ژانر:تراژدي ، عاشقانه
زمان پارت گذاري: نامعلوم
هدف: به تصوير كشيدن اشتباهات انسان در زندگي مشترك
خلاصه:
من دختري هستم به لطافت نسيم بهاري
دختري از جنس سنگ با روحي ظريف
در فراز و نشيب زندگي صيقل ميخورم
تا ميشوم آنچه كه ميبيني.
نميشكنم ،سنگ ريزه نميشوم
بلكه الماسي از درونم متولد ميشود كه همگان
در حيرت آن ميمانند.
عقب نشيني نميكنم ،آتش بس را قبول نميكنم
بلكه براي خويش ميجنگم.غرورم را حفظ ميكنم و براي داشتن تو به خودم ميبالم.
مقدمه:
من اين شب بيداري را دوست دارم
من اين آشفتگي را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگي را دوست دارم
روزها گذشت و دلم عاشق شد،
زماني كه بيشتر گذشت، دلم مجنونت شد
من اين جنون را دوست دارم
از دلم چه بگويم، از اين روزها چه بگويم، هر چه بگويم،
اين تكرار لحظات با تو بودن را دوست دارم
بيتابم، با دوري ات ساختم،
در انتظار آمدنت هستم،
من اين انتظار و بي تابي ها را دوست دارم
براي اينكه تو را دارم،
براي اينكه به عشق تو بيتابم،
به عشق تو اينجا همانند يك پرنده گرفتارم
به عشق تو در مقابل غروب آفتاب نشستهام،
اين غروب را با همه ناخوشي هايش دوست دارم
من اين بي رحم هايت را دوست دارم،
هر چه با دلم سرد باشي،
من اين سرماي وجودت را نيز دوست دارم
من اين بي مهري هايت را دوست دارم،
هر چه آزارم دهي،
من آزار و اذيت هايت را دوست دارم
هر چقدر مي خواهي با دلم بازي كني،
من اين بازي كردنت را دوست دارم
بي تفاوت بودنت را دوست دارم،
اينكه به ديدارم نميآيي هم بماند،
مغرور بودنت را نيز دوست دارم
تو يك طرف باشي و تمام غصه هاي جهان هم همان طرف،
من تو را با تمام غصه هايت دوست دارم
هر چه بگويي دوست دارم، هر چه باشي دوست دارم
سخن نويسنده:
خوانندگان عزيز اين داستان واقعي ست.اسامي بدون تغيير هستند و مكان ها ساخته ي ذهن نويسنده ست.هرگونه تشابه تصادفي ست.
بخشي از داستان:
با ترس و لرز به آلت قتاله ي روبه رويم نگاه ميكردم.تمام بدنم درد ميكرد.اشك هايم بي وقفه صورتم را خيس ميكردند.با هق-هق گفتم:
- غلط كردم.نميدونستم.تورو خدا نزنيد.
چهره هاي بي رحمشان ترس را به دلم ارزاني ميدهند.به ناگه سيلي محكمي روي صورتم مينشيند.بعد از آن بي رحمانه برق كمربند روي بدنم جا مياندازد.كجايي ناجي من؟
صداي در و بعد از آن صداي گرمش كه فرياد ميزد بر سرشان آمد.دلم گرم شد.لبخند بي جاني روي لب هايم نقش بست و همان سه كنج ديوار خسته دراز كشيدم و جنين وار خود را در آغوش گرفتم.
سايه اي كه بر بدنم نشست را از پشت پلك هايم نيز ميتوانستم احساس كنم.چشم باز كردم كه با چشمان اشكي اش گره خوردم.از جا بلند شد و دوباره از اتاق خارج شد.
دردمند در دلم ناليدم و صدايش زدم.ترس از كمربند چرم مشكي و شلنگ خيس آبي رنگ چشمه ي خشك اشكم را دوباره به جريان انداخت.
باز هم صداي در اما اين بار قفل شدنش پوزخندي روي لبانم نشاند.من كه از اين بدتر نميشم ،ميشم؟ در دست نايلون يخي داشت و به دوباره رو به رويم نشست.نايلون را روي زمين گذاشت و با احتياط كمك كرد تا بلند شوم.
- جمعه ۲۴ اردیبهشت ۰۰ | ۲۰:۳۳
- ۸ بازديد
- ۰ نظر