رمان شاهزاده سنگي نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان شاهزاده سنگي نودهشتيا

qpc8_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: شاهزاده سنگي

نويسنده: Mahdieh jafary

ژانر: فانتزي، عاشقانه

اولين اثر من، اميدوارم خوشتون بياد!


خلاصه:

پسري از جنس سختي ها با قلبي از سنگ! دور از سرزمين خويش زندگي ميكند.

دزد است يا شاهزاده؟ شايد هم شاهزاده‌اي دزد!
اما او چرا اينجاست؟ چرا اينگونه زندگي مي‌كند؟
شايد جواب تمام چراها در يك كلمه خلاصه شود: آنوها!

مقدمه:

قلبم از سنگ است اما بي مهر نيستم.
نمي دانم چرا انسان ها مي‌گويند تو از ما نيستي در حاليكه مانند آنها فكر ميكنم؛ راه ميروم و زندگي مي‌كنم.
من شاهزاده اي هستم كه از خانه دور مانده!
نه اشتياقي براي پادشاهي دارم و نه ميخواهمش، اما شوق ديدار مردماني كه مانند خودم باشند هميشه با من است.
قلبم از سنگ است اما بي مهر نيستم.
محبت مي‌ورزم اما انسان ها مي‌گويند تو از ما نيستي!

زندگي فرصت خوبيست،

 براي بودن!

 كاش مي‌فهميديم،

 كاش از آن سبد نيلي رنگ‌

سيب يك خاطره را ميچيديم

 عشق را ميديديم

لحظه اي را به تو مي‌بخشيديم

 كاش در انبوه درخت

 قد يك برگ توانا بوديم

  كاشكي مثل نسيم

  گونه هاي تر گلبرگي را

   درك مي‌كرديم
 
و به انداره يك رايحه مي‌چيديم

   كاش در اين دريا

  قد يك‌ موج شنا ميكرديم 

روي يك خاطره پل مي‌بستيم

 كاش ميدانستيم
    لحظه ها رفتني اند
 
عمر ما رهگذري نيست كه از پشت زمان برگردد

( اعظم گلي )

بخشي از رمان:
دو نفر با شنل هاي سياه رنگ در كوچه هاي شهر ويران شده آتريسا راه مي‌رفتند. اين شهر جايي نبود جز همان مكان زيبا كه در گذشته به نگين سرزمين آروما مشهور بود.
گذشته اي كه چندان دور به نظر مي‌رسيد كه گويا صدها سال از آن  گذشته است؛ در حاليكه تنها ده سال از آن واقعه شوم مي‌گذشت. همان واقعه اي كه نگين سرزمين را مبدل به تحفه اي ناچيز براي رعيت جماعت كرده بود.
آن دو آرام حركت مي‌كردند ، قدي تقريبا برابر داشتند و اگر بيشتر توجه مي‌كردي و چشمان سنگ مانندشان را مي‌ديدي، مي‌فهميدي سِرِن هستند و اين از همه عجيب تر بود؛ چراكه سِرِن ها هيچگاه در سرزمين تسخيرشده همسايه شان پا نمي‌گذاشتند.
شهر ساكت تر از چيزي بود كه نامش را بتوان ساكت گذاشت. نه نشان از خواب مردمان بود و نه نشان از بي‌سكنه بودن.
آنجا فقط و فقط ترس بود كه اكنون مانند موريانه اي تن شهر را به اين آرامش و سكوت رعب آور متحمل مي‌‌كرد و آن دو اين را خوب مي‌دانستند كه در اين وقت شب حتي جير- جيرك ها هم اجازه آواز خواندن ندارند‌.


مطالعه‌ي رمان شاهزاده سنگي

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.