نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

دانلود داستان به سازم برقص نودهشتيا

دانلود داستان به سازم برقص نودهشتيا

دانلود داستان به سازم برقص نودهشتيا

نام كتاب: به سازم برقص
ژانر: تراژدي، اجتماعي
نويسنده: زهرا رمضاني كاربر نودهشتيا
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان اجتماعي
خلاصه: گاهي زندگي آن جور كه به آن مي‌نگري، خودش را نشان نمي‌دهد. آنقدر زننده و قيرگون است كه دوست داري از آن راحت شوي، ديدن سختي ديگران آنقدر برايت دشوار و معضل است كه حاضري بميري تا عاشقانه هايت در آرامش باشند. كاش گاهي، اين چرخه به ساز آدم هاي خدازده هم برقصد و زندگي آنان را نيز مشعوف كند.

 

پيشنهاد ما
رمان اندوه بي پايان (جلد دوم ژيناي من) | nina4011 كاربر انجمن نودوهشتيا
رمان در راه برمو | fardis كاربر انجمن نودهشتيا

دست‌هام رو جلو بردم و با چشم هاي خسته و دردمند منتظر بودم تا هرچه سريع تر، دستبند هاي فلزي به دستم بسته بشه. صداي گريه و شيون مردم و رفت آمد تو دادگاه اذيتم مي‌كرد. دوست داشتم هر چه زودتر وارد اتاق محاكمه بشم و از شر اون صداهاي منفي راحت بشم.
سرباز با دستور مافوقي كه دقيقا رخ به رخ من ايستاده بود، دستبند رو به دست هام بست، سردي نقره‌اي هاي فلزي تا مغز استخوونم پيش رفت و من رو تنها به زدن تلخند مجبور كرد.
خودم خواستم، خودم دست به چنين كاري زدم و حالا خودم بايد تاوان پس بدم، تنها دلم براي خواهر دوردانه ام ماهور و مادر زجر كشيده و بدشگونم مي‌سوخت. اين دو آدم جز من كسي رو ندارن!
با اون دمپايي‌هاي آبي رنگ كه سايز پام هم نبود شروع به حركت كردم، يكي از بازوهام توسط همون سربازي كه اين قلاده سرد رو به دست هام بسته بود، گرفتار شده بود.
لخ- لخ كنان راه مي‌رفتم تا وقتي كه به اتاق دادگاهي كه طبقه دوم يه آپارتمان كلنگي بود رسيدم.
چشم هام از بي‌خوابي كه بيشترش بخاطر درگيري فكري كه براي امروز داشتم، مي‌سوخت. سرم گيج مي‌رفت و از شدت گشنگي پاهام به لرزش افتاده بود. چيزي از گلوم پايين نمي‌رفت، من به جز غذاهاي ناب مادرم، لب به هيچ غذايي نمي‌زدم و عجيب غذاهاي زندان بي عشق و بي مهر بود!
پشت در ايستادم تا وقتي كه به داخل احضار شدم، سرباز در رو باز كرد و من رو كشون- كشون به سمتي كه مجرم ها مي‌ايستادن برد.

 

دانلود داستان به سازم برقص 

رمان هماي دلربا نودهشتيا

i0of_negar_20210104_202913.png

نام رمان: هماي دلربا

نام نويسنده: شيوا قاسمي

ژانر: عاشقانه

هدف از نوشتن: اشتراك حس هاي زيبا

ساعت پارت گذاري: يك شنبه ها ساعت23

خلاصه:

دلربا، اول نوجواني سخت ترين روز هاي زندگيش رو پشت سر مي‌ذاره؛ غم و عذاب زيادي رو تحمل مي‌كنه تا اين كه، با يك نامه مسير زندگيش تغيير مي‌كنه. شخصي با هويت پنهان كه دلرباي ما، "هما" صداش مي‌زنه! 

هماي زندگي دلربا كي مي‌تونه باشه؟! 

مقدمه:

چشم هاش مقدس ترين جزء زندگيم بود. همون طور كه عميق بهم نگاه مي‌كرد، دستم رو گرفت و گفت:

_ «مي‌دوني تو توي ذهنم يك چيزي مثل ققنوسي كه هر بار آتيش مي‌گيره و باز متولد ميشه؛ همون قدر زيبا و افسانه اي! هر وقت ضربه خوردي باز ايستادي و از نو شروع كردي، انگار باز متولد شدي.»

