نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

داستان كاليمبا نودهشتيا

cem7_img_1618131052329.jpg

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.


"بسم الله الرحمن الرحيم"

????"كاليمبا"????

✒نويسنده: avin._.ar✒
????ژانر: تخيلي، عاشقانه، تراژدي، فلسفي????

????هدف: در كنار نوشتن، خواستم در نتيجه يك بُعد كوچيك از فلسفه رو نشون بدم.????

????خلاصه:????
????زندگي مي كنيم تا زندگي جديدي خلق كنيم؛ مي‌ميريم كه زندگي بعدي داشته باشيم؛ از تمامي لايه هاي جو عبور مي كنيم و زندگي‌مان رسوخ مي‌كند در زندگي ديگري! او؛ رسوخ كرد در لايه ي ديگري از زندگي، در بُعد صدا ها و نجوا ها! دوباره عاشق شد و يك معشوقه ناپاك با عشقي پاك قلبش را احاطه كرد... اما در آخر؛ آن آوا هايي كه از قلب آدمي و ساز ها به دنيا مي‌آمد، چه مرموزي اي در پيش داشت؟ چه قتلي مرتكب مي‌شد؟ تاثيرش بر قلب او چه بازتابي خواهد داشت؟????

????مقدمه:????

 


????نگاهم كن! در همان لحظه... همان لحظه‌اي كه منتظرش بودي. شنيدن كافي نيست؛ خوب گوش كن. براي خوب گوش كردن، شنيدن لازم است! پس بشنو و خوب گوش كن؛ در آن لحظه، همه چيز تغيير مي كند. اشك هاي تو، صداي پاي رفتن من... پس گوش كن به نواي ساز عاشقانه‌هايم، تا وقت رفتنت، مدام به يادش بيفتي؛ اذيت شوي؛ به ياد اولين ديدار بيفتي و عاشق تر شوي! به دست مرگ مي‌سپارمت تا خوب يادت بماند من و ساز زيبايت را... به صداي اين ساز گوش كن. آهنگين و خاص است؛ ولي مرموزي اش را هرگز فراموش نكن!????

بخشي از رمان:

با دقت تمام بر روي نت‌هاي رو به رويم تمركز كرده بودم. انگاري كه تنها يك غلط باعث مي‌شد شنونده گوش‌هايش را بگيرد؛ از جايش بلند شود و سر من داد بزند. آنقدر غرق در بالا و پايين چنگ‌ها شده بودم كه به كل شلوغي اطرافم محو شده بود.
احساس مي‌كردم در خلا سنگيني هستم كه ياد نمي‌گيرم نت " دو لا چنگ" را چجوري مي‌زنند. خسته شده بودم؛ چند وقتي بود احساس مي كردم ته قلبم گز گز مي‌كند. انگاري پيام رساني از اعماق وجودم، اطلاع خبري ناگوار مي‌داد.
اين احساس، از وقتي جان گرفت كه صحبت‌هاي چهار روز پيش "اِريك" تمامي نداشت؛ گرماي نگاهم جاي خود را به طوفاني شديد در اوج تابستانش داد... اما؛ اين گز گز خيلي وقت بود كه در ته دلم نشسته بود و تنها با كلمات اريك، جان گرفت.

 


" احساسش كن! نگذار تو را به آتش بكشد..."


مطالعه‌ي داستان كاليمبا

رمان شاهزاده سنگي نودهشتيا

qpc8_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: شاهزاده سنگي

نويسنده: Mahdieh jafary

ژانر: فانتزي، عاشقانه

اولين اثر من، اميدوارم خوشتون بياد!


خلاصه:

پسري از جنس سختي ها با قلبي از سنگ! دور از سرزمين خويش زندگي ميكند.

دزد است يا شاهزاده؟ شايد هم شاهزاده‌اي دزد!
اما او چرا اينجاست؟ چرا اينگونه زندگي مي‌كند؟
شايد جواب تمام چراها در يك كلمه خلاصه شود: آنوها!

مقدمه:

قلبم از سنگ است اما بي مهر نيستم.
نمي دانم چرا انسان ها مي‌گويند تو از ما نيستي در حاليكه مانند آنها فكر ميكنم؛ راه ميروم و زندگي مي‌كنم.
من شاهزاده اي هستم كه از خانه دور مانده!
نه اشتياقي براي پادشاهي دارم و نه ميخواهمش، اما شوق ديدار مردماني كه مانند خودم باشند هميشه با من است.
قلبم از سنگ است اما بي مهر نيستم.
محبت مي‌ورزم اما انسان ها مي‌گويند تو از ما نيستي!

