عنوان رمان: شرور هاي دوست داشتني
نام نويسنده: fateme cha كاربر انجمن نودوهشتيا
ناظر: @Madi
ويراستار: @eliif
ژانر: طنز, واقعي, اجتماعي
هدف از نوشتن رمان: نشان دادن عشق به خانواده و زندگي واقعي انسان هايي كه تقديرشون به زيباي هر چه تمام تر به دست خداوند نوشته شده.
ساعت پارت گذاري رمان: در روزهاي فرد ساعت 12:30 و 2:30ظهر
خلاصه رمان: داستاني واقعي و بامزه دو دختر سر زنده به اسم عسل و فاطمه در زمان بيماري كرونا است. با خانواده اي شاد و شيطون كه بعد از 11 سال با خانواده خاله ترانه روبرو ميشوند كه پر از اتفاقات هيجان انگيز و طنز بين فاطمه و عسل و آرتام و ساترا فرزندان خاله ترانه اتفاق ميافتد. و آيا تقدير سرنوشت دو دختر شيطون داستان را با آرتام و ساترا به زيبايي مينويسد؟
سرنوشتي كه گاه غمگين و گاه پر از اتفاقات هيجان انگيز و شيطنت هاي تمام نشدني شرور هاي دوست داشتني داستان است.
بخشي از رمان:
با صداي جيغ عسل تند تند از پله ها پايين اومدم كه با حرص گفت:نيم ساعته منو معطل خودت كردي تا به قيافه ميمونت برسي؟؟؟؟؟؟
چشم غره اي رفتم و گفتم:هووووووشهههه ميمون عمته.
كه با تموم شدن حرفم يه چيزي محكم خورد فرق سرم.
با تعجب و درد برگشتم و به لنگه دمپايي مامان كه خيليم سنگين بود نگاه كردم.
عسل و بقيه زدن زير خنده كه با حرص گفتم:مامان چرا ميزني؟؟؟؟
مامان فريبا يه چشم غره اساسي برام اومد كه شلوار لازم شدم و گفت:بي ادب ميمون منم؟
اوخ اوه چه سوتي اي دادم. با لبخند مسخره اي گفتم :نه منظورم بقيه عمه هاي عسل بود.
ايندفعه فرهاد يه سيب كوبوند وسط پيشونيم و گفت:به مامان من ميگي ميمون گودزيلا؟؟؟؟
هوفي كردم و اخر سر گفتم :اقا اصن عمه هاي منن.
بابا رضا هيني گفت و با چشاي ريز شده نگام كرد كه با حرص زدم تو سر عسل كه داشت هر هر ميخنديد و گفتم:اصن من ميمونم، اوكي ؟؟؟
- چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۰ | ۱۱:۲۴
- ۱۳ بازديد
- ۰ نظر
بسم الله الرحمن الرحيم
نام رمان: تيري در تاريكي
نام نويسنده: مليكا ملازاده كاربر انجمن نودوهشتيا
هدف: تفنگهاي پر براي شليك به مغزهاي پر ساخته شدهاند و مغزهاي خالي براي پر كردن اين تفنگها !
ژانر: تخيلي، تاريخي
خلاصه: دو برادر، در دو افراط، در دو تضاد و جواب خدا به آنان اين است
عَسَي اَّن تُحبُّوا شَيئاً وُ هُوَ شَرُ لَكُم
چه بسا چيزي را دوست داريد ،
اما به زيان شماست !
مقدمه:
حتي اگه كربــلآ يه داستان تراژدي باشه.
يا حتي افسانه!
من قهرمان اين قصه رو دوست دارم.
حسـيني كه عقيده داشت، ولي عقيدش رو تحميل نكرد.
كساني كه همراهيش نكردن رو لعنت نكرد.
تنها بود ولي التماس دشمن نكرد.
تشنه بود ولي لب به شكايت تر نكرد.
كشته شد ولي زير بار ظلم هيچ ظالمي
كمر خم نكرد.
احترام گذاشت به انسانيت. به كرامت، به ازادگي...
با عزت زندگي كرد و عزيز كشته شد.
مرا ياد خيلي چيز ها مي اندازد.
يك تاريخ رو نه تاريخ بقيه تاريخ خودم رو
تاريخ ايران!
من كوروشي را دوست دارم كه عقايدش رو تحميل نكرد.