لبخندي زدم و گفتم:

_ «مي‌دوني چرا "هما" صدات مي‌زنم؟ هما، پرنده خوشبختيه كه روي شونه هر كسي بشينه، اون فرد صاحب خوشبختي و كرامت ميشه. با اومدنت بهم خوشبختي و بزرگي دادي.»

كي فكرش رو مي‌كرد هماي دلربا تو باشي؟!

 

بخشي از رمان:

صداي گريه و شيونم ميون صداي بلند قرآن، گم شده بود. صورت مهربون بابام، خنده ي زيباي مادرم و شيطوني هاي مهشيد به يادم مي‌اومد و قلبم بيشتر فشرده مي‌شد.

چشم هام از گريه زياد متورم شده بود. با صدايي كه به زور خودم مي‌شنيدم، از اقوام و آشناها كه براي عرض تسليت نزديك مي‌شدن، تشكر مي‌كردم.

بعد از رفتن تموم مهمون ها بي رمق گوشه اي نشستم و به خانوادم فكر كردم؛ كاش من هم پيش اون ها بودم.

عمه راحله با اخم نزديكم اومد و گفت:

_ اين اشك هاي تمساح رو تموم كن. اگه مادرت توي زندگيش نيومده بود، الان برادرم زير خاك نبود؛ قدم مادرت شوم بود. چقدر به رسول گفتم اين دختر وصله تن ما نيست. گوش نكرد.

حرف هاي عمه مثل زهر به تنم رخنه مي‌كرد و ذره ذره جگرم رو مي‌سوزوند اما، نمي‌تونستم طرف مادر بي گناهم رو بگيرم. عمه راحله باز دهن باز كرد و گفت:

_ بلند شو برو ظرف ها رو بشور. توقع نداري كه من و دختر عزيز كردم، ظرف هاي عزاي مادرت رو بشوريم؟

 

مطالعه‌ي رمان هماي دلربا

رمان برگزيده آتش نودهشتيا

نام رمان:برگزيده آتش

نويسندگان: @Narges85 و @مليكا ملاز

ژانر:عاشقانه، تخيلي،اكشن،پليسي

هدف:...

ساعت پارت گذاري:نامعلوم

خلاصه: معشوقه ي جهنمي! چه نامي برازنده تر ازين براي شيطان وجودش؟ چه نامي عجيب تر ازين براي آتش خشم چشم هايش. مگر مي شود به او خيره بماند و دلش نلرزد؟ دلش او را مي خواهد و شيطان وجودش اورا به دوئل بين احساس و شيطان دعوتمي كند. چه كند بين اين دوئل كه انتهايش مشخص نيست؟ چه مي شود آخر اين داستان؟آخر اين عشق شيطان؟...

 

مقدمه:

خدﺍﯾـﺎ….
ﮔـــﺮﯾــﺴﺘـــﻢ ﺑــــﺮﺍﯼ ﺍو ﺍﺯﺗـــﻪ ﺩﻝ . . .!
ﺗــــﻮﺑـــــــﺎﻭﺭﻡ ﮐﻦ…
ﺧـﺪﺍﯾـﺎﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤـــــــــــــﺶ…
ﺣﺘــﯽ ﺍﮔﺮﺑﻮﺩﻧﺶ ﻓﻘﻂ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ…
 ﺑﺎ ﺍﻭﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ…
ﺣﺘــﯽ ﺍﮔﺮﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﺪﻯ كردم….
به اﻭ بگو ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤـــــــــــﺶ…
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮔﺬﺷـــــــــﺖ…
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣـﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺎاﻭﺷﺎﺩﻡ…
ﺑﮕﻮ ﺑـــــــــﻤــــــﺎﻧﺪ!