زندگي فرصت خوبيست،

 براي بودن!

 كاش مي‌فهميديم،

 كاش از آن سبد نيلي رنگ‌

سيب يك خاطره را ميچيديم

 عشق را ميديديم

لحظه اي را به تو مي‌بخشيديم

 كاش در انبوه درخت

 قد يك برگ توانا بوديم

  كاشكي مثل نسيم

  گونه هاي تر گلبرگي را

   درك مي‌كرديم
 
و به انداره يك رايحه مي‌چيديم

   كاش در اين دريا

  قد يك‌ موج شنا ميكرديم 

روي يك خاطره پل مي‌بستيم

 كاش ميدانستيم
    لحظه ها رفتني اند
 
عمر ما رهگذري نيست كه از پشت زمان برگردد

( اعظم گلي )

بخشي از رمان:
دو نفر با شنل هاي سياه رنگ در كوچه هاي شهر ويران شده آتريسا راه مي‌رفتند. اين شهر جايي نبود جز همان مكان زيبا كه در گذشته به نگين سرزمين آروما مشهور بود.
گذشته اي كه چندان دور به نظر مي‌رسيد كه گويا صدها سال از آن  گذشته است؛ در حاليكه تنها ده سال از آن واقعه شوم مي‌گذشت. همان واقعه اي كه نگين سرزمين را مبدل به تحفه اي ناچيز براي رعيت جماعت كرده بود.
آن دو آرام حركت مي‌كردند ، قدي تقريبا برابر داشتند و اگر بيشتر توجه مي‌كردي و چشمان سنگ مانندشان را مي‌ديدي، مي‌فهميدي سِرِن هستند و اين از همه عجيب تر بود؛ چراكه سِرِن ها هيچگاه در سرزمين تسخيرشده همسايه شان پا نمي‌گذاشتند.
شهر ساكت تر از چيزي بود كه نامش را بتوان ساكت گذاشت. نه نشان از خواب مردمان بود و نه نشان از بي‌سكنه بودن.
آنجا فقط و فقط ترس بود كه اكنون مانند موريانه اي تن شهر را به اين آرامش و سكوت رعب آور متحمل مي‌‌كرد و آن دو اين را خوب مي‌دانستند كه در اين وقت شب حتي جير- جيرك ها هم اجازه آواز خواندن ندارند‌.


مطالعه‌ي رمان شاهزاده سنگي

دانلود دلنوشته عاشقانه‌اي براي همسرم نودهشتيا

دانلود دلنوشته عاشقانه‌اي براي همسرم نودهشتيا

نام كتاب: عاشقانه‌اي براي همسرم
نويسنده: عاطفه رودكي كاربر انجمن نودهشتيا
ويراستار: مائده كريمي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دلنوشته عاشقانه
مقدمه: انگار تو هر روز زيباتر مي شوي و من هر روز عاشق تر، انگار تمام شعرها و منظومه هاي عاشقانه را براي تو سروده اند مهربان. واژه ها حقيرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن اين كه چقدر تو را دوست دارم. احساس مي كنم تكه اي از قلبم هستي و به هر كجا كه مي روي… به هر كجا كه سفر مي كني با توست.
عزيزترين، در نبودت هيچ تسكيني براي تنهايي ام نيست… ثانيه ها را مي شمارم براي دوباره با تو بودن.

 

پيشنهاد ما
شرور هاي دوست داشتني | fateme cha كاربر نودهشتيا
رمان فرمول آخر الزمان | متين كريمدادي كاربر انجمن نودهشتيا