صاحب تيري كه به سويش امد رو بخشيد.
زن ديگري رو به همسري نگرفت.
حرم سرا نداشت.
احترام گذاشت به انسانيت،به كرامت،به ازادگي..
با عزت زندگي كرد و عزيز ماند.
بخشي از رمان:
تيزي چاقو رو روي نقشه كشيدم. چشم ها دنبالش مي كردن تا به مدينه رسيد.
_ هدف اين جنگ مدينه هست.
صداي خنده و شادي وزيرها و فرمانده هاي نظامي بالا رفت. برق كينه رو توي چشم هاشون مي ديدم موبد موبدان گفت:
_ بهترين كار است سرورم! دين نوپاي اسلام و جنگ آورهاي آن منافع امپراطوري بزرگ ما را تحديد بود.
رستم تكيه ش رو به صندلي داد و گفت:
_ منافع امپراطوري ما را، يا منافع بزرگان ما را؟
موبد به سمت رستم براق شد كه تحمل نياوردم و با عصبانيت گفتم:
_ آقايون جان هر كِي دوست مي داريد چند باره نزاع مكنيد.
***
- چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۰ | ۱۱:۱۷
- ۸ بازديد
- ۰ نظر
????داستانِ مرآتِ سحر????
✍︎نويسنده: eli.b | كاربر انجمن نودهشتيا✍
????هدف: ايجاد تنوع در تخيل نويسي وبياني فلسفي????
????ساعات پارت گذاري: نامشخص????
????ژانر: تخيلي_معمايي????
????خلاصه : فاجعه اي از جنسِ تارهايي جادويي، ورود تماس هايي از آينه هايي مسكوني! جزئي بي قاعده، در ريز نقشي هاي گوتنبرك. به مبارزه با مباهله اي ممكن در اين دنيا مي پردازد. او مردي شديدا ريز نقش است. اما آه كه افسوس...نمي داند در وجود آن همه رخنه در روزها ميتوان از مرآت به ناممكن ها ورود كند! مرآتي كه تجلي آن ناگريز است. سني ندارد اين گوتنبرك محزوني كه با چشم هايي كه اندك اندك به خاكستري مي گرايد. او در ميان مرآت به چه نوع از تاري سِحر آلود از كودكي خويش برميگردد؟ در همين تخيل لحظه اي درنگ عالمي در عمق مرآت رونشان ميشود. چه محزون است آخر اين دلبرايي ها چيزي به جز تخيلي در كرانه ي راست رود خانه نيست.
????مقدمــــه????
فراري حتمي ميسازم از اين دنياي ناممكن، بروم؟ بايد بروم به دورترين نقطه اي كه ممكن مي سازد ورودِ به همان مرآت دست يافتنيِ من! با لحظه اي درنگ قلبم پر از يوئانا مي شود، چطور ممكن است با اين خيالِ خفته از كنار درختي گذشت و از ديدن آن شيرين كام نشد! چطور ميشود انساني را ديد و از دوست داشتن او، احساس سعادت نكرد! واي كه زبانم كوتاه است و بيان افكارم دشوار،واي كه ما در هر قدم چه بسيار چيزهاي خارق العاده مي بينيم! چه قدري زيبا كه حتي نگون بخت ترين آدم ها هم نمي توانند زيباييشان را ببينند. در كرانه ي راستِ رودخانه به آسمانِ مه آلود عصرهاي سه شنبه پرتاب مي شوم و به انتظار يوئانا در ميان ابرها نقش رهگذر را ايفا مي كنم.
بخشي از داستان:
چشمان خاكستري اش را نگاه ميكند و به خودشيفتگي خود، مانند هميشه پي ميبرد. گوتنبرك در لباس خواب قرمز رنگ خود غرق شده بود. خود را چيزي شبيه به كوتوله كريسمس تشبيه كرده بود.
از در ورودي عبور ميكند و به لبخند خود خيره ميشود. در كجا خيره شده؟ در همان آينهي مسكوني و منفوري كه دندان هاي او را به شكلي با مشت به عقب رانده شده نمايان مي سازد.
اما وقتي لبخند مي زند، مانند آن كسي است كه بهترين لطيفهي روي زمين را براي او تعريف كرده. اي به آسمان بي رنگ متمايل به مه آلود نگاه مي كند.
