سوناتِ مَهتاب | هستي غفوري كاربر انجمن نودهشتيا

07a_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0

 «رمان سونات مَهتآب» 

به قلم: هستي غفوري "نَوازِش"

ژانر: عاشقانه، اجتماعي، تراژدي

ساعات پارت‌گذاري: نامعلوم

هدف از نوشتن:
اگر از همين ابتدا بنا را به صداقت بگذاريم، "سوناتِ‌مَهتاب" تنها و تنها در اولين نگاه براي من، تجربه‌اي براي محك زدنِ توانايي‌ها و دانسته‌هام بود. باشد كه بعدها، پلي شد براي بيان حرف‌ها و احساساتي كه لب‌ها از گفتنشان عاجز، و چشم‌هام از نشان دادنشان مي‌پرهيختند.

خلاصه:

همچو نقطه آخر خط، در آخرين فصل غزلواره كلاويه‌ها، انگارِ آخرين تابستان برفي در زادروز شكوفه‌هاي سرمازده، و همانند قطره‌ اشك روي گونه‌ات، و ترانه‌اي كه با دست‌هاي تو نوشته شده و ياد نجواي بي‌پژواكِ "سونات مهتاب"ي كه مصادف با فرود آخرين قطره باران، در دل تاريخي كه دخترك رقصان گوي نقره‌اي ديگر نرقصيد؛ نواخته شد.
نت‌هاي روايتي خموش، و آهنگ قلب‌هاي بازيگوشي كه نازوارانه فاصله را به ميان انداخته و تيزي زمان نيز پيوند رو به گسستشان را از بين نبرد. حال، دختر خموش گوي نقره‌اي دوباره خواهد رقصيد؟

مقدمه:
زندگي من و تو، چون عمر كوتاه شبنم‌ها،
وصال ناممكن خطوط راه‌آهن،
و رَستار خيالي پرنده از قفس،
دردآور، و كوتاه بود.
حالا "ما" چون گلي پژمرده در بلور
به انتظار بهار، همچو دو "غريبه" در خيابان،
با آهنگي آشنا، خاطراتي شيرين،
و نگاهي كه درد و دلتنگي‌مان را،
پشت پرده‌اي از غرور،
به انتظار يكديگر فرياد مي‌زنيم.

 

مطالعه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.