آرشیو خرداد ماه 1400

معرفي رمان هاي نودهشتيا

دانلود رمان جوكر نودهشتيا

دانلود رمان جوكر نودهشتيا

دانلود رمان جوكر نودهشتيا

دانلود رمان طنر 
خلاصه: شيده دختر ۱۷ ساله ست كه شب تولدش، وقتي هيچ كس توي خونه نيست، گروگان گرفته ميشه. اون سيزده روز با گروگان گيرش توي يه خونه زندگي مي‌كنه و دقيقا وقتي كه عاشق گروگان گيرش شده… !

 

پيشنهاد ما
رمان تاجور قمر | zhr_banooكاربر نود و هشتيا
رمان گذر سايه‌ها | ميناتحصيلداري،كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از رمان:
گه گاهي فقط كل كل كردناي من باعث ميشد تنبيه بشم و اون با ندادن موبايل يا نياوردن ناهار يا شام، تلافي مي‌كرد.
روز چهارم
ساعت ۱۹:۵۷
_دوست پسر داري؟
كنارم با فاصله زياد روي كاناپه نشسته بود. اون روز بلاخره تونسته بودم بيام پايين. وضعيتم بهتر شده بود ولي نه خيلي. منم از دراز كشيدن ديگه داشت حالم بهم ميخورد. با سوال سورنا نگاهم رو از تلويزيون گرفتم و بهش دادم. سوالش خصوصي بود، ميتونستم جواب ندم. ولي براي من خيلي مهم نبود اين چيزا. جواب دادم:
_آره.
دوباره سوال كرد:
_چندتا؟
خندم گرفت. احتمالا توي گوشيم چيزي ديده بود! بي تفاوت گفتم:
_يه چندتايي… تو چي؟ دوست دختر داري؟
بدون نگاه كردن بهم جواب داد:
_اين يه سوال خصوصيه و به تو ربطي نداره.
دهنم باز موند. بيشعور!
_من بهت جواب دادم!
_دليل نميشه منم بهت جوابي بدم.
كامل به سمتش چرخيدم. اعتراض كردم:
_تو گفتي من سوالي داشته باشم ازت بپرسم
بالاخره نگاهم كرد.
_زندگي خصوصي من به تو ربطي نداره بچه. كجاي اين مسئله برات سخته؟
دست به سينه شدم. لجم گرفته بودم. پس اينجوري بود؟
چشم ريز كردم و پرسيدم:
_تحصيلاتت چيه؟
_دكترا.
عجب!
_دكتراي چي؟
_علوم و تكنولوژي فناوري هسته‌اي.
وات! چي؟ با چشم هاي گرد شده نگاش كردم. اصلا ايني كه گفت چه معني داشت؟ بيشتر بهش ميخورد يه خلافكار حرفه اي باشه تا يه فيزيكدان! اون لعنتي يه فيزيكدان بود، پس با يه اسلحه توي خونه من چه غلطي مي‌كرد؟! با دهن باز جوري نگاش كردم كه خودشم فهميد اطلاعات جديد چقدر براي من زياده از حد عجيب بود.
_شغلت چيه؟
سكوت كرد! سكوت كرد؟! اون يه فيزيكدان بود و جواب دادن به اينكه شغلش چيه احتمالا آسونترين سوال ممكنه بود؛ ولي اون جوابي نداد!


