رمان ثانيه هاي متضاد|هانيه نيك خواه كاربر انجمن نودهشتيا

zds4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

                نام رمان: ثانيه هاي متضاد(مرداب هسل)

نويسنده: هانيه نيكخواه كاربر انجمن نودهشتيا.

 ژانر: عاشقانه، تراژدي، اجتماعي

هدف: هميشه بايد به خدا و زندگي ايمان داشته باشيم و من با نوشتن اين رمان مي‌خوام ثابت كنم كه هر شكست، مقدمه يك پيروزي بزرگ است.

ساعات پارت گذاري نامعلوم.

خلاصه:

اتفاقي دردسر ساز؛ ديدار و تصادفي كه باعث سرشكستگي چند جوان مي‌شود.
حادثه‌اي كه جرقه انتقام را در دل سنگ مانند آن كاكتوس، مي‌زند و شتاب زده خار هايش‌ را به قلب لطيف آن پري مي‌زند!
خار هايي كه مي‌كوشند تا به همه اطرافيانش، ضربه‌اي بزنند؛ طوري كه انگار وارد مسابقه‌اي شده‌اند كه هر كدام درد ضخيم و عظيم‌تري را ايجاد كند، برنده‌ي آن مسابقه است!
در ميان اين همه بي‌عدالتي و مشقت، جرقه‌ي ديگري زده مي‌شود كه حسي را در ميانشان به وجود مي‌آورد كه هيچ قابل پيش‌بيني نبود!
اما حالا، همه‌ي آن‌ها شريك اين حس شدنده‌اند و بدون هيچ قرار دادي، مجبور به شراكت در اين مناقصه‌اند.

مناقصه‌اي متنوع از جنس انتقام، شيطنت، غيرت...

مقدمه:

 ما همان نيلوفر هاي آبي هستيم كه در هر شرايطي، رسالت انسان بودن رو به خودمان ثابت مي‌كنيم. در اطرافمان حصار مي‌كشيم كه از تنفر، پوچي، تنبلي و نا‌اميدي دور باشيم و چراغ صداقت و عشق بي‌شائبه را، هميشه روشن نگه مي‌داريم و ديدگاهمان را پيوسته، به آفريدگار مي‌دوزيم؛ در مرداب شكوفه مي‌زنيم و به سوي آسمان اوج مي‌گيريم، وقتي به آب گل‌آلود مرداب نگاه مي‌كنيم، شگفت زده مي‌شويم كه چگونه از چنين آب گل‌آلودي، تبديل به چنان نيلوفر خوشبو و زيبا‌‌اي شده‌ايم اما هر چه قدر هم قوي باشيم، زيبا باشيم، باز هم ريشه در گل‌لاي مردابي داريم، كه به هيچ‌كس رحم نكرد! ما محكوميم به غرق شدن، محكوميم به زنداني ماندن اما خيال تجافي را در سر نداريم، مي‌كوشيم و منتظر مي‌مانيم؛ منتظر دست هايي كه ما را از اين مرداب مي‌چيند و در آخر، روياهايي كه به حقيقت مي‌پيوندند!

 

بخشي از رمان:

((ارغوان))
تعداد نفس هايي كه مي‌كشيدم از دستم در رفته بود بس كه نفس_نفس ميزدم. فرمون ماشين رو محكم فشار مي‌دادم بلكه لرزش دست‌هام كمتر شه اما با ياد آوري اين بدبختي، لرزششون بيشر و بيشتر ميشد، طوري كه تموم ترسم رو سر فرمون بيچاره خالي مي‌كردم. خيره به تاريكي روبه‌روم و غرق در اضطراب و نا‌اميدي! هق_هق‌كنان ميون نفس هايي كه به شمارش افتاده بود، زمزمه كردم: من چيكار كردم؟ بلند تر داد زدم "چيكار كردم؟" سرم رو روي فرمون كوبيدم كه دردَش تا مغز سرم نفوذ كرد. اما اين درد كجا، اون دردي كه طعمه‌اش شدم كجا؟ يكبار ديگه مشت آتشينم و روي فرمون كوبيدم؛ يكبار ديگه، دوبار ديگه سه بار ديگه و.... اينقدر كوبيدم تا اتفاق چند لحظه پيش كه مدام مثل فيلم سينمايي از پرده چشم رد ميشد از ذهنم پاك شه؛ اما نشد كه هيچ، برعكس زنجير‌ش رو محكم تر از قبل قفل من كرد كه توان نجات پيدا كردن و از اين مرداب و نداشته باشم. توي مردابي افتاده بودم كه حاصل دست و پا زدنم غرق شدن بود.  خيسي مايعي  كه بي‌شك خون سر شكسته‌ام بود رو كنار شقيقه‌ام حس كردم اما جرات نگاه كردن به چهره‌ام و نداشتم. سيل اشك‌ هام به راه افتاد؛ انگار هنوز خودم هم باورم نشده بود كه توي چه مخمصه‌اي گير‌ افتادم! بين اون همه تاريكي، آينده تلخ‌تر از زهرم رو مي‌ديدم! با پشت دست اشك ‌هام رو پاك كردم، سَرَم رو به طرفين تكون دادم. سعي مي‌كردم با حرف ‌هاي اميدوارانه، قلب ترسيده‌ام رو آروم كنم ولي جرقه ‌هاي مملو از ترس قلبم، تبديل به شعله‌ هاي آتشين شده بودند و قادر به مهار كردنشون نبودم! با تابش يك‌هويي نوري در چشم‌‌هام، دستم رو جلوي صورتم گرفتم تا مانع ديد نور شم. 

 

مطالعه‌ي رمان ثانيه هاي متضاد

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.