بدون تو خانه خالي از هر شور و جنبشي ست، به خانه مي روم… نيستي و انگار چيزي گم شده ست… برگرد تا خانه بهشت شود اي صاحب زيباترين چشم هاي جهان!
برگرد تا دوباره نفس هاي من آغاز شود عشق شيرينم دِل دارم، معجزه ي كلامِ من، با خدا حافظي ات مي ميرم و بازگشتت مرا به زندگي باز مي گرداند، روزي كه برگردي به شادي ديدن بهشت چشمانت دوباره قَباي عشق خواهم پوشيد و دوباره زندگي خواهم كرد قديس وارِ من، هر نوايي كه در اين جا مي پيجد ياد آور توست.
با توست كه عطر مهرباني و ياس را حس مي كنم، صاحب تمام روياهايي و شكوه تمام شعرهاي جهان به خاطر توست پس از سال ها، هنوز خود را دلتنگ آن چشم هاي باراني مي يابم، هر دقيقه از هر ساعت، هر روز در هر هفته، هر هفته و در هر ماه و در هر سال براي گفتن دوستت دارم، دنبال بهانه نباش عشق من.
بگو دوستم داري تا خورشيد بتابد، شب مهتابي شود و من فاتح تمام قله هاي جهان باشم و زندگي رويايي شود كه انتها ندارد عزيزترينم، ضرورت زندگي ام، تو مثل هوايي هستي كه براي نفس كشيدن به آن احتياج دارم.
تاب لحظه هاي بي تو بودن را ندارم، دلتنگي ات جهان را برايم تيره و تار مي كند و نبودنت دنيا را برايم تبديل به زنداني با ديوارهاي بلند مي كند كه راه فراري از آن نيست شبيه روياهاي روشن بودي و دير زماني ست اميد با تو بودن دارم… هر چند اندك… و اين اميد است كه قلب زندگي مرا به تپش مي اندازد، تمام نااميدي ها، اندوه گيني و بي طاقتي را پنهان مي كنم تا روزي تو از پس تمام اين ها ظهور كني دوستت داشتم و در تمام مسير هراس از دست دادنت با من بود، تو نور صبح هاي روشن بودي، اميد بخش ترين، زيباترين، گندمزار بودي در خشك سالي، تمام هراس من از دست دادن تو بود وقتي تو باشي
زندگي برايم زيباست؛ عاشقي برايم با معناست.


دانلود دلنوشته عاشقانه اي براي همسرم

دانلود رمان غريبه‌اي آشنا نودهشتيا

دانلود رمان غريبه‌اي آشنا نودهشتيا


نام كتاب: غريبه‌اي آشنا
نويسنده: helia128 كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان عاشقانه
خلاصه: همه چيز از دختري به نام يگانه شروع مي‌شه. دختر هفده ساله‌اي كه در سن پانزده سالگي در اثر يك تصادف، به خاطر ضربه‌ي شديد به سرش، حافظه‌ش رو از دست ميده. به سختي چيزهايي به يادش مياد و خانواده ش رو باور مي‌كنه. يك روز، با مردي آشنا ميشه كه از آلمان مياد و به دنبالش، اتفاقاتي مبهم پيش مياد كه او رو كنجكاو مي‌كنه. به مرور زمان، مي‌تونه چيزهايي از اين آدم بفهمه؛ اما بيشتر از احساساتش! اما چقدر…

 

پيشنهاد ما
رمان حق زندگي | amatis5909 كاربر نودهشتيا نودهشتيا
رمان رنگ سال | Moon80 كاربر انجمن نودهشتيا 

مقدمه: صدايش مرا به ساحل گذشته كشاند،
انگار او رفته بود و … من مانده بودم و يك صداي مبهم
صدايش در قلب من گم شد و من، در دل ساحل!
سال‌هاست او نيست و من هنوز
سرگرم گذشته‌ي مبهم و ساحل پر نغمه‌ي خودمانم…

چيز خاصي نمي‌تونستم بفهمم… فقط يه صداي آشنا كه اصلا ملايم نبود و بيشتر مثل جيغ جيغ بود مي‌شنيدم. غلتي زدم و سرم رو بيشتر توي بالشت فرو كردم.
توي خواب هفت پادشاه سير مي‌كردم كه مامانم اومد بالاي سرم و صداش رو شنيدم: يگانه ي خوابالو!!من نمي‌فهمم تو چند ساعت بايد بخوابي آخه؟! پاشو ساعت يازدهه؛ مثلا مهمون داريم ها… مگه با تو نيستم؟
مامانم همونطوري حرف مي‌زد و من هم كه عجيب خوابم ميومد!
چشمامو ماليدم و به سختي پتو رو زدم كنار. بعد ، روي تختم نشستم: پا شدم مامان جون… پا شدم قربونت برم!
مامان بالاخره راضي شد:حالا شد..پا شو ببينم.برو يه دوش بگير خوابت بپره بعد بيا كمك من.
در حالي كه موهاي شلخته م رو با دستام مرتب مي‌كردم گفتم: مامان تو رو خدا اين مهمون جان كيه كه به خاطرش بايد بي خواب شم؟!
مامانم گفت: يه فاميل دور ديگه. فاميل دور آدم اسمش رو خودشه… حالا خيلي كنجكاوي، از خودش بپرس.
به زور از روي تختم بلند شدم..با موهاي شلخته و يه چشم نيمه باز! رفتم سمت حموم.اونقدر خوابم ميومد كه حد نداشت..طوري كه مغزم نمي‌تونست به پاهام فرمان بده! بعد از نيم ساعت از حموم اومدم بيرون.
با فكر اينكه ” من ميدونم با تو مهمون جان عزيز ” رفتم توي اتاقم و شروع كردم به پوشيدن لباسام و خشك كردن موهام.
بعد از اينكه موهام كاملا خشك شد بافتمش و تموم تلاشم رو كردم كه سرحال باشم.رفتم طبقه ي پايين تو آشپزخونه تا يه صبحونه ي كوچيك بخورم…كه البته بعدش مامان شروع كرد به گفتن وظايف من!