دانلود جوكر 

دانلود رمان بازي خصوصي نودهشتيا

دانلود رمان بازي خصوصي نودهشتيا

دانلود رمان بازي خصوصي نودهشتيا

دانلود رمان براي اندرويد
خلاصه: حوا زني ۲۸ سال است كه قرباني يك ازدواج كودك همسري بوده. الان يك دختر ۱۶ ساله داره.
پدر مادر حوا، به خاطر يكسري از سنت ها و عقايد از هم جدا شده بودند. حوا رو در يازده سالگي دور از چشم مادرش به همسري پسرعموش صارم درميارن. مادر حوا وقتي مطلع ميشه كه دو هفته از عروسي حوا و صارم گذشته.
خودشو به منزل پدري حوا ميرسونه و دخترش و شبونه از اونجا ميبره. ۱۷ سال هيچ كس از حوا و مادرش خبري نداشته.
پس از ۱۷ سال حوا به يك مهموني دعوت ميشه و توي اون مهموني با پسري به اسم امير آشنا ميشه. رابطه اي گرم و عاشقانه و سر تا سر هيجان بين امير و حوا شكل ميگيره.
تا جايي كه امير ازش خواستگاري ميكنه اما حوا هنوز تحت عقد صارم بوده و مي بايستي اول از صارم جدا مي شده تا بتونه با امير ازدواج كنه. لحظه اي كه حاضر براي جدايي ميشه، توي دادگاه چيزي را ميبيني كه تمام زندگيش عوض ميشه….

 

پيشنهاد ما
 رمان غوغاي نوش | هاني پري كاربر انجمن نودهشتيا
رمان تشنج | otayehs كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از رمان:
-من سي و چهار سالمه.
خنده اش رو جوري جمع كرد كه ته مونده اش همون پوزخند رو لبش موند، لابد كلي تمرين كرده كه فهميده اين پوزخند خيلي مزين گر صورتشه!
-يعني پير شدي؟
امير پلكاشو بست و با تكون كوچيك سرش گفت”
-نُچ، پخته شدم.
-اُءْ،اُءْ! تو خيلي فلسفي حرف مي زني يهو مي خوره تو ذوقِ حرفم!
امير دندون نما خنديد و گفت:
-نه بابا؟شما بخند من حرف نمي زنم.
از رو صندلي اونور اُپن بلند شدم شوميزم رو تكون دادم و گفتم:
-اووف گرمم شد!
يعني حرفش يجورائي بهم هيجان داد و خجالت كشيدم، بدون اينكه حركتي به خودش بده با نگاهش سر تا پام رو نظري انداخت و پررنگ تر خنده ي كَجَكيشو رو لب نشوند. اسرا اومد و كنار امير روي صندلي نشست و يه مقدار از سوسيس بندري توي ظرف براي خودش كشيد و گفت:
-درمورد چي حرف مي زنيد؟
امير-درمورد اونايي كه يه شات مي زنن اندازه ي يه نصف شيشه بي‌حال ميشن.
اسرا با چشماي گرد گفت:
-داري منو مسخره مي كني؟! من نخورده بي‌حالم!
امير-نه بابا!
يه طوري مي گفت «نه بابا» ، يه جوري تند و سريع تلفظ مي كرد ، يه جوري كه انگار يه تعجب مسخره كننده ست كه طرف جاي اينكه بهش بربخوره خنده اش مي گيره!
اسرا-والله خواهرم مي دونه «يه تيكه سوسيس تو دهنش گذاشت و ادامه داد» بگو حوا.
امير-پس خواهريد! حوا و اسرا، هووم.
افرا اومد دست انداخت رو شونه ي اسرا و گفت:
-اسرا يكم سالاد به من بده.
خوشم نمي اومد اينطوري به اسرا مي چسبيد. صميمي بودن با راحتي فرق داشت. به دست افرا نگاه كردم و اسرا از جا بلند شد و يه ظرف برداشت. نگام به امير افتاد كه با سكوت و بدون اون پوزخند نگام مي كرد. بچه ها كم كم براي تجديد قوا دور اُپن جمع شدن و من گفتم:
-صداي موزيك رو كم كنين.
همه با هم گفتن:
-اهههه،بـــاز شروع كرد!
خنديدم و گفتم:
-استراحت كنين، مويرگ هاي مغزتون آسيب مي بينه.
به سمت اتاق رفتم و گفتم:
-كسي نياد تو اتاق ها!
افرا-آقا امير؟ داره ميره با دخترش تماس بگيره، آدم اينقدر از تعهد مادريش خنده اش مي گيره كه شبيه مادر قديمي هاس!
سما -مادر ما اينقدر تعهد داشت كه من و افرا الان دكتر مهندس بوديم!
از تو اتاق گفتم:
-ولي مادر من خيلي متعهد بود.
به نيايش زنگ زدم، گوشيش اِشغال بود و زنگ زدم به مامان و تماسش رو كه جواب داد فوري گفتم:
-مامان؟سلام، نيايش كجاست؟!
مامان-تو اتاق پويا داره درس مي خونه.
-اون داره درز مي خونه نه درس! گوشيش اِشغاله مامان! برو ببين با كيه.
مامان-حوا ولش كن، اي بابا! لابد داره با دوستش حرف مي زنه.
-مامان ده شب با كدوم دوست حرف مي زنه؟! فردا امتحان داره!
مامان-تو حواست به مهموني باشه من حواسم هست. دايي هاشم خونه ست، پرهام هم هست، نگران چي هستي؟!
-باشه بهش بگو دوازده حاضر باشه. ميام دنبالش.
مامان-صبح از اينجا ميره مدرسه ديگه.
-نه نمي خوام فكر كنه شب خونه نبودم. راهِ خونه ي دوست موندن براش باز بشه.
مامان-حوا؟ دخترم تو داري خيلي زندگي رو براي خودت و نيايش سخت مي كني، تو كه بچگي نكردي حداقل جووني كن!