دويد و دور شد از كرانهي خانه ي خود. بعد از خانه ي آنها هيچ خانهي نبود انگار خانه اشان ته دنيا بود.
جنگل، از همان جا آغاز ميشد. يك كوچه ي معروف بود كه پيچ تندي را به خود گرفته بود، معروفِ به كلاوركلوز، جز آخر هفته ها در اين كوچه پرنده هم پر نميزند.
***
- چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۰ | ۱۱:۱۳
- ۳ بازديد
- ۰ نظر

دانلود رمان پسران پيت نودهشتيا
نام كتاب: پسران پيت
نويسنده: ساجده كمالي كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ تخيلي_ هيجاني
تعداد صفحه: ۷۶
ويراستار: Maedeh.h و Helia16
صفحهآرا: _Hadiseh_
طراح جلد: Roar
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان تخيلي
خلاصه: دو برادر با دو سرنوشت متفاوت، سرنوشتي كه هيچ يك در آن دخيل نبودند. دوستي و دشمني كه در ركاب هم ميتازند، كدام يك از خط پايان ميگذرد؟! نبرد دو برادر، رزمايش قدرت آب و آتش! كدام يك موفق خواهند بود؟ پدري سرسخت و غمخوار، پدري كه جدال فرزندانش را داوري ميكند. آيا او قاضي خوبي خواهد بود؟
مقدمه: چگونه ميشود دل بشكافد؟ بشكند و خرد شود؟
چگونه ميتوان آن دل را دوخت؟ با نخي ابريشمي يا مفتولي سيمي؟
دل اگر زخم بردارد، ميشود ترميمش كرد؛ اما اگر از وسط بشكافد ميشود كاري كرد؟
زخم قلب اگر بماند، مثل زخمهايي ديگر، چيزهاي بد، نفرت، زشتي و كينه به خود ميگيرد و چرك ميكند؛ اما ميشود با آبي پاك آن چرك را شست و قلب پاره را دوخت تا محبت مانده در دل محافظت شود، بماند و رشد كند؟ آتش دل با آب خاموش ميشود.
پيشنهاد ما
رمان روياي چشم آبي | Fa.m كاربر انجمن نودهشتيا
رمان بارش آفتاب | نسترن اكبريان كاربر انجمن نودهشتيا
به نام خداي دل عاشقان
به نام دلآهنگ دلدادگان
گوشهاي از اين جهان، شاهي بر پريان روشنايي حكومت ميكرد. سرزميني به نام نپوس كه اكنون ششمين امپراطور را در خود پرورانده بود؛ درگير مراسمي مهم بود.
هفت سال ميشود كه برايان پيت در مقام بزرگ سرزمين حكومت ميكند و اكنون روز پيوند قلبي او با بانو بتي در حال رقم خوردن است. روزي كه شاه پيت كامل ميشود و رسماً بتي را به عنوان ملكه خود معرفي ميكند.
پريان سرزمين نپوس، مشتاقانه منتظر ورود پادشاه برايان و ملكه بتي بودند كه اين انتظار پايان مييابد و بعد از گذشت زماني اندك، شاه برايان و ملكه بتي وارد كاخ ميشوند.
همه وزيران و بزرگان كاخ براي اداي احترام به پا ميخيزند. ملكه بتي با اقتداري تمام و درعين زيبايي و مهرباني، دستانش را براي پاسخ به اداي احترام بزرگان بالا ميبرد و از آنان تقاضاي نشستن ميكند.
آرام به سمت تختي كه روي سكو قرار داشت؛ قدم بر ميداشتند و دست در دست هم به حاضران لبخند ميزدند. بانو بتي و پادشاه پيت به جايگاه خود ميرسند و در آن مستقر ميشوند و منتظر شروع مراسم تاج گذاري ميمانند.
ملكه سخت دلشوره دارد؛ اما سعي دارد بر خود مسلط شود. در همين حين پري لائورا كه مقامي بالاتر از شاه برايان دارد و پادشاه همه سرزمينهاي پريان است، به بانو نزديك ميشود و تاج او را بر روي موهاي ابريشمي حنايي رنگاش قرار ميدهد.