 

بخشي از رمان:

آهسته روي تخت مشكي اتاق نشستم. تمام بدنم درد مي كرد و به شدت كوفته بود.ماموريت سختي كه امروز توي جنگل داشتيم تقريبا نيمي از افرادمون رو زخمي كرد از جمله من و دوست صميميم نكيسا. تيراندازي زيادي امروز توي جنگل متروكه راه افتاده بود و محشري راه انداخته بود.همين باعث شده بود وضع  سخت تر بشه اما به كمك چند نفر تونستم از اون محشر نجات پيدا كنم و به كمك نكيسا و بقيه برم. چشم هام رو بستم و آروم اسمش رو زيرلبم زمزمه كردم. سعي كردم باهاش ارتباط برقرار كنم.بارديگه، آروم تر از قبل اسمش رو زمزمه كردم و تصوير تاريكش جلوي چشم هاي تنهام نقش بست.لبخندي از روي رضايت زدم. پايين اومدن دماي اتاق رو با تك تك سلول هام احساس مي كردم. هميشه از اين سرما لذت مي بردم سرمايي كه من واقعا اون رو دوست دارم. زمزمه هاي آروم و صداي دورگه ايي كه داشت رو به خوبي مي شنيدم. چشم هام رو آروم باز كردم. سايه اش رو مقابل خودم ديدم و سياهي كه آروم آروم خودش رو به چشم هاي خيره ي من نشون مي داد.اما با باز شدن در و ورود ناگهاني نكيسا تمام حس هاي تاريكم از جلوي چشم هام محو شد.  نفس عميقي كشيدم و سعي كردم به اعصابم مسلط باشم. بعد از يك هفته تلاش تونيسته بودم با خودش و نه اعضاي گروهش اتباط برقرار كنم كه با ورود نكيسا همه چيز به هم ريخت. الان دارم پي مي برم كه من در مواقع ضروري چقدر خوش شانسم! با صداي  نكيسا چشم از روبه روم، جايي كه سايه ي سياه تا چند لحظه پيش اونجا بود برداشتم و به صورت درهم رفته اش نگاه كردم. نكيسا درحال كه به طاق در اتاق تيكه داده بود، با اخم شروع به غر غر كرد:

 

 

مطالعه‌ي رمان برگزيده آتش

رمان تير نودهشتيا

به نام آفريدگار قلم????

نام رمان: تير

نويسنده: نسترن اكبريان(n.a25)

ژانر: عاشقانه _ اجتماعي _ جنايي

پارت گذاري: دوشنبه‌ها

خلاصه:

هوس پروانه شدن، پيله تنگ آسايش را شكافت و بال‌هاي رنگ گرفته به دست دروغ عزم صعود كرد. صعودي كه در اوج، منجر به سقوطي اسفناك در چاله واقعيت شد و ستيز، در وانفس‌هاي زندگي، رنگ خشمش را به رخ سختي نديده او كشيد. 

فشار پشت فشار به روحيه‌ي لطيفش خراش مي‌داد و وجدان، عرصه را براي حركت تنگ‌تر و ذهنش را به سمت فرار سوق مي‌داد.

فرار از باتلاقي كه خود، خود را در عمقش رها كرده و حال براي نجات، دست و پا ميزد.

مقدمه:

سقوط موجي سركش به حضورت، در شبانه‌هاي تاريكم مانند بود.

همچون آواري از غيب بر سرم نازل شدي و دستانت پيچي در گناهم زد.

دستاني كه شايد سياهي‌اش مشهود بود؛ اما نگذاشت خاكستري دستانم به خودش مانند شود.

در آن زمان نمي‌دانستم كه حمايتت چيست؛ تنها طمعي تلخ به دهانم شيرين آمده بود و مزه‌اش زندگي را ورق زد.

زندگي كه به ناگهان بسته شده بود خود را ميان دفتر سرنوشتمان جاي داد و چشمانم را در تمناي خوابي هميشگي رها كرد...

 

بخشي از رمان:

دستانم، عكسِ آفتابي كه مستقيم بر صورتم تابيده مي‌شد، يخِ يخ بود! چشمانم لحظه‌اي رنگ پشيماني به خود گرفت اما خوب مي‌دانستم ديگر بازگشتي ندارم. كودكم را به سينه فشردم. با توقف آن جيپ جنگي، راننده‌اي كه ريش‌هايش بسيار بلند و ژوليده بود، سرش را به سمتم چرخاند و با لحجه‌اي غليظ، شروع به فارسي سخن گفتن كرد.

- خواهرم، از اين‌جا به بعد رو بايد پياده بريد. 

با دستش اشاره‌اي به تپه‌ي پشت آن بيابان خشك كرد. صداي گرفته‌اش كه ناشي از فريادهاي متعددي بود كه در طول روز مي‌كشيد، باز هم در گوش‌هايم پيچيد:

- از تپه رد بشو. يه مدرسه هست، گروهي از ما اونجا اتراق كرده. به اولين نگهبان كه رسيدي بگو چي مي‌خواي خودشون مي‌برنت داخل!