دانلود بازي خصوصي

دانلود رمان جگوار نودهشتيا

دانلود رمان جگوار نودهشتيا
دانلود رمان جگوار نودهشتيا
رمان غمگين
خلاصه: راجع به دختري كه توي يك روستا زندگي مي‌كنه و پدر به شدت متعصبي داره. يكي به اين روستا مياد و عاشق خواهرش ميشه، ولي بنا به دلايلي مجبور با ازدواج با اين پسر ميشه و…
پيشنهاد ما
رمانِ جادو آنتن نميده! | Bluegirl كاربر انجمن نودهشتيا
 رمان غوغاي نوش | هاني پري كاربر انجمن نودهشتيا 
برشي از رمان:
زيرچشمي نگاهم ميكرد و آماده‌ي فرار بود. فاصله كه كمتر شد، با مردمك هاي گشاد شده عقب كشيد. اما قبل از دور شدن بازويش را چنگ زدم :
_ هي! نميخوام اذيتت كنم. چرا رنگت پريده؟
سعي كرد بازويش را آزاد كند :
_ ولم كن ديوونه! باد به گوش اُكتاي برسونه…
با ضربه محكمي كه از پشت سر به كمرم خورد هر دو تلوتلو خوران فاصله گرفتيم. بي تعادل روي زمين خاكي افتادم و مهره هاي كمرم تيركشيد. جسمي روي قفسه سينه ام سنگيني مي كرد. واي به حالش اگر بلايي سر دوربين نازنينم آمده باشد!
كلافه نيم خيز شدم و سعي كردم جسمي كه روي شكمم افتاده بود را كنار بزنم اما فايده نداشت. موهاي بلند مشكي رنگش چنان بهم پيچيده بود كه نميتوانستم صورتش را تشخيص دهم. بالاخره دستش را بالا آورد و خرمن موهاي فر را كنار زد و تازه توانستم چشم هاي وحشي اش را ببينم. چشم هايي كه برخلاف چشم هاي آسكي مظلوميت نداشت. در عوض پر بود از جسارت و شيطنت!
برخلاف ديگر زن هاي روستا روسري به سر نداشت، اما ميتوانستم تشخيص دهم زياد هم بچه نيست و حدودا پانزده سال دارد. بي حوصله عقب هلش دادم:
_ چه خبرته بچه؟ بكش كنار
قبل از اينكه فرصت جواب دادن پيدا كند، دستي بازويش را كشيد و با زور بلندش كرد.


