داستان ناصواب نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

داستان ناصواب نودهشتيا

yn7y_inshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%

 به نام فاطر

نام داستان: ناصواب

به قلم: عطيه حسيني

ژانر: تراژدي _ اجتماعي _ معمايي

هدف: نمايش آغاز يك دروغ، جريان آن دروغ و پايانش.

ساعات پارت‌گذاري: نامعلوم

خلاصه: آجر دروغ را با سيمان دروغ مي‌پوشاند و ساختماني سست بنا مي‌كند كه هر لحظه آماده‌ي ويران شدن است. افرادي كه تشنه‌ي حقيقت، در كوير خشك زندگي حيران‌اند، برايش اهميتي ندارد.

او با كوزه‌ي پر از آب حقيقت، در زير سايه‌ي درخت زندگي نشسته است و از خنكاي نسيم لذت مي‌برد. موج سرنوشت آن‌قدر قدرت دارد كه آجر‌هاي دروغِ روي هم قرار گرفته‌ را به مرداب تباهي روانه كند؟ آيا روزگار، متواضعانه، پرده‌ي حقيقت را بر پنجره‌ي زندگي مي‌آويزد؟

مقدمه: مهلكه‌ي دروغ، آتشي است كه جرقه‌ي آن افتادن در باتلاق گناه و اشتباه است. در باتلاق كه افتادي، چه ساكن بماني و حركتي نكني، و چه دست و پا بزني تفاوتي نمي‌كند و در هر دو صورت فرو مي‌روي. تو تنها مي‌تواني در آن نيافتي و خطا نكني.

در دنياي ما كه جاي- جاي آن از باروت خشم مردم جفا ديده پر گشته است، جرقه را كه بزني همه چيز منفجر مي‌شود. پس تنها راه نسوختن گناه نكردن است.

خطا كه كردي يا بايد راست‌گو باشي و بسوزي و يا دروغ بگويي و خاكستر شوي. تفاوتي ندارد. تنها شايد و باز هم شايد اگر راست گفتي، رحمي كنند و اجازه دهند چون ققنوس از خاكسترها برخيزي و در آب تطهير خود را فرو بري و كثافت گناه گذشته را نيمه پاك كني و دوباره توفيق زيستن كسب كني.

اما امان از دروغ‌گو كه خاكسترش سرخ است و همواره مي‌سوزد و ثانيه به ثانيه از آرامش خنكي حقيقت دور مي‌شود. از حقيقت نه بلكه از آرامش حقيقت دور مي‌شود. در حالي كه هر روز بيش از پيش بر عذابش افزوده مي‌شود، ناخواسته به سوي آن غيرقابل انكار روان مي‌گردد.

 

بخشي از رمان:

《سرانجام تباهي》

به ديوار تكيه داد. مات و مبهوت به انسان‌هاي پيش رويش نگاه مي‌كرد. اشك در چشمانش حلقه زده بود و قواي ايستادن از زانوانش سلب شده بود. نمي‌خواست باور كند.

قلبش به گوش‌هايش التماس مي‌كرد كه صداي گريه‌هاي زجه‌وار هاجر را دور كنند و به مغز نرسانند. بند- بند وجودش عاجزانه تمناي كسي را مي‌كرد كه گفته‌هاي آفاق را تكذيب كند.

واي بر دل‌هاي سوخته‌شان؛ بر قلب‌هاي له شده و داغ بر دل نشسته‌شان. به آفاق چشم دوخت. رنگش پريده بود و لحظه‌اي ريزش اشك‌هايش پايان نمي‌يافت.

خواهرش پوران ميان هاجر و آفاق سرگردان بود و آب قند به يكي مي‌داد و شانه‌هاي ديگري را براي تسكين مي‌فشرد. سعي كرد جاني به پاهايش بدهد. تلاش كرد كه محكم بايستد و مرد باشد.

مرد باشد و داغش را سرپوشيده نگه دارد و مادر و همسرش را پشتيبان باشد. صاف ايستاد و به طرف آفاق رفت. جلوي پاهايش زانو زد و دستانش را در دست گرفت.

 

مطالعه‌ي داستان ناصواب

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.