
دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتيا
نام كتاب: تقاص عشق تو
نويسنده: غزل نيكنژاد كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ تراژدي
صفحهآرا: -Hadiseh-
طراح جلد: Sheydaw_HD
ويراستار: زهرا بهمني
تعداد صفحه: ۲۵
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
رمان تراژدي
خلاصه: همه چيز برميگرده به اون شب نحس. اون شبي كه به خيال خودم ميخواست بشه بهترين شب زندگيم!
شبي كه اون لباس عروس لعنتي و به تن كردم. اگه اون نبود، اگه اون عاشقم نميشد، اگه اون توي يك شب، اون هم شب عروسيم، زندگيم و به آتيش نميكشيد، الان با كيان عروسي كرده بودم. شايد هم يه بچه داشتيم، اما نشد، به خاطر اون نشد…
مقدمه:
رفتي؟
به سلامت!
من خدا نيستم كه بگويم صدبار اگر توبه شكستي باز آي…
آنكه رفت به حرمت آنچه با خود برو حق بازگشت ندارد…
رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد برنگردد..
خط زدن بر من پايان نيست، بلكه آغاز بي لياقتي توست…
هميشه بهترين ها مال من بوده و هست..
اگر مال من نشدي قطعا بهترين نبودي و نيستي..
اين تو نيستي كه منو فراموش كردي…
اين منم كه به يادم اجازه نمي دهم حتي از نزديكي ذهن تو عبور كند…
صحبت از لياقت است..
محكم تر از آنم كه براي تنها نبودنم آنچه را كه اسمش را غرور گذاشته ام برايت به زمين بكوبم…
احساس من قيمتي داشت كه تو براي پرداخت آن فقير بودي….
پيشنهاد ما
رمان دل پرروي من| Shervɨn كاربر انجمن نودهشتيا
داستان كوتاه عقايـد پوسيـده | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا
با لبخند عميقي به آينه مزونِ لباس عروس، كه تصوير خودم توش منعكس شده بود، خيره شدم. با ديدن لباس عروسِ توي تنم، هر لحظه لبخندم پررنگ تر ميشد.
بعد از پوشيدن كلي لباس عروس، بالاخره اوني كه ميخواستم و پيدا كردم. چشم هام رو بستم و خودم و با اين لباس، توي جشن عروسي كنار كيان تصور كردم.
– مهرسانا اين لباس از همشون قشنگ تر هستش!
با شنيدن صداي تيام، چشم هام رو باز كردم و گفتم:
– آره خودم هم اين رو بيشتر از همشون دوست دارم!
دوباره نگاهي كلي به خودم انداختم و گفتم:
– تيام به نظرت همين خوبه يا بقيه رو هم بپوشم؟!
اين جمله رو گفتم اما جوابي نشنيدم.
مهرسانا: تيام!
– تيام رفت. اگه من نظر بدم اشكالي داره؟!
با شنيدن صداي كيان، برگشتم و گفتم: – – تو كِي اومدي؟! تيام كجا رفت؟
– چقدر خوشگل شدي!
– بهم مياد؟
– خيلي بهت مياد!
– كيان تو چرا اومدي؟
– اومدم خانومم رو تو لباس عروس ببينم.
– ولي…
– ولي چي؟!
با صدايي كه نگراني توش موج ميزد گفتم:
– آخه ما يه رسمي داريم كه داماد نبايد عروس و قبل از عروسي، توي لباس عروس ببينه، اون موقع حتما يه اتفاق بد ميافته.
با انگشت شصتش گونه ام و نوازش كرد و گفت:
– تو هم اين چرت و پرت هارو باور داري؟!
– خب به هر حال رسمِ ديگه.
– اگه اينجا كارت تموم شده بريم بيرون يچيزي بخوريم؟!
– باشه بزار لباسم رو عوض كنم.
بعد از عوض كردن لباسم و خريد لباس عروس، به همراه كيان، باهم از مزون خارج شديم. وقتي سوار ماشين شديم، صداي پيام براي موبايل كيان، توجهام رو به خودش جلب كرد. چون لبخند روي لب كيان، بعد از خوندن اون پيام، به طور كامل محو شد.
مهرسانا: كي بود؟!
– چي؟!
– گفتم كي بود؟
– ولش كن مهم نيست.
– دوباره ليا بود؟
– مهرسانا…
نزاشتم حرفش و كامل كنه و گفتم:
– اين بار با چي تهديدت كرد؟
موبايلش و گرفت سمتم و گفت:
– بخون!
- جمعه ۲۴ اردیبهشت ۰۰ | ۲۰:۳۴
- ۱۸ بازديد
- ۰ نظر