رمان : غرور كش
نويسنده : mahdiye11
ناظر: @Zeynab_
ژانر : عاشقانه
زمان پارت گذاري : نامعلوم
هدف : زندگي، از ابتداي تولد تا اونجا كه داريم آخرين نفسهامون رو ميكشيم، به ما درس هاي بزرگ و كوچك زيادي ميده. تاوان چيز خوبي هستش، بنظرم مثل فرصت دوم ميمونه. يه وقتايي توي زندگي اشتباهات بزرگي ميكنيم و فكر ميكنيم درست ترين كار رو انجام داديم؛ بدون اينكه بدونيم ممكنه چه آسيب هايي به ديگران برسه! شايد حتي تا مدت طولاني متوجه نباشيم اما لحظه ي تاوان دادنت كه رسيد هيچ راه فراري نداري، هيچوقت بخاطر خودت، كسي رو زير پا نذار، تاوانش سنگينه، خيلي سنگين!
خلاصه : يه جايي خونده بودم غرور، شادي هاي آدم رو ازش ميگيره. من مغرور نبودم اما شادي هاي زندگيم رو ازم گرفتن، غرور به دادم رسيد.
سرپا شدم، محكم شدم، دوباره شروع كردم. براي خودم! براي زندگيم! فكر ميكردم اين لايهٔ غرور باعث ميشه تنها بمونم و بتونم در برابر همه بايستم اما، درست زماني كه احساس ميكردم موفق شدم.
كسي از راه رسيد كه شكاف عميقي روي لايه ي غرورم انداخت، نه بخاطر مغرور بودن و موفق بودنم نه؛ چون من غرورش رو كشته بودم .
( عاقد براي بار اول خطبه عقد رو خوند، جوابي ندادم. همه چيز مرتب بود، به لب همه لبخند بود جز آقابزرگ كه مثل هميشه خشك و اخم كرده؛ اما توي چشم هاي اونم لبخند بود.
عاقد براي بار دوم خوند، اينبار رفتم گل بيارم؟ نه! نفس عميقي كشيدم، من فقط ميخوام ثابت كنم كه هنوز سرپا هستم.
بار سوم كه خونده شد همه انتظار جواب بله داشتن. سحر بهم اجازه ي آمادگي بيشتر داد و من رو خواهان زيرلفظي كرد.
اما بار چهارم، واقعا بار آخر بود .
عاقد: عروس خانوم! بنده وكيلم ؟
سرم رو بالا بردم و توي چشم هاي آقابزرگ خيره شدم و
محكم اما آهسته گفتم:
- نه! )
اون روز فكر ميكردم ماجرا تموم شده؛ اما سالها بعد سرنوشت من رو مقابل مردي قرار داد كه روزي با شكستن غرورش سرپا شدم، سالها بيادش نيوفتادم؛ اما سرنوشت تاوان خورد شدن اون مرد رو با خود اون مرد از من گرفت، شايد تاواني شيرين اما پر از نااميدي و ناباوري!
مقدمه:
چشم هايت را ميبوسم،
ميدانم هيچ كس، هيچ گاه، در هيچ لحظه اي از آفرينش آنچه را كه من در گرگ و ميش نگاه تو ديدم.
نخواهد ديد!
بخشي از رمان:
با تموم وسواسي كه توي كار داشتم يك بار ديگه به نقشه اي كه طراحي كرده بودم خيره شدم، هيچ اشكالي نداشت! يعني ميتونم بگم از دفعات قبلي خيلي بهتر بود، دستم سمت تلفن رفت كه به سحر خبر بدم بياد نقشه رو ببره كه در اتاقم مثل هميشه بدون در زدن باز شد.
سحر: واي نازلي شنيدي مهندس جديد استخدام كردن؟ باور كن وقتي شنيدم مهندس شريفي اخراج شد از ذوق نميتونستم روي پاهام بايستم، ميدوني كه اون سري بخاطر يه تماس اشتباه وصل كردن چقدر سرم داد زد؛ حالا اين رو ولش كن اين مهندس جديد...
صدام رو بلند كردم و با اخم گفتم:
- سحر يكم به زبونت استراحت بده اين يك! دوما مگه من صدبار به تو نگفتم توي شركت با اسم كوچك صدام نزن حتي وقتي تنهاييم، سومي رو كه فكر كنم بدوني اما اگه لازم هست براي بار هزارم تكرار كنم نظرت چيه؟
در اتاقم رو بست و جلو اومد و با مظلوم نمايي گفت:
- معذرت ميخوام خانم مهندس!
با همون اخم اما آروم تر از قبل گفتم:
- اين نقشه رو ببر واسه مهندس كاظمي.
زيرلب "چشم" گفت، داشت نقشه رو برمي داشت كه فكري به ذهنم رسيد.
- چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۰۰ | ۱۷:۵۵
- ۶ بازديد
- ۰ نظر