بتي، ملكه نپوس ميشود و پريان از اين بابتشكرگذاري ميكنند. شاه برايان هم چنين احساسي داشت. حس خوشنودي و مقاومتر شدن، حس اميدي بيپايان كه باعث ميشود با تمام اقتدار بيان كند:
_ پريان سرزمين نپوس! امروز سرزمين ما به يمن ملكه بتي، روز بابركتي خواهد داشت. شاد باشيد و از خودتان پذيرايي كنيد.
و بعد روي تخت مينشيند و به پريان سرزمينش كه غرق در شادي بودند، مينگرد.
- چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۰ | ۱۱:۱۱
- ۵ بازديد
- ۰ نظر

دانلود رمان چهار به علاوه چهار نودهشتيا
نام كتاب: چهار به علاوه چهار
نويسنده: حديث رسولي كاربر نودهشتيا
ژانر: طنز، عاشقانه
تعداد صفحات:۱۳۱
ويراستار: sania pz
طراح جلد: Fa.m
صفحهآرا: _Hadiseh_
دانلود رمان طنز
خلاصه: رمان ما در رابطه با يك اكيپ دخترونه هست كه سعي دارن توي دو هفته روي چندتا پسر رو كم كنند! خوندنش خالي از لطف نيست، اميدوارم خوشتون بياد و اگه كم كاري شده ببخشيد.
مقدمه: تا به حال به عدد چهار دقت كردي؟ معني درست آن جفت چشمان من و جفت چشمان توست!
پيشنهاد ما
داستان بيست ثانيه به خيانت???? | سحر راد كاربرنودهشتيا
رمان سرپناهي ديگر | غزل.م كاربر انجمن نودهشتيا
كمتر از ده دقيقه ديگه هواپيما به پرواز در مياومد و من همين لحظه بايد ميرفتم دستشويي!
بدو بدو رفتم سمت دستشويي كه همون لحظه به يه چيز سفت برخوردم؛ سرم رو آوردم بالا و به پسري كه رو به روم بود، زل زدم و گفتم:
_مگه كوري؟!
اخمي كرد، يه چشم غره اساسي بهم رفت و گفت:
_من كورم يا تو! چشم هات رو باز كن. انقدر عجله داري كه هيچ چيز رو نميبيني!
خواستم از كنارش رد بشم كه يهو گفت:
_دختره رواني احمق، با اين پدر و مادري كه تربييتش كردن.
برگشتم سمتش و گفتم:
_درمورد خانواده من درست صحبت كن
و با صورت رفتم تو دماغش! آخي گفتم و وسايل جفتمون پخش زمين شد، لامصب دماغ كه نيست گرز ثوره!
سريع با درد بليطم رو برداشتم و داخل كوله ام گذاشتم و بدو بدو راهي دستشويي شدم
ولي تا به مقصد رسيدم صدايي رو شنيدم:.
از تهران به مقصد كيش به حركت دراومد. «IR655» پرواز مسافر بري شماره۶۵۵ شركت هواپيمايي ايران اير با شناسه
اي بابا باز جا موندم!
حالا بايد چيكار كنم؟ نگاهي به بليطم كردم و ديدم اين بليط اصلا به اسم من نيست! واي بليط اون پسره هست! بدو بدو رفتم و دنبالش گشتم و يهو دوباره خوردم به چيزي؛ سرم رو آوردم بالا تا يه فحش درست و حسابي بدم كه ديدم همون پسره هست!
سريع گفتم:
_ آقا بليطتتون!
با اخم بليط رو گرفت و گفت:
_ ديگه به دردم نميخوره !
سريع جبهه گرفتم و گفتم:
_ چي ميگي؟ من تو ي شهر غريب تك و تنها از پرواز جا موندم و خانواده ام الان رفتن كيش بعد تو طلبكاري!
- دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۴:۰۲
- ۴ بازديد
- ۰ نظر
نام داستان: چيترا
نويسنده: زهرا رمضاني
ژانر: عاشقانه، تاريخي
پارت گذاري: هفتهاي دو پارت
خلاصه: در ميان تمامي نگاهها، چشمان تو دينم را برد؛ در ميان تمامي قهقههها، لبخند تو مرا مخمور و مست كرد، در ميان تمامي آدمها، عشق تو، مرا گرفتار ساخت! آتش وجودت، وجودم را سوزاند و تو چه ميداني كه من چه عذاب شيريني ميكشم
بخشي از رمان:
از روي رخشِ مانند شبش پايين پريد و با خستگي از شكاري كه به شدت انرژياش را گرفته بود رو به برادر بزرگترش ناليد.