دانلود رمان غريبه‌اي آشنا

دانلود دلنوشته رد پاي اشك نودهشتيا

دانلود دلنوشته رد پاي اشك نودهشتيا

نام كتاب: رد پاي اشك
نويسنده: بيتا مرادي كاربر نودهشتيا
ژانر: تراژدي، اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دلنوشته غمگين
خلاصه: اگر حرف‌هاي درونم گوشي براي شنيدن پيدا نمي‌كند، اما هربار با ديوار روبرويم مواجه مي‌شوم كه هميشه در انتظار است تا لب از لب باز كنم و ناله سر دهم! اگر از دردهايم تنها خدايم است كه آگاه است، بايد بگويم گاهي همين هم بسيار است! اگر هميشه لب به خنده مي گشايم، بدان كه شب هايم هميشه باراني است. اگر گاهي پرچونه مي شوم اما وقتي به آيينه نگاه مي كنم، دختري را مي‌بينم كه محبت نديده، براي توصيف عشق چيزي نمي‌داند… و ذره اي از حس دوست داشتن را درك نمي‌كند… و آن موقع است كه براي هميشه و تا ابد، سكوت را بر لبانش مي چشاند!

 

پيشنهاد ما
رمان از تو چه پنهان| چگيني كاربر انجمن نودهشتيا
پاپلي| يكتا ياري كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: من يك دخترم!
دختري با آرزوهاي رنگي، رنگي همانند هفت رنگ بعد باران!
دلي صاف، اما به وسعت يك يا شايد چندين آسمان!
روياي آبي درآميخته با سفيد، اما سياه شده با دست روزگار!
دو گوي براق، كه از مرواريد هايي به نام اشك نشأت گرفته و دخترك را قاصر تر از آنچه كه مي‌گويند، نشان مي دهد! يك دختر صرفا به دليل دختر بودن، نبايد آرزويي داشته باشد، صرفا چون يك دختر است احساسش را مي‌كشد، چشمانش را به روي تمام بدي هايي كه به او مي شود مي بندد و سكوت را با نخ و سوزن بر لبانش پيوند مي زند! پيوندي كه در ژرفاي قلب خاك خورده اش، در آن سوي زخم هاي پنهان گشته اش، رسوخ كرده و با دردي مواجه مي شود. دردي كه گويي ساليان سال است كه داروي محبت را نچشيده و به يك بيماري مبتلا شده! بيماري كه اسمش فقط دو كلمه است: كمبود محبت!

نقاش روزگار
آهي مي‌كشم و خاطرات، همچون سيلي عظيم در ذهن و قلبم طغيان مي‌كنند.
دو گوي طوفاني‌ام باراني مي‌شوند و من براي پايان دادن به فصل پاييز چشمانم، تلاشي نمي‌كنم؛ زيرا بهار خيلي وقت است كه رفته و گويي با من ميل رفاقت ندارد! خيلي وقت است رفته؟! شايد اين درست تر باشد كه بگويم: بهار اصلا نيامده و قصد آمدن را هيچوقت نكرده!
راستي! نگفته بودم كه اين روزها نقاش زبر دستي شده ام؟! به طوري كه حتي (آه) مي توانم به زيبايي به تصوير بكشم. به گونه اي حتي روزگار، كه در مدرسهء سختي مدير بود و من شاگرد! اكنون با ديدن استاد شدن شاگردش در اين رشته، به او نيز افتخار مي كند. اين را مي توانم از لبخند خبيثش حس كنم.
آه خدايا!
مگر مجرمانت گناهانشان آلوده و كثيف نيست كه اين گونه تاوان مي دهند؟!
و آنگاه من به جرم پاك بودن احساساتم، به آغوش تاوان فرو رفتم! همچون قفسي تنگ يا شايد ماري گرسنه، هر لحظه بيشتر خود را به دورم مي پيچاند و قدرت نفس كشيدن را از من سلب مي كند!
عجيب است! با اينكه استاد ماهري در نقاشي هستم، اما اين روزها كشيدن نفس، برايم به سختي كوه كندن شده!
كاغذ و قلم مي آورم، قلم را در حصار دستم قرار مي دهم؛ اما همين كه به كاغذ نزديك مي‌شود، دستانم بي حس، و قلب و مغزم خالي مي‌شود!
از مدير قديمي پرسيدم كه شايد مددي شود، از مصور ماهري كه اكنون بازنشسته است پرسيدم؛ و او گفت:[ صبر كن! همانگونه كه قبلا شاگرد بودي و اين گونه كه الآن زندگي را مي بيني، نمي ديدي! پس صبر كن كه روزي مي رسد بدون رسم كردن نفس، ستون زندگي را پررنگ تر بكشي! ]