بزاق انباشته شده‌ي دهانم را صدا دار فرو دادم. پسرم را باري ديگر به سينه چسباندم بلكه كمي از تپش‌هاي كوبنده‌ي قلبم، آرام گيرد. صداي نفس زدن‌هاي آرامش كه مسببش گرما بود به گلويم مي‌خورد. 

 

مطالعه‌ي رمان تير

داستان ناصواب نودهشتيا

yn7y_inshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%

 به نام فاطر

نام داستان: ناصواب

به قلم: عطيه حسيني

ژانر: تراژدي _ اجتماعي _ معمايي

هدف: نمايش آغاز يك دروغ، جريان آن دروغ و پايانش.

ساعات پارت‌گذاري: نامعلوم

خلاصه: آجر دروغ را با سيمان دروغ مي‌پوشاند و ساختماني سست بنا مي‌كند كه هر لحظه آماده‌ي ويران شدن است. افرادي كه تشنه‌ي حقيقت، در كوير خشك زندگي حيران‌اند، برايش اهميتي ندارد.

او با كوزه‌ي پر از آب حقيقت، در زير سايه‌ي درخت زندگي نشسته است و از خنكاي نسيم لذت مي‌برد. موج سرنوشت آن‌قدر قدرت دارد كه آجر‌هاي دروغِ روي هم قرار گرفته‌ را به مرداب تباهي روانه كند؟ آيا روزگار، متواضعانه، پرده‌ي حقيقت را بر پنجره‌ي زندگي مي‌آويزد؟

مقدمه: مهلكه‌ي دروغ، آتشي است كه جرقه‌ي آن افتادن در باتلاق گناه و اشتباه است. در باتلاق كه افتادي، چه ساكن بماني و حركتي نكني، و چه دست و پا بزني تفاوتي نمي‌كند و در هر دو صورت فرو مي‌روي. تو تنها مي‌تواني در آن نيافتي و خطا نكني.

در دنياي ما كه جاي- جاي آن از باروت خشم مردم جفا ديده پر گشته است، جرقه را كه بزني همه چيز منفجر مي‌شود. پس تنها راه نسوختن گناه نكردن است.

خطا كه كردي يا بايد راست‌گو باشي و بسوزي و يا دروغ بگويي و خاكستر شوي. تفاوتي ندارد. تنها شايد و باز هم شايد اگر راست گفتي، رحمي كنند و اجازه دهند چون ققنوس از خاكسترها برخيزي و در آب تطهير خود را فرو بري و كثافت گناه گذشته را نيمه پاك كني و دوباره توفيق زيستن كسب كني.

اما امان از دروغ‌گو كه خاكسترش سرخ است و همواره مي‌سوزد و ثانيه به ثانيه از آرامش خنكي حقيقت دور مي‌شود. از حقيقت نه بلكه از آرامش حقيقت دور مي‌شود. در حالي كه هر روز بيش از پيش بر عذابش افزوده مي‌شود، ناخواسته به سوي آن غيرقابل انكار روان مي‌گردد.

 

بخشي از رمان:

《سرانجام تباهي》

به ديوار تكيه داد. مات و مبهوت به انسان‌هاي پيش رويش نگاه مي‌كرد. اشك در چشمانش حلقه زده بود و قواي ايستادن از زانوانش سلب شده بود. نمي‌خواست باور كند.

قلبش به گوش‌هايش التماس مي‌كرد كه صداي گريه‌هاي زجه‌وار هاجر را دور كنند و به مغز نرسانند. بند- بند وجودش عاجزانه تمناي كسي را مي‌كرد كه گفته‌هاي آفاق را تكذيب كند.

واي بر دل‌هاي سوخته‌شان؛ بر قلب‌هاي له شده و داغ بر دل نشسته‌شان. به آفاق چشم دوخت. رنگش پريده بود و لحظه‌اي ريزش اشك‌هايش پايان نمي‌يافت.

خواهرش پوران ميان هاجر و آفاق سرگردان بود و آب قند به يكي مي‌داد و شانه‌هاي ديگري را براي تسكين مي‌فشرد. سعي كرد جاني به پاهايش بدهد. تلاش كرد كه محكم بايستد و مرد باشد.