دانلود جگوار

دانلود رمان دلدادگي شيطان نودهشتيا

دانلود رمان دلدادگي شيطان نودهشتيا

دانلود رمان دلدادگي شيطان نودهشتيا

دانلود رمان pdf

خلاصه: رُهام مردي بيرحم با ظاهري فريبنده و جذاب كه هر چيزي رو بخواد، بايد به دست بياره. حتي اگر ممنوعه و گناه باشه! و كافيه اين شيطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختري بده كه نامزدِ بهترين رفيقشه! هر كاري ميكنه تا اين دخترِ ممنوعه رو به دست بياره، تا اينكه شبانه اون‌ رو…

 

پيشنهاد ما
رمان غوغاي نوش | هاني پري كاربر انجمن نودهشتيا
 رمانِ جادو آنتن نميده! | Bluegirl كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از رمان
و به يكباره عقب ميكشد. از دخترك دور ميشود و بدون تعلل به سمتِ انتهاي باغ پا تند ميكند و صدايش بلند ميشود:
-فكر تموم شدن رو از سرت بيرو كن رُز!
وارد انباري ميشود و چشمانش يكجا ثابت نمي مانند. نگاهش ميگردنگد..جستجو ميكند..صداي نفسهاي بلندش را خودش ميشنود.
-همين جاهاست..همين دور و بر..
چرخي ميزند و هيجان دارد براي شروع! در گوشه ي انباري گالُن بنزين به چشمش ميخورد. حريصانه ميخندد:
-پيدات كردم!
گالن را برميدارد و از انباري بيرون ميزند. از همان دور به عروسك نگاه ميكند. ترسيده است..نگاهش بينِ سوراخهايي كه احتمال ميدهد پناهگاهِ خوبي باشند، در گردش است. دنبالِ راهِ فرار است و مرد با لذت ميخندد. تفريح وار با خود زمزمه ميكند:
-وقتي هنوز واسم نرقصيدي، كجا ميخواي فرار كني؟؟
نزديكتر ميشود و حالِ خوشي دارد و..ندارد!
-آتيش بازي دوست داري؟؟
دختر با هينِ بلندي يه گالُنِ توي دست مرد نگاه ميكند. مرد سرد و مرموز است و نگاه از دخترك نميگيرد. درِ گالُن را باز ميكند و با كينه و لذت لبخندي ميزند:
-يه جشني بگيريم كه هيچ‌ جشني به گردِ پاش هم نرسه! نميخوام حسرتِ رقص و آتيش بازي تو شب عروسي به دلت بمونه رُز..ميخوام تا آخر عمر امشب تو يادت بمونه!
دختر ترسيده دو دستش را جلوي دهانش ميگذارد و مرد ديوانه ي آن چشمهاي براق و وحشت زده است!
نميخواهد حتي ثانيه اي نگاه كردن به آن چشمها را از دست بدهد. خيره به سبزهاي براق درِ گالن را جايي مي اندازد و..بنزينِ توي گالن را روي لباس عروسِ روي زمين خالي ميكند. تمامِ لباس عروس آغشته به بنزين ميشود و دخترك با صداي خفه اي مينالد:
-رُهام!