دانلود دلنوشته رد پاي اشك

دانلود داستان نيل در آتش نودهشتيا

دانلود داستان نيل در آتش نودهشتيا

نام كتاب: نيل در آتش
نويسنده: هاني پري
ژانر: تخيلي و عاشقانه
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
داستان كوتاه
خلاصه: تمام زندگي‌ام هديه‌اي‌ست كه نيل به پادشاه و ملكه‌ي سرزمين‌مان ارزاني داشت. بند به بند لحظاتم گره به مصري خورده بود كه حياتش را ابتدا از نيل و خداي نيل، و سپس از من داشت. زيباترين سمفوني‌اي كه تكرارش، ذره‌اي از شكيل بودنش نمي‌كاست. رودي كه بر من مي‌خروشيد و به زادگاهم زندگي مي‌دميد. اما چه شد كه از من رو برگرفتي؟ چرا مرا ز خود مي‌راني؟
و چه شد كه نيل به آتش كشيد و كشيده شد؟!

 

پيشنهاد ما
داستان كوتاه سه نخ سيگار | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا
داستان عفريت، گرفتار خباثت | سانديس كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: نيلِ هميشه آرام را چه شده كه اين گونه بي‌قراري مي‌كند؟ خود را به سنگ و سخره مي‌كوفت. رو به مهتاب و ستاره‌هايش اوج مي‌گرفت و موج مي‌شد! مي‌غريد و كاخ‌هاي هميشه محكم مصر بر ستون‌هايشان بند نبودند! زنان در داخلي‌ترين قسمت خانه‌هاشان دست و پا بهم تنيده و چنگ بر گونه‌هاي ملتهب مي‌كشند.
انگار كه به اراده‌ي خداوند، قرار است زمين به آسمان و آسمان به زمين برسد. گويي از درد به خود مي‌پيچيد و در جا بند نبود اما همه در لحظه دگرگون شد! سطح نيل بي هيچ خروشي، قرص ماه به بغل، خفته است. و همه چيز از آن شب شروع شد…

نيل هجده بهارِ زندگي به من ارزاني كرده بود؛ هيچ كدام را اينطور نشده بود كه هراسي كودكانه، بر تنم عرق شود و مجالم را آب كند. اين ترس بود كه به روي مردمك‌هايم مِه كشيده و هول و هراس را به افكارم گره زده بود.
براي بار بيست و… بيست و… اه! شمارِ دفعاتي كه از روي اين تخت، تا دو متر آن طرف‌تر و نزديك پنجره شده‌ بود را به ياد نداشتم. اولين بار نبود كه قانون شكني كرده و مرزها را زير پا مي‌گذاشتم اما آن شب، با همه‌شان فرق داشت.
جثه‌ي ريزم را شنل پوشيدم. قرص ماه انگار كه از ترديدهايم خورده و غول شده بود، وسوسه‌ام كرد به رويش قدم بردارم. وزنم را روي پنجه‌ي پايم ريختم و پنجره كه باز شد، پُكي به اكسيژن تسويه شده زدم، رقيق بود.
پك دوم را زدم. عقب گرد كرده و وقتي پريدم كه اندامم را براي عبور از پنجره، كمي مچاله كرده بودم. بوي چمن را هر چه به زمين نزديك‌تر مي‌شدم، بيشتر در خود مي‌كشيدم. انگشت‌هايم چون ساحره‌اي قهار، هم تراز با نفس زمين حركت مي‌كرد و گل لاله‌ بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شد.
بين گلبرگ‌هاي قرمزش فرود آمدم و گرده‌ي گل، حساسيت مويرگ‌هايم را برانگيخت و مرا به عطسه‌ انداخت. ليز ‌خوردم. از آن گل و محافظان قلعه دور شدم.  رد قدم‌هايي كه برمي‌داشتم، با گُل‌هاي زرد آبي نشان مي‌شد. كاش پرواز از دو دستم بر مي‌آمد تا نگران به جا گذاشتنِ اين‌همه گل‌ نمي‌شدم. كلاهِ شنل هم در مقابل باد كوتاه آمده بود؛ از پوشش موها و چشمانم استعفا كرده و روي شانه‌هايم لم داد.