مرد باشد و داغش را سرپوشيده نگه دارد و مادر و همسرش را پشتيبان باشد. صاف ايستاد و به طرف آفاق رفت. جلوي پاهايش زانو زد و دستانش را در دست گرفت.

 

مطالعه‌ي داستان ناصواب

رمان زندگي به شرط آرامش نودهشتيا

نام رمان : زندگي به شرط ارامش

ژانر : تراژدي.اجتماعي

نام نويسنده : فاطمه كارگر

هدف : نوشتن يك داستان واقعي از زندگي يك دختر و دردهايش

خلاصه : 

اين داستان برگرفته از واقعيت هست و زندگي دختري را شرح ميدهد كه به دنبال ارامش به ميرود اما سياهي مطلق نصيبش ميشود .

مقدمه
دختر بودن يعني
نخواستن و خواسته شدن... .
تو حق نداري به انتخاب خودت تصميم بگيري.
تباه شدن زندگي سر حرف مردم،
محروميت، محدوديت،
كجا داري ميري،
با كي داري حرف مي‌زني، كي بود بهت زنگ زد،
با لباس سفيد اومدن با كفن رفتن،
آرزوي سفر مجردي رو به گور بردن،
فراموش كردن آرزوها،
اجازه گرفتن واسه هرچيزي حتي نفس كشيدن.
دختر بودن؛ يعني
دفن شدن زندگي.

***

بخشي از رمان:


سياهي همه جا رو گرفته بود يه نور سفيد ديدم سريع به طرفش دويدم با شنيدن صداي يه پسر ايستادم ولي نمي‌دونستم صدا از كجا مياد زياد هم واضح نبود هرطرف رو نگاه كردم پيدا نكردم يك‌دفعه يك دست روي شونه‌م گذاشته شد با جيغ به عقب برگشتم كه با سوگند گفتن يه نفر از خواب پريدم، مامان بود از ترسم رفتم تو بغلش و گريه كردم:
- چي‌شده عزيز دلم باز همون خواب رو ديدي؟
- آره
- اشكال نداره چشمات رو ببند به هيچي هم فكر نكن تا باز خوابت ببره.
من رو خوابوند رو تخت پتو رو هم انداخت روم بغلم نشست تا خوابم ببره مي‌دونستم تا من خوابم نبره نمي‌ره واسه همين چشمام رو بستم و تظاهر كردم كه خوابيدم وقتي كه رفت بلند شدم رو تخت نشستم، به جرئت ميتونم بگم كه مادرم فرشته زندگي من كه خدا بهم داد تا تو اين دنيا تنها نمونم.

 

مطالعه‌ي رمان زندگي به شرط آرامش

رمان هاويه نودهشتيا

به نام خدا

نام رمان: هاويه

ژانر: عاشقانه_غمگين_معمايي

نويسندگان: @هانيه.پ @نويسنده شب @Behzad @Masih.2a

هدف: تجربه نويسندگي گروهي و تقويت قلم.

ساعات پارت گذاري: نا معلوم

خلاصه: 

ايستاده است، در امتداد جاده تقدير‌. تقدير بي تغيير، اما؛ هيچ گاه آينده همه چيز نيست، و هر كس كه مي گويد؛ گذشته درگذشته‌ است، دروغگويي بيش نيست. گذشته با اوست. همانند؛ ذهن پر ترافيكش‌، همانند؛ طنين گريه‌ي شب هاي غمگينش.
ذهن پر تلاطمش‌، واژگاني آشنا را فرياد مي زنند. التماس را، بي كسي را، عذاب وجدان را،فرياد مي زنند. آتش عشق آن معشوق هنوز روشن است. همانند آتش عذاب آن معشوق!
دلخوش آينده نيست، چرا كه آينده اش، در دستان‌ گذشته اش اسير شده! براي ديدن روزهاي ديروزش، نيازي به كابوس شبانه نيست؛ آري، تمام آن ديروز ها رو به روي اوست. گذشته با اوست! گذشته با ماست! گذشته بد جوري همسفر تقدير است. آتش عذاب وجدان اگر رهايي داشت، خودخوري چرا؟! خودكشي چرا؟!