مرد نفسي ميگيرد. قلبش رو به انفجار است‌‌. شنيدن اسمش از زبانِ عروسك..براي اولين بار!
پيرهنِ مردانه ي سفيد رنگش..با كراوات باز شده ي دورِ گردن و دكمه هاي باز شده و..حال خوش و حالِ بد و..نگاهي كه از نگاهِ دخترك جدا نميشود.
دست توي جيبش ميكند و فندك بنزينيِ طلايي رنگ را بيرون ميكشد. درِ فندك با صداي تَقي باز ميشود و توي سكوتِ باغ وحشت به دل دخترك مي اندازد.
مرد انگشت شستش را روي چخماق ميفشارد و شعله ي ناچيزي نمايان ميشود . فندك روي لباس عروس پرت ميشود و..شعله ي ناچيز به آتشي مهيب تبديل ميشود.
شيطان ميخندد..بلند..با صدا..دور خود ميچرخد..دستانش را از هم باز ميكند و بدون ريتم ميرقصد.
به سمتِ عروسش ميرود. دستش را ميگيرد و  و او را وادار به رقصيدن ميكند.
-جااان چه شود امشب!
دست دخترك را به خود ميفشارد و ميچرخد و آتش بازيِ زيبا و عظيمي ست! اولين كثيفي نابود ميشود و بايد جشن گرفت و رقصيد!
به چشمهاي پر شده از بغض دخترك نگاه ميكند و قربان صدقه ميرود و از كثيفيِ چشمانش بيزار ميشود و با خنده به حالت آهنگ ميخواند:
-گريه نكن عروسك..اشك بريزي، بد ميشما! گريه نكن كه اشكات ديوونه م ميكنه..
بيتاب است و پر كينه و متنفر و..دخترك هق ميزند. هوممم اين صورتِ زيبا را نمي‌خواهد.
-خوش بگذرون! نذار بهت بد بگذرونم..گريه نكن رُز!
صداي هق زدنِ دختر بلندتر ميشود. اين گريه ها ميتواند روانِ مرد را به كل به هم بريزد! ميتواند آتش نفرت و كينه را هرچه بيشتر شعله ور كند و..با حرصِ بيشتري او را به خود ميفشارد:
-همين الان صداتو ببُر!
دختر نميتواند خود را كنترل كند و مرد چنگي از پشت لاي موهاي دخترك ميزند:
-گفتم خفه شو رُز..صداي گريه تو نشنوم!
چند ثانيه اي سكوت ميشود و..دختر بي اراده آرام هق ميزند. و همين يكي كافي ست براي تمام شدنِ تحملِ مرد!
عقب ميكشد و..با خشونت عروسك را به عقب هُل ميدهد. دخترك تعادلش را از دست ميدهد و با آن كفشهاي پاشنه بلند روي زمين مي افتد.
-آخ!
مرد..قدمي به سمتش برميدارد. با غرور و حالِ خراب..و لبخندي كمرنگ نگاهش ميكند. يك پايش را بالا مي آورد و نوك كفشِ مردانه اش را زير چانه ي دختر ميگذارد و آرام و سرد و بي رحم ميگويد:
-شروعِ خوبيه نه؟؟؟ ولي من حال نكردم با عروسم! امشب اينجا بمون تا خودِ صبح! فقط صبح كه شد، رُز فقط فردا صبح من دلم ميخواد تو رو اين ريختي ببينم..اون وقته كه ديگه مثلِ امشب بهت رحم نميكنم!