- اَپرنگ! به جان خودت جاني برايم نمانده، كمي زمان براي استراحت بده!
اَپرنگ با لبخند از روي آن رخش با شكوه و سفيد رنگش كه نامش را ساتاسپ گذاشته بود، با جهشي بلند، پايين پريد و بر روي شانهٔ برادر تهتغارياش كوباند و در چشمان جنگلي رنگش خيره شد و گفت:
- باشه، استراحت كوتاهي ميكنيم، اما پدر درخواست شكار آهو داده.
آژمان با لبخند پررنگي سري به نشانهٔ تاييد براي برادرش تكان داد و گفت:
- به خدايمان قسم كه برايش شير شكار ميكنم، آهو كه سهل است.
اپرنگ با تيزبيني به سرعت پايش را چرخاند، ضربهٔ محكمي به پاي برادرش كوباند كه باعث شد، آژمان از شدت درد چهره درهم كِشَد و بر روي زمين افتَد.
- افراط نكن! خرگوش شكار كن، آهو و شير پيشكش.
آژمان، لب به دندان گرفت و سعي كرد، چيزي نگويد، اين را ميدانست كه زورِ برادرِ بزرگترش به او ميچربد، حال چه بيسلاح باشد، چه با شمشير!
پس لب گزيد و ترجيح داد به جاي سخن گفتن، از جايش بلند شود. به سختي از جايش برخاست، كمي ميلنگيد، بالاخره ضربهٔ اپرنگ به شدت كاري و محكم بود، به سمت رخشش رفت و او را به درخت كهنسالي كه تنه بزرگي داشت بست و همانطور كه بر روي موهاي سياه رنگش دست ميكشيد گفت:
- دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۲:۱۰
- ۶ بازديد
- ۰ نظر
نام رمان: فيك
نام نويسنده: زهرا تيموري| كاربر انجمن نودهشتيا
ژانر: اجتماعي_ تراژدي
پارت گذاري: نامعلوم.
هدف: خالي كردن افكارم، جاري كردن معضلات اجتماعي.
خلاصه: عاشقِ كبوتر بود! مي گفت پرندهاي "وفادار"تر از آن نيست. رهايش كه ميكني، هرجا برود، خيالت راحت است كه برميگردد... فقط دو روز حواسش پرت شد؛ فقط دو روز فراموششان كرد، همهشان رفتند. همهشان گم شدند! او دانه ميريخت، اما دير بود؛ هيچ كدامشان برنگشتند! مشكل اينجاست؛ ما يادمان رفته هيچ تعهدي يك طرفه نيست! وفادار ترين كبوتر هم برايِ ماندنش؛ دانه ميخواهد،"توجه" ميخواهد،"عشق" ميخواهد... هيچ كبوتري، ناچار به ماندن نيست... هيچ كبوتري!
مقدمه: آدم ها هميشه توجه مي خواهند. بدون توجه، بدون محبت، احساس پيري مي كنند و با كوچك ترين بي توجهي دلشان مي لرزد! درست مانند تشنه اي كه با ديدنِ آب!آدم هاي زندگي تان را دريابيد قبل از آن كه يكي از راه برسد و آن را جوري بيند كه نبايد!سخت است در اوج ناديده گرفتن و خلاء عاطفي، محبت بيگانه را پس زدن! متعهد يك چيز است و نياز يك چيز ديگر!
" نرگس صرافيان طوفان"
بخشي از رمان:
مردمك چشمهام طوري گشاد شده بود كه حس مي كردم هر آنه بيرون بزنه. از زور استرس، مثل چي ميلرزيدم! با وجود سرماي شديد كولر گازي، عرقم در اومده بود و خيس- خيس شده بودم.
من كه قبل خواب هميشه پيام ها رو پاك ميكردم، پس نصف شبي توي گوشيم دنبال چي بود؟! اصلا عادت به چك كردنم نداشت! داشتم از فكر و خيال ميمردم. با نوري كه توي صورتش افتاده بود، چهرش ديدني بود. اخمهاي پيچ خورده و عضلات قفل شده ي فكش، رعشه اي چند ريشتري به جونم انداخته بود.