مقدمه:

در خيالات خودم در زير باراني كه نيست
مي‌رسم با تو به خانه، از خياباني كه نيست

مي‌نشيني روبرويم، خستگي در مي‌كني
چاي مي‌ريزم برايت، توي فنجاني كه نيست

باز مي‌خندي و مي‌پرسي كه حالت بهتر است؟
باز مي‌خندم كه خيلي، گرچه مي‌داني كه نيست

شعر مي‌خوانم برايت، واژه ها گل مي‌كنند
ياس و مريم مي‌گذارم، توي گلداني كه نيست

چشم مي‌دوزم به چشمت، مي‌شود آيا كمي
دست‌هايم را بگيري، بين دستاني كه نيست

وقت رفتن مي شود، با بغض مي‌گويم نرو
پشت پايت اشك مي‌ريزم، در ايواني كه نيست

مي‌روي و خانه لبريز از نبودت مي‌شود
باز تنها مي‌شوم، با ياد مهماني كه نيست

 

بخشي از رمان:

_ برام تعريف كن.

درمونده نگاهش كردم و ناليدم:

_ نمي تونم.

تو چشم‌هام زل زد و قاطع گفت:

_ تعريف كن!

چشم‌هام رو با درد بستم.

_ برام عذاب آوره.

نفس عميقي كشيد. نگاهم رو بهش دوختم، كمي به سمتم متمايل شد و با تحكم گفت:

_ تو چرا اومدي اينجا؟

وقتي ديد جواب نميدم، ادامه داد:

_ اومدي اينجا من كمكت كنم از همين عذاب رها بشي؛ پس لطفا به حرفم گوش كن. تو بايد خودت رو خالي كني!

گلوم باد كرد. باز هم غده‌ي اشكيم فعال شده بود. حتي ياد آوريش هم برام عذاب آور بود، چه برسه به مرور جزء به جزء اش! 

_ تكيه بده و چشم هات رو ببند. فكر كن. هرچي اومد توي ذهنت رو به زبون بيار.

 

مطالعه‌ي رمان هاويه

رمان هابيل و قابيل نودهشتيا

نام رمان: هابيل و قابيل

نويسنده: آرتين

ژانر: تراژدي، عاشقانه.

 زمان پارت‌گذاري: سعي مي‌كنم هر روز بذارم. در صورتي كه مشكلي برام پيش بياد ممكنه يك دو روز با تاخير پست بذارم.

 خلاصه‌ي رمان: هامين و كامين در زمان تولد با يكديگر جا به جا مي‌شوند و به دور از پدر و مادر بيولوژيكي خود بزرگ مي‌شوند. در سن شانزده سالگيشان، خانواده ها به اين موضوع پي مي‌برند و تصميم مي‌گيرند قضيه را از بچه‌ها مخفي نگه دارند و به زندگيشان ادامه دهند.

هامين كه پدر و مادر فقيري دارد و زير بار بدهي زياد قرار دارند، در حين فرار از طلبكارها متوجه قضيه مي‌شود و به پدر و مادر اصلي‌اش پناه مي‌برد و با آن ها زندگي مي‌كند؛ هر چند شروع اين زندگي جديد آسان نيست و سرآغاز رقابت هاي شديد بين هامين و كامين است؛ چرا كه هامين معتقد است كامين صاحب زندگي‌‌ايست كه خودش در ابتدا بايد مي‌داشت. رقابت بين اين دو برادر زماني تشديد مي‌شود كه هر دو درگير دختري به نام لاله مي‌شوند.

 

مقدمه:

"بعضي ها خوشبخت به دنيا مي‌‌آيند و بعضي ها خوشبختند كه به دنيا مي‌آيند."

اولين بار كه اين را شنيدم، مي‌دانستم شرح حال زندگي من است. از لحظه تولدم شانس بد به سراغم آمد. زندگي‌اي كه قرار بود متعلق به من باشد، رفاهي كه قرار بود مال من باشد، پدر و مادرم ، عشقشان و همه چيزي كه قرار بود متعلق به من باشد به كس ديگري داده شد؛ كسي كه خوشبخت به دنيا آمده بود.