دانلود دلدادگي شيطان

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

رمان پليسي

خلاصه: كاكتوس شده بود و دلش بغل ميخواست.

مقدمه: من الينا دختري كه عشق معشوقش را دوبار پس زد. آن كس كه از همسرش و از همه مردمان شهرش بريد و دور شد. گاهي دلم مي خواهد، وحشــيانه غرورم را پاره كنم! قلبم را در مشت بگيرم و بفـشارم تا به راحتي بتوانم زار بزنم بر درد هايم! تنها آرزويم اين است كه كتابي بخوانم،  آهنگ گوش كنم، عطري ببويم  كه به ياد كسي نيوفتم! من اينجا، دلم سخت معجزه مي‌ خواهد! من تمام غصه هايي را كه خورده ام بالا آوردم. طعم بيهودگي مي داد.

 

پيشنهاد ما
رمان سياهكار| زهرا بهمني كاربر انجمن نودهشتيا
رمان قاتل قلب|پرنسس دايانا كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

**الينا**

با عصبانيت يقه برادرم مهران رو، بين انگشت هام فشردم.

– به تو چه؟! به تو چه زندگي من؟! تو برادر من زخم خورده هستي يا اون؟!

در حالي كه مچ دست هام رو گرفته بود، به چشم هام زل زد.

– من هركاري كردم بخاطر خودت بود.

جيغ كشيدم:

– مگه ازت كمك خواستم؟!

يقه ش رو ول كردم و روم رو برگردوندم.

– اون هم چه كمكي؟! من رو فرستادي توي اون خونه، كه مثلا شاعرانه ازم خواستگاري كنه؟! مي دوني چه دردي كشيدم، وقتي كه پشت به مردي كردم كه عاشق بودم و از اون قبرستون بيرون اومدم؟!

زير لب گفت:

– نبايد جواب منفي مي‌دادي؟!

تمام تنم از شدت خشونت سوخت.

– عوضي، من مي تونم با دانيال ازدواج كنم؟!

فقط نگاهم كرد.

– بد كردي به من مهران.

– تو هم به دانيال بد كردي.

كلافه گفتم:

– من رو تنها بذار.

آروم گفت:

– تو داخل اتاق من هستي.

پوفي كشيدم و بيرون رفتم و با صداي آهنگي كه ملينا داشت گوش مي كرد، زير گريه زدم.

به تو فكر كردم باز پر حس پرواز كو بالم؟

تو خودم گم ميشم حرف مردم ميشم بدحالم

پر اشك چشمام چه غريب و تنهام اين روزها
بي خيال فردا بدون تو دنيا بي دنيا دلتنگتم!

حالا كه بارونه روي گونه هام اشك رو ميرقصونه،
تو نباشي زندگيم زندونه دلتنگتم جوري كه هيشكي نيست

كاش برگردي، دلتنگي شوخي نيست تو نباشي دنيام زمستونه

گوش بده حرف هام رو فقط اون روزام رو ميخوام و
نميگم بي رحمي،  تو فقط ميفهمي دردهام رو
با يه لبخند سرد ديدي آخر اين درد پيرم كرد؟
همه خوبن باهام اما خيلي تنهام زود برگرد
دلتنگتم حالا كه بارونه رو گونه هام اشك رو ميرقصونه
تو نباشي زندگيم زندونه دلتنگتم جوري كه هيشكي نيست

كاش برگردي دلتنگي شوخي نيست تو نباشي دنيام زمستونه

(دلتنگي،امين رستمي)

پيشنهاد نودهشتيا


داستان كوتاه سلسال | helia.z كاربر انجمن نودهشتيا

به نام نامي الله

5djn_img_20210330_122143_541.jpg

نام داستان :سَلسال(آب گوارا)

نويسنده:helia.z

ژانر:تخيلي_عاشقانه

هدف:به قلم كشيدن تخيلات و افكارم!

ساعات پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه: جاودانگي، تمنا و استدعاي ديرينه ي تمامي مخلوقات است. در اين چند سالي كه هستي براي من به ارمغان آورده است، يافته ام كه تو با من ناميرا مي‌شوي. فريبت را نمي‌خورم! آسوده‌انديش باش، زيرا اين هوس را با خود به گور مي‌بري! شرافتم اذن اين را نمي‌دهد كه حتي لحظه اي بيشتر به زيستن ادامه دهي! نمي‌توانم شاهد به آتش‌كشيدن پاره‌اي از وجودم باشم و سكوت كنم. من از جنس آبم! به پا مي‌خيزم كه مانعت باشم.