يعني بهم شك كرده بود؟ ميدونست راز و رمزي اون تواِ كه سر وقت موبايلم رفته بود؟ اگه دستم رو مي شد چيكار مي كردم؟ ديوار حاشا بلنده؟ ميزدم زير همه چي؟
قلبم گروپ- گروپ توي دهنم ميزد و نبضم كوتاه و بلند ميشد. بعد از فرستادن يه چيز از گوشيم به موبايلش، روي پاتختي گذاشتش. تندي پلك هام رو روي هم آوردم؛ نبايد مي فهميد بيدارم. با چشم هاي بسته، سنگيني نگاهش رو حس ميكردم. آه بلندي كشيد و زير لب خدا رو شكر پر گلايه اي گفت. از روز هم روشن تر بود، بالاخره آمد به سرم از آنچه مي ترسيدم!
كنارم خزيد و پتو رو دور خودش پيچ داد. با پشت كردن بهم، حتمم به يقين پيوست.
بدنم مثل دهنم خشك- خشك شده بود؛ اگه تكون ميخوردم ميرفتم آب بخورم، ممكن بود تا صبح صبر نكنه و بپرسه چرا به خودم اجازه دادم...
- دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۲:۰۸
- ۴ بازديد
- ۰ نظر
به نام خدا
اسم داستان: ژاكلين هود، دزدِ شريف!
نويسنده: نيكتوفيليا ( مهديه سادات ابطحي )
ژانر: اجتماعي، معمايي
هدف: چاپ يه داستان خفن ديگه!
پارت گذاري: هر روز؟ شايد!
خلاصه: جاش آستين، كلانتر محبوب محله ي چلسي منهتن نيويورك متوجه مي شود، به طرز ناگهاني اي پس اندازي را كه براي كودكان بي سرپرست در شب كريسمس نگاه داشته بود، از دست داده است. او حال به دنبال دزديست كه توانسته بود كلانتر را دور بزند!
بخشي از داستان:
لبخندي به مردي كه آن سوي خيابان برايش دست تكان مي داد زد و دستش را به نشانه ي سلام بالا برد. با احساس ضربه اي روي شانه اش، توجهش به همكارش جلب شد. نورمن كه مردي درشت اندام و به نسبت چاقي بود، دستش را از روي شانه ي پهن جاش برداشت و گفت:
- نظرت چيه نهار مهمون من باشي؟
جاش دست به سينه شد و با همان ژستي كه تنها سرش را به سمت نورمن نود درجه چرخانده بود گفت:
- اگه قول بدي حتي يك دلار هم از جيب من كم نشه، حاضرم همه ي عمرم رو مهمونت باشم نورمن! چرا كه نه؟
نورمن خنده اي سر داد كه تمام رديف بالاي دندان هاي درشت زردش را به نمايش گذاشت.
- باشه رفيق! بيا بريم.
سپس به همراه جاش كه حال از خوشي خوردن نهاري مجاني، لبخند گشادي بر لب داشت، از خيابان گذر كردند. رستوران دِ اِسميت، بر خلاف روزهاي عادي ديگر، شلوغي كمتري داشت. برگ هاي آويزان از سقف و محيط گلخانه مانندش، دلچسب تر از حد تصور بود. جاش و نورمن، جايي درست وسط رستوران بزرگ و صميمي هميشگيشان نشستند و نورمن، اشاره اي به دوست قديمي اش براي گرفتن سفارش ها زد. جاش براي چندمين بار نگاهش را به روي ديواره هاي شيشه اي رستوران كه كمي مايل به آبي بودند چرخاند و دست زير چانه گذاشت.
- دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۲:۰۶
- ۲ بازديد
- ۰ نظر

دانلود داستان يورا بالرين آبي نودهشتيا
نام كتاب: يورا بالرين آبي
نويسنده: هانيپري (هانيهپروين) كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه
ويراستار: فاقد ويراستار
طراح جلد: _Hadiseh_
صفحهآرا: _Hadiseh_
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان كوتاه
خلاصه: به زوال فصلها در گلدان دنيا كه ايمان بياوريم، ديگر تمام است. با دو دست خود، چنگ بر ريسمان جنون خواهيم زد؛ اگر كه عاقل باشيم! “رسالت پرنده، شاخه به شاخه جستن و پر زدن و خواندن است.” اين را در يكي از كتابهاي معروف روسي خوانده بودم. كاش كسي از ميان خودمان باشد تا رسالت آدمي را به اين قلوب آهنيِ زنگزده يادآور شود. هراسي نيست… قانون طبيعت، ناپايدار بودن است. همين است كه به ما قدرتي عظيم داده شده، تا با حركتي، صدها صفحه تقديرِ از پيش تعيين شده را بر هم بريزيم. روحان مردي از همين قماش بود. حسادتي مفرح بر كامش مزه كرد و او را از آنچه كه محبوس داشته بود، رهانيد. پزشك دروغيني بود كه گير جراحياي حقيقي افتاد و با لباسي سفيد، به آبيِ عميقي رسيد… .
مقدمه: آدم هاي “آبي” زندگيتان را نگاه داريد. آنهايي كه آرامند، آرامش بخشترند. آبي را دوست دارم. يادم هست وقتي كوچك بودم، از بين مدادرنگيهايم، رنگ آبي را زودتر تمام ميكردم. هميشه از آبي جعبهي مدادرنگي ديگري استفاده ميكردم. من از كودكي، راز آرامش را فهميده بودم.
از بين همهي آدمها، آبياش را براي خودم كنار گذاشتم و حالا كه آدم “آبي” زندگيام ماندني نيست، بايد سياه بكشم، آبي آسمان را… چشم هاي گريان را… و چين دامنت را… كه خيلي دوست ميداشتم!
پيشنهاد ما
رمان ويان| بيتا فولادي كاربر نودهشتيا
داستان اختناق | نرگس شريف كاربر انجمن نودهشتيا
يازدهم مارس ۲۰۱۹ ساعت دوازده و سي دقيقهي قبلازظهر بهوقت كرهي جنوبي
نفرينِ جادوگر در رگهاي زمان جاري شد و جاودانگي را برگزيد. آتش در سينهي پرنسسِ به قو بدل شده، چُنان زبانهاي ميكشيد كه دنيا در مقابل چشمانش خاكستر شد و بر سرش فرو ريخت.
قسمت آخر اين رقص، تلفيقي از درد و خيانت بود كه تهمزهي مرگ را بهكام بينندگانش روا ميداشت. نينا با ظرافت، تمامش را به انگشتان زخمي پاهايش سپرد… به نرمي نشست، سرش با چند حركت جنونآميز موهاي آشفتهاش را گِردِ قلوب حضار تنيد و آنان را مجذوب خود نمود. در نهايت، مرگ براي بار هزارم در تاريخ اين افسانه، جان پرنسس قو را گرفت تا اين نمايش درام، بهپايان برسد.
اوج گرفتن صداها به لبخند خفتبار نينا سرايت كرد. پلكهاي لرزانش برروي هم لغزيد و همهي وجودش از تپيدن باز ماند تا بهگوش جان بشنود:
– 내 눈은이 모든 아름다움에 익숙하지 않습니다. 나는 짜증이 난다!
ترجمه- چشمهام دارن اذيت ميشن… به اينهمه زيبايي عادت ندارم!
زمزمهاي با غلظت افسوس، اشك رقيقي را محبوسِ چشمهاي نينا كرد:
– 그러나 내 눈은 유와 함께 아름다움을 인식합니다. 한국 발레 독창성의 대체 할 수없는 예.
ترجمه- اما چشمهاي من زيبايي رو با يورا شناختن. اون نمونهاي بيبديل از اصالت بالهي كره هست.
حال دستها از تشويق باز مانده و دهانها با هر كلام، چنگ بر تكهاي از بالرين امشب زده و او را بهغارت ميبردند.
– 그가 어디에 있고 왜 그것을 수행했는지 아는 사람이 있습니까? 즉, 그가 개인적으로 약속 한 다음 공연에 참석하지 않습니까? 그에게 무슨 일이 있었나요?
ترجمه- كسي ميدونه اون كجاست؟ چرا بدلش اجرا كرد؟ يعني براي اجراي بعدي كه شخصاً قولش رو داده بود هم حضور نخواهد داشت؟ واي… اتفاقي براش افتاده؟!
- دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۲:۰۵
- ۷ بازديد
- ۰ نظر