دانلود داستان نيل در آتش

رمان دختر دست فروش نودهشتيا

hw8c_plhj_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.


نام رمان: دختر دست فروش 

نويسنده: بيتا فولادي كاربر نودهشتيا

ژانر: عاشقانه 

ساعت پارت گذاري: نا معلوم 

خلاصه: عشق همچو دريايي زيبا و خروشان است كه با هر بار تلنگر قلبت را بي‌قرار مي‌كند، دختري كه زندگيش رنگي از خوشبختي نديده و با رنج هايي كه كشيده بزرگ شده، دختري كه عاشق شدنش هم رنج هاي زيادي به همراه دارد كه در اين سختي ها با رازي قديمي كه با آن مواجه مي‌شود زندگيش تغيير مي‌كند....

مقدمه:

از من پرسيدند

زيباترين حس كي به تو روي مي‌آورد؟

كمي انديشيدم

چيزي جز آن تيله هاي زيباي سبز رنگ

لحظه‌اي كه به من خيره مي‌شود نيافتم

زيبا ترين احساسم

تو همچو معبودي كه من

عاشقانه پرستشت مي‌كنم

نفس بكش تا نفس‌هايم به شماره نيفتد

با تمام سختي ها و پستي بلندي هاي روزگار

دوستت دارم...

بخشي از رمان:

هوا سرد بود و دستانم از سردي هوا قرمز شده بود، رهگذر ها يكي، يكي در پس هم مي‌گذشتند و من همانند بيد به خود ميلرزيدم، ولي اين چيز ها براي من عادي و جزئي از روزمرگي هايم شده بود.

از جاي بلند شدم و با صداي بلند گفتم:

- شال گردن و كلاه هاي دست بافت داريم، بيا اين ور بازار.... بدو، بدو حراجش كردم.

گلويم به سوزش افتاده بود از هربار داد كشيدن هايم، سرم را چرخاندم و به پونه خيره شدم، دختري كه برعكس من پرهياهو و شلوغ، هميشه آرام و گوشه گير بود.

دستانش را روي پاهاي جمع شده‌اش گذاشته بود، گويا در فكر و خيالات خود همانند شناگري كه نه جان شنا كردن دارد، نه ناي بالا آمدن از آب در افكارات خود غرق بود.

او نيز همانند من رنج كشيده بود و با سختي هاي زندگي دست و پنجه نرم كرده بود.

براي اينكه از افكاراتش بيرون بيايد، با صداي بلند گفتم:

 

- پونه؟!


 

رمان عصيانگر قرن نودهشتيا

imna_%D8%B2%D8%B1%D8%AF.jpg

نام رمان: عصيانگر قرن!

نويسندگان: پرديس نيساري، فاطمه السادات هاشمي نسب

ژانر: تخيلي، عاشقانه 

 هدف: نوشتن رمان تخيلي

ساعات پارت گذاري: هر روز

خلاصه:

گاهي اينقدر به دست بقيه مسخره ميشي كه تحملت تموم ميشه. اون‌ها هرگز فكر نمي‌كردن ممكنه با حرف‌هاشون، من تبديل به من بشم! از زنجير و حسار حرف‌هايي كه اون ها دورم انداختن آزاد بشم! آره... بخاطر اوناست كه من به من تبديل ميشم! چي ميشه مگه؟ فقط انگار قراره عصيانگر بيدار بشه! توي اين جهان امگاورس، اون‌ها من رو به يه امگاي بدبخت و تنها تبديل كردن، امگايي كه توي نفرت و غم غرق شد، يه روزي بهتون ثابت مي‌كنم، من فقط من نيستم! بلكه منم! براي بار آخر ميگم... من رو دست كم نگيرين!

مي‌پرسي من كي‌ام؟ لابد نژاد برتر! هه، نه! من، منم، من خودم هستم!

مقدمه:

خواب‌هاي وقت و بي‌وقتم رو توي صندوقچه‌ي خاطراتم پنهون كردم...

اون روز كه موعود برسه، اون روز كه حقيقت بر ملا بشه، توي اون لحظه‌ها خاطرات هم برملا ميشن!

دنيا با حادثه‌اي عظيم رو‌به‌رو ميشه... دشمني كه از افسانه‌هاي هزاره بيدار شده و مياد! از خاطرات خون آلود و وحشت جنگل هالربوس زنده شده!