اميدوار بودم آينده متفاوت باشد؛ اميدوار بودم آينده، حداقل به اندازه تلاشم به من بدهد؛ اميدوار بودم كسي را ببينم كه مرا دوست داشته باشد، اما نمي‌دانستم بازهم سرنوشت با من بازي مي‌كند؛ كسي كه مرا دوست داشت متعلق به ديگري بود، اما ديگر كافي بود! ديگر قرار نبود بايستم و اجازه بدهم سرنوشت براي من تصميم بگيرد. اگر او مرا دوست دارد، به هر قيمتي شده او را مال خودم مي‌كنم؛ هر قيمتي!

                                                                            «هامين»

 

بخشي از رمان:

فصل اول 

زندگي جديد

 

هامين كيف مدرسه‌اش را بر پشتش انداخت و نگاهي به ساعت انداخت. ساعت نزديك به نه صبح بود. از وقت مدرسه رفتن گذشته بود اما مادرش كه در اتاق كناري مشغول چسباندن چشم به عروسك ها بود متوجه نشده بود. هامين نفس عميقي كشيد و بي‌صدا از خانه خارج شد. كلاه لبه‌دارش را بر سر گذاشت و اطراف را پاييد. از ديشب استرس داشت و نخوابيده بود.

آرام- آرام و با احتياط به راه افتاد و پس از گذشتن از چند كوچه به نزديكي مسجد محل رسيد. محل قرارش با اسي، پرده‌دوزي كنار مسجد بود. دو هفته‌اي بود كه پرده دوزي به علت فوت صاحبش تعطيل بود. هامين روي پله رو به روي پرده‌دوزي نشست و منتظر ماند. مغازه ها كم و بيش باز بودند و مردم كمي در رفت و آمد بودند. هامين نفس عميقي كشيد و سعي كرد ذهنش را از اين كه تا چند ساعت ديگر بايد نيم كيلوگرم مواد مخدر جا به جا كند، منحرف كند.  

شكور، كنترل تمام خلاف هاي محله را به عهده داشت و به مردم زيادي از محل پول قرض مي‌داد. بدهي خانواده هامين به شكور به قدري زياد بود كه از عهده پرداختش بر نمي‌آمدند. پدرش معتاد بود و بيشتر پولي را كه از تعميرگاه در مي‌آورد خرج مواد خودش مي‌كرد؛ مادرش هم با سفارش هاي كوچك و بزرگ خياطي و عروسك دوزي، خرج روزانه را در مي‌آورد؛ خواهر كوچكش هم هفت ساله بود و توانايي كار كردن نداشت.

 

مطالعه‌ي رمان هابيل و قابيل

رمان براي من باش نودهشتيا

رمان براي من باش 

نويسنده آتنا شكاري

ژانر: معمايي،عاشقانه

زمان پارت گذاري هرروز هفته به غير از جمعه ها 

خلاصه رمان

دختري به اسم نواز كه توي بيمارستاني كار مي ‌كنه و همه چيز بر وفق مرادشه ولي نميدونه كه زندگي همينطوري پيش نميره و تو بيمارستان آشنايي باپسري به اسم آرتان كه رئيس گروه مافياست زندگيشو عوض مي‌كنه....

 مقدمه:

بيا و ببين چه حريصانه در پي خواسته هايم هستم...

هر آن هر لحظه مثل گرگي وحشي به دنبال شكارم 

بايد فهميد كه گاهي زندگي آنطور كه ميخواهيم پيش نمي‌رود...

زندگي چرا اين گونه شد؟... من...آرتان كسي كه 

معناي اسمش پربركت است...آيا واقعا پربركت بودم؟... 

دل هاي زيادي شكسته ام...آه خيلي ها پشت سرم است ولي من به آنها بهايي نمي‌دهم...هدفي دارم كه بايد به آن برسم 

شيطاني در دل فرشته... دوست داشتن من گناه است؟ پس گناه ميكنم...دوست داشتن او بهترين گناه زندگيم است...

 

بخشي از رمان:

 _محموله ها به مقصد رسيدن؟! 

- بله قربان. از مرز گرجستان رد شدن و هيچ مشكلي نداره.

- خوبه مي‌توني بري.

- بله قربان. فقط ازتون، يك سوال مهم مي‌تونم بپرسم؟

اخمام رو تو هم كردم و گفتم بپرس، فقط زود! 

- قربان، شما چرا وقتي پيشنهاد قاچاق اون دخترها رو بهتون دادن، قبول نكردين؟ البته، ببخشيد كه مي‌پرسم ولي براي من جاي سواله!