 

مطالعه‌ي داستان سلسال

رمان ليلاي تو مي‌شوم | Paradise كاربر انجمن نودهشيا

اسم رمان:ليلاي تو مي‌شوم

نويسنده: Paradise

ژانر: عاشقانه، غميگن

ساعت پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه:

گر دنيا خزان گردد
اسير غم نمي گردم
زمين هم آسمان گردد
از عشقش كم نمي گردم

به جز راهش ، نمي جويم
به جز نامش ، نمي گويم
به جز او در پي ياري
در اين عالم نمي گردم

سخن راني مكن جانا
كه من درمان نمي گيرم
ببين كورم … كرم، بشنو
كه من آدم نمي گردم

تو شيريني و من تلخم
تو همراهي و من هرگز
براي هيچ كس جز او
دمي همدم نمي گردم

من آن گلبرگ مغرورم
كه مي ميرم ز بي آبي
ولي با ذلت و خواري
پي شبنم نمي گردم

چه شيرين است، اندوهش! غمش! دردش! جراحاتش!
شفايم را نمي خواهم
پي مرحم نمي گردم

تصور مي كنم امشب
كه مي ميرم در آغوشش
وز اين آغوش تمثالي
جدا يك دم نمي گردم

مقدمه:

رابطه من و تو جدالي است بين عقل و دل!

عاشق كه باشي نمي‌فهمي حالت را

گاه عقل پيروز ميدان است وگاه دل

ميداني!

راه پيش رو هفت خاني است كه

مرد يل مي‌خواهد و شير كهن!

اما

در آخر در اين جدال نابرابر اين دل است كه پيروز مي‌شود!

و آدمي را به دام آتشين عشق  گرفتار مي‌كند.

 

پاياني متفاوت

 

مطالعه‌ي رمان ليلاي تو مي‌شوم

رمان ساحره | fm249000 كاربر نود هشتيا

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

نام رمان: ساحره

نويسنده: fateme كاربر نود هشتيا

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف: به قلم كشيدن انتقام 

خلاصه: دختري كه اسير دستان  عشق شد وحال، جوياي انتقامي سخت  از دلباخته‌ي خود است. 
وچه جادو ها كه  نكرد عشق در دنياي پر از كينه و انتقام دخترك...

 

مطالعه‌ي رمان ساحره

رمان طينت مجروح /MMMahdis كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان: طينت مجروح

نام نويسنده: محدثه اكبري(MMMahdis) كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: عاشقانه، تراژدي

 هدف: علاقه به نويسندگي

ساعات پارت گذاري: نامعلوم

ويراستار: @فاطمه. ع

خلاصه: 

دختر شاد  و مشعوفي كه معبر دهر او را تغير مي دهد...

اوقاتي اتفاقاتي برايمان ميافتد كه با افكارمان فرسخ ها مغايرت دارد....

گاهي نيز مانند مجنون چشم به راه چيزي هستيم كه در پايان آن را در مجهوري ميابيم...

حال چه بايد كرد؟بر دل ناسور سازگاري نهاد؟ يا در اثر بدست آوردن ليلي خود به پيكار با رقيب پرداخت؟

توضيحات: اين رمان در دو جلد نوشته مي شود كه جلد دوم با نام عشق مسحور نوشته مي شود.

 

مطالعه‌ي رمان طينت مجروح

????رمان كلوچه خرمايي???? | روشنا اسماعيل زاده كاربر انجمن نودهشتيا

Polish_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB

 

 

????بسمه تعالي????

نام رمان: كلوچه خرمايي

نويسنده: روشنا اسماعيل زاده كاربر انجمن نودهشتيا

 

هدف: امتحان طنزنويسي

 

ژانر: طنز_عاشقانه

 

خلاصه: 

  زندگي مسخره‌اش وقتي رنگ‌طراوت گرفت كه پا تو دنياي كلوچه‌ها گذاشت. 
همه چيز از يه كوچ نشيني ساده شروع شد و فرجامش با يك كارخونه گره خورد‌. 
كارخونه‌اي كه يك سري از اجباري و يك سري با عشق خدماتش رو، به دوش مي‌كشيدند. در راستايي گام گذاشت كه هيچ چيز از اون نمي‌دونست!
شده ببيني كسي شهيد كلوچه خرمايي شده؟ اگه رو قبرش مي‌نوشتنش مدافع در راه كلوچه خرمايي به راستي لياقتش رو داشت. 

 

مطالعه‌ي رمان كلوچه خرمايي