اره خيانت كارها! جهان براي آخرين بار توي تاريكي غرق خواهد شد! 

خدايان بر مي‌خيزنن، الهه‌ها مقتدر خواهن بود! اينجا چه خبره، من كي هستم!

من، منم! براي آخرين بار دارم ميگم!  كه بفهميد دنيا، رو به اتمام مي‌رود...

بخشي از رمان:

آتيش تمام منطقه رو در بر گرفته بود، همه حيوون‌ها به سمتمون هجوم مي‌آوردن، قبيله‌مون وحشت كرده بود و همه به اطراف مي دويدن، حيران وسط جنگل، ميون انبوه درخت‌هاي سرو ايستاده بودم و هاج و واج به اين شورش نگاه مي‌كردم. اين‌ها كه مي‌گفتن ما خام حرف‌هاش نمي‌شيم، پس چه مرگشون شده بود؟ چرا اين جوري بهمون شبيه خوون زدن؟! خائن‌ها ما بهتون اطمينان كرده بوديم! چرا اين جوري از پشت بهمون خنجر زدين؟! چرا آخه مگه چيكار كرده بوديم؟!

با بغض، در حالي كه ميون درياچه‌اي از خون و وحشت، ايستاده بودم آروم زمزمه كردم:

- چي شد؟


مطالعه‌ي رمان عصيانگر قرن

دانلود رمان وروجك‌هاي شيطون نودهشتيا

دانلود رمان وروجك‌هاي شيطون نودهشتيا

دانلود رمان وروجك‌هاي شيطون نودهشتيا

نام كتاب: وروجك‌هاي شيطون
نويسنده: فاطي مقاره كاربر نودهشتيا
ژانر: طنز، عاشقانه

 
خلاصه: درباره دختري شيطون و وروجك كه همراه دوستاش اشك همه‌ رو در ميارن بس كه شلوغ هستن و بعد از دادن كنكور به يه شهر ديگه پا مي‌ذارن و راهشون به كل تغيير مي‌كنه؛ رماني ناب از جنس شيطنت.

پيشنهاد ما
رمان شمّور | mahdiyeh82 كاربر انجمن نودهشتيا
داستان بيست ثانيه به خيانت???? | سحر راد كاربرنودهشتيا

مقدمه
… بِسمِ اللهِ الرَ رَحمنِ الر رَحيم…
دوباره به آفتاب سلامي دوباره دادم!
سلام مي‌كنم به باد؛
به بادبادك و بوسه.
به سكوت و سوال.
و به گلداني‌
كه خوابِ گلِ هميشه بهار مي‌بيند!
سلام مي‌كنم به چراغ.
به چراهاي كودكي
به چال‌هاي مهربان ِگونه‌ي تو
#يغما گلرويي
آدمك خر نشوي گريه كني
كل دنيا سراب است؛ بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل تو تنهاست بخند

 

«فاطي»
با صداي دادي كه توي خونه پيچيد، برق سه فاز از كلم پريد؛ بلند شدن ناگهانيم باعث شد از روي تخت بيوفتم پايين و بدنم مباركم خورد و خاكشير بشه.
گيج و منگ داشتم به اطراف نگاه مي‌كردم كه با ديدن مادر گرام به عمق مطلب پي بردم.
مامان همونطور كه دست به كمر ايستاده بود گفت:
_ بچه بلند شو الان مدرست دير مي‌شه، مي‌خواي روز اولي دير به مدرسه برسي؟
دستم رو محكم كوبيدم تخت كه از دردش چشمام رو بستم، مامان در حالي كه داشت خندش رو كنترل مي‌كرد؛ گفت:
_ آخه بچه مگه مجبوري فاز برداري؟ بلند شو آماده شو الان دوستات ميان.
رو به مامان گفتم:
_ چرا براي نماز صبح بيدارم نكردي؛ بلند شم نماز بخونم تا خدا شر اين معلم‌ها رو از سر‌ما كم كنه؟
مامان درحالي كه لبخند خبيثي مي‌زد، گفت:
_من بلند شدم نمازم رو‌ خوندم براي تو و معلمات هم دعا كردم؛ ولي من دعاي صبر براي معلماي تو كردم.
بعدم هم از اتاق رفت بيرون. من آخر نفهميدم من رو از جوب پيدا كردن يا از گوشه امام زاده!
بلند شدم به سمت سرويس رفتم يه مشت آب به صورت زدم و مسواك برداشتم و به جون دندون‌هام افتادم.
از اين اول صبحي، اونم قبل مدرسه رفتن بچپَم توي حموم بدم مي‌اومد به دليل اينكه وقت كم داشتم آدم وقتي ميره حموم بايد حداقل يك ساعت توي حموم باشه.