- تو در مورد من چي فكر كردي؟! قانون هاي من چي بود ناصر! اولين روزي كه مي‌خواستي وارد باند بشي، من چي گفته بودم؟!

من شايد رئيس يك باند بزرگ باشم ولي بيشرف و كثافت نيستم كه دخترهاي مردم رو بدبخت كنم. من مثل بشير كثافت و عوضي نيستم!

در حالي كه داشتم به كارهايي كه بشير كرده، فكر مي‌كردم دستام رو مشت كرده بودم و دندونام رو به هم مي‌فشردم كه چيزي به ناصر نگم. 

- حالا كه جواب سوالت رو گرفتي. مي‌توني بري!

 

مطالعه‌ي رمان براي من باش

دانلود رمان پرتگاه ناپيدا نودهشتيا

دانلود رمان پرتگاه ناپيدا نودهشتيا

دانلود رمان پرتگاه ناپيدا نودهشتيا

نام كتاب: پرتگاه ناپيدا
نويسنده مليكا ملازاده كاربر نودهشتيا
ژانر عاشقانه، غمگين، پليسي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان پليسي
خلاصه: اينجا سرزمين واژه‌هاى وارونه است: جايى كه گنج “جنگ”مي‌شود ،درمان “نامرد”مي‌شود قهقهه “هق هق” مي‌شود اما دزد همان “دزد” است… درد همان “درد” و گرگ همان “گرگ”. از يه جايي به بعد، اونقدر دلت براي آدمي كه بودي تنگ ميشه كه ديگه فرصتي براي دلتنگ شدن واسه آدم‌هايي كه نيستن نداري.

 

مقدمه: به سلامتيه اشك هايي كه دستم نمي رسه از اين فاصله پاكشون كنم!
به سلامتي اون نبودن هايي كه بوشون خونه رو پاك كردن!
به سلامتي اون حس هايي كه نميشه به اشتراك گذاشت مگر با خدا!
به سلامتي كسي كه اگه همه باشن و اون نباشه انگاري هيچكس نيست!
به سلامتي خدا كه هميشه پشتمونه و ما پشت بهش!
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺁن ﮑﻪ ﻣن ﺮﺍ ﻫﻤﺪﻡ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﮐﺮﺩ!
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺁن ﮑﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ شد!
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺁن ﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻏﺮﺑﺖ ﺁﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩ!
سلامتي خودم كه مرهم ندارم واسه درد هام!
به سلامتي كسي كه به نبودش عادت كردم ولي
دلم بودنش رو مي خواد!

پيشنهاد ما
داستان حمله زامبي ها به انجمن. نويسنده مليكا ملازاده
رمان دلوان | شقايق نيكنام كاربر انجمن نودهشتيا

– اول بذار محاصرش كنيم تبسم.
– بيخيال نيهاد، تو كه مي دوني كار من عاليه.
مي دونست. ناسلامتي من بهترين مامورشون بودم! چون زير دست دوتا از بهترين ها بزرگ شده و آموزش ديدم. حالا هم گرفتن اين پسر بچه زورگير برام مثل آب خوردن بود. كوچه و پس كوچه هاي پايين شهر خوزستان رو دنبالش مي دويدم.
از فاصله دو متري خواستم يقه ش رو از پشت بگيرم كه سريع در رفت. دوباره دنبالش رفتم. به سمت درخت ها مي كشيدمش. اونجا خوراك من بود! سعي كردم خودم رو بكشونم كنارش وقتي ديد دارم بهش نزديك مي شم سمت درخت ها دويد.
همين رو مي خواستم! به دليل دويدن از وسط درخت ها سرعتش كمتر شده بود. دست هايم رو به درختي آويز كردم و جفت پا توي كمرش رفتم. روي زمين افتاد. قبل از اينكه بلند بشه خودم رو با زانو روش انداختم و با آرنج به پهلوش زدم.
– آخ جونمي جون گرفتمش!
چندتا سرباز كه دنبالمون مي اومدن سريع بهش دستبند زدن.
– ممنون.
– خواهش مي كنم.
بعد با يك خيز خودم رو عقب كشيدم و چهار زانو روي زمين نشسته بودم. كه صداي شيدا از داخل بيسيم تو گوشم پيچيد:
– تبسم پشت سرت!

 

دانلود رمان پرتگاه ناپيدا