دانلود رمان وروجك‌هاي شيطون

دانلود دلنوشته هاله احساس نودهشتيا

دانلود دلنوشته هاله احساس نودهشتيا

دانلود دلنوشته هاله احساس نودهشتيا

نام كتاب: هاله احساس
نويسنده: مينا تحصيلداري كاربر نودهشتيا
ژانر: غمگين

 

پيشنهاد ما
 رمان آرزو | somayeh.m كاربر نودهشتيا نودهشتيا
رمان عاشقانه‌اي در كوچه پس كوچه‌ها| عبير باوي كاربر انجمن نودهشتيا

خلاصه:
راه مي‌روي، ********ر در دست مي‌گيري و به نقطه‌اي نامعلوم خيره‌ مي‌شوي. دلت شور مي‌زند و گويا همدردي مي‌خواهد. دلت ضعف مي‌رود و انگاري كه امشب، اين دختر دردي در سينه دارد. قدم مي‌زني و قلبت، دفتري براي نوشتن درد تكه هاي شكسته‌اش مي‌خواهد!

مقدمه:
گاه فكر مي‌كنم كه در فراسو هاي جنگل احساسم، پاييزي خفته كه نه من توان ديدنش را دارم و نه احساساتم قصد كوچ به فصلي ديگر! گاه مي‌مانم در پيچ و خم زندگي، درست هماني كه من را تا به اينجا به بازي گرفته! سر بر مي‌آورم، چشمانم را مي‌بندم؛ اين بخشِ نارنجي و طلايي، فصل خزان احساسِ من است!

فرسوده‌ي زيبا.
طبق معمول، دست درازي كردم به حريم ********ر و تن آن را به آغوش دستانم وا داشتم. چشم بستم و در عالم خيال، غرق شدم.
صداي خِش- خِش برگ‌ ها، همچون نشاني از بي‌نشاني هايم است كه فقط نويد بودن چيزي را مي‌دهد. قدم مي‌زنم. نيمكت دونفره‌اي كه تن به بي‌حيايي و ناكامي از سرنشين داده است را مي‌نگرم؛ عجب بخش خلوتي!
سر بالا گرفته و به نم باران اجازه لمس صورتم را مي‌دهم؛ باران فرصت طلب!
به سمت نيمكت شتاب گرفته و بر روي آن مي‌نشينم. زير لب زمزمه مي‌كنم:
– مي‌بينم تو را هم نگاه نكرده و نديده، رهايت كرده‌اند تا زنگ بزني و فرسوده‌ شوي!
به اطرافم مي‌نگرم؛ دانه‌اي برگ خُرد نمي‌شود، چه برسد گذر آدم!
با خيالي راحت لب گشودم بر درد هايم:
– خب بزار خودم رو معرفي كنم. مينا هستم؛ حتي تنهاتر از تو!
بر ********رم دست مي‌كشم:
– اين هم محرم راز هاي‌ِ منه؛ اگه بهش بگي دلت گرفته، صورتت رو قايم مي‌كنه تا كسي اشك هات رو نبينه.
محزون به اطرافم مي‌نگرم‌؛ هنوز هم كسي نيست! هنوز هم كسي نبودم را نفهميده!
– خب… چي‌شد كه اين قسمت پرت پارك گذاشتنت؟ نكنه تو هم عيب و ايرادي داشتي كه به چشم نيومدي؟
پاهايم را بالا آورده و در آغوش مي‌كشم:
– مي‌دوني دلم يه هم صحبت مي‌خواست و انگار تو داري همه‌ي حرف هام رو گوش ميدي.
دستي به صورت نم زده‌ام مي‌كشم:
– نمي‌دونم چرا دارم باهات صحبت مي‌كنم ولي يقيناً، تو همون كسي هستي كه راز اشك هام رو به كسي نميگي.
باراني زردم را مرتب كردم. اين دوست جديد قدري بيشتر از كمي، ساكت نبود؟!
– من شنيدم هرچي دردت بيشتر باشه، بيشتر روي دلت سنگيني مي‌كنه؛ در نهايت بيشتر وقت مي‌بره قفل زبونت باز شه‌‌‌.
نگاهي به نيكمت خيس چوبي انداختم. رنگي قهوه‌اي سوخته با دسته هايي فلزي؛ يك اثر باشكوه زيبا و در حال فرسودگي!


دانلود دلنوشته هاله احساس