نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

دانلود رمان آتشي از جنس آب نودهشتيا

دانلود رمان آتشي از جنس آب نودهشتيا

دانلود رمان آتشي از جنس آب نودهشتيا

نام رمان: آتشي از جنس آب (جلد دوم رمان شليك آخر)
نويسنده: معصومهE
ژانر: عاشقانه_تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان تراژدي
خلاصه‌: حال و بعد از گذشتِ سه سال، زندگي تصميم دارد برگي تازه از كتابش را ورق بزند تا جاني دوباره بدهد و فرصتي براي زندگي نصيبش كند كه چندي پيش از او سلب كرده بود. اما آيا ممكن است كه درست، وسط  زندگيِ پر از مرگش سايه‌ي خدا را هم بيابَد؟ دستِ تقدير دستش را مي‌گيرد تا نجاتش دهد و سايه‌ي نحس تنهايي را از سرش بردارَد؟

 

مقدمه:
هدفم انتقام بود…
از آن دو گوي سياه رنگ…
از آن كسي كه حال، وجودم بسته به وجودش…
و نفسم بند نفس‌هايي است كه اگر روزي بي‌نفس شوند، دنيا را برايم خاموش مي‌سازند…
انتقامِ من از اول هم آتشي از جنس آب بود…
شعله مي‌كشيد اما نمي‌سوزاند…
اكنون كه نفس را از دنيايم گرفته‌اند…
به جانِ هماني كه دليل نفس كشيدن‌هايم است…
هوا را از دنيايشان خواهم ربود!

پيشنهاد ما
رمان فيك | TEIMOURI.Z كاربر انجمن نودهشتيا
رمان تاجور قمر | zhr_banooكاربر نود و هشتيا

#سه_سال_بعد…
«آرش»
دسته‌ي چمدونم رو مي‌گيرم و دنبال خودم مي‌كشم. نگاهم رو به اطراف مي‌چرخونم و بالاخره بهزاد رو مي‌بينم كه برام دست تكون ميده. جلو ميرم و مقابلش مي‌ايستم كه با لبخند ميگه:
– مي‌ذاشتي ده سال ديگه مي‌اومدي و منِ بدبخت رو دق مي‌دادي.
– ناراحتي مي‌تونم برگردم.
مي‌خنده:
– بي‌جنبه شدي ها! بيا بريم زن و بچه‌ام اون ور منتظرن يه ساعته علاف تو شديم.
سري تكون ميدم. همراهش به جلو قدم برمي‌دارم و اين بار به مليحه مي‌رسيم كه پرهام بغلشه و منتظر ماست.
– سلام آقا آرش، رسيدن به خير.
آروم سر تكون ميدم:
– ممنون.
– سلام عمو.
نگاهم كه به پرهام مي‌افته ناخواسته لبخند محوي مي‌زنم.
– سلام.
همين! حتي ديگه نمي‌تونم رفتارِ سردم رو با يه بچه عوض كنم. باز هم شدم همون آرش قديمي. هموني كه دليلي براي خنده نداشت. زمين داره مي‌چرخه و من به جاي اين‌كه جلو برم، بدتر دارم به عقب و روزهاي گذشته برمي‌گردم. سوارِ ماشينِ بهزاد مي‌شيم و من روي صندلي عقب مي‌شينم. بهزاد ماشين رو روشن مي‌كنه و حركت مي‌كنه.


دانلود رمان آتشي از جنس آب

رمان موسم فتنه نودهشتيا

85m1_img_20210223_152746_694.jpgنام رمان: موسم فتنه

نويسنده: hadis noor،  كاربر انجمن نودهشتيا.

ژانر رمان: عاشقانه، معمايي.

هدف: علاقه به نويسندگي.

زمان پارت گذاري: نامعلوم.

خلاصه: يه روزهايي هست كه هيچ‌وقت از ياد آدم نميره؛ يه روزهايي كه از گرگ و ميش صبح معلومه چه روزي است، ولي اشتباه دخترك همين بود، فكر مي‌كرد اون روز و آدم هاي اون روز خوب هستن؛ خب اون توي دنياي خودش غرق بود، آره؟! موقعي كه آدم، زياد توي دنياي خودش غرق باشه همين ميشه. وقتي كينه ها تبديل به گرگ گرسنه ميشن و دنياي قشنگ تو رو مثل طعمه، شكار مي‌كنن و...

مقدمه:

گفتن:

- بايد بازي كنيد!

گفتيم:

- با كي؟

گفتن:

- با دنيا.

تا خواستيم بپرسيم بازي چي؟ چرا؟

سوت آغاز بازي رو زدند و فقط فهميديم كه خدا توي تيم ماست؛ بازي شروع شد و دنيا همش پشت سرهم گل مي‌زد ولي نمي‌دونم چرا هر وقت نتيجه رو مي‌ديدم، امتيازها برابر بود؟! توي همين فكر بودم كه خدا پشتم زد و خنديد و گفت:

- توي وقت اضافه مي‌بريم، حالا بازي كن!

گفتم:

- آخه چطوري؟

باز هم خنديد و گفت:

- خيلي ساده است، فقط پاس بده به من، بقيه‌اش با من.

 

بخشي از رمان:

گذشته "ارسلان"

فاجعه فقط مختص بلاهاي طبيعي نيست، فاجعه يعني آدم هاي دور و برت رو نشناسي. آخ خدا، مگه من به در گاه تو چه كردم؟

يه علامت سوال خيلي بزرگي وسط مغزم بود! انقدر بزرگ بود كه بزرگيش داشت مغزم رو نصف مي‌كرد. هنوز هم وسط شوك بودم! افكارم به من هعي سيلي مي‌زد، نويه پوزخنده هم تحويلم مي‌دادن. احساس مي‌كردم تموم اجسام اطرافم دارن بهم هو مي‌كشن. آروم روي سنگ فرش هاي سرد قدم مي‌گذاشتم و تن خسته‌ام رو همراه خودم مي كشيدم.

درونم مثل درياي طوفاني بود، طوفان زده بودم! تمام تنم درد مي‌كرد؛ مثل درختي شده بودم كه داشتند ريشه‌اش رو مي‌زدند. حالا بايد چي‌كار مي‌كردم؟ كل زندگيم رو چي‌كار مي‌كردم؟ يه كبك بودم كه تازه سر از برف در آورده بود؛ حالا از برگ گلم چه جوري مراقبت كنم؟ خدايا من رو بكش ولي بلايي سر برگ گلم نيار. بغض آسمون همراه با بغض دلم شكست! قلبم از ناراحتي پاره- پاره شده بود. آب از موهام مي‌چكيد و روي پيشونيم قطره- قطره سر مي‌خورد.

امشب به رنگ سياهي دل من دراومده بود. از روي درد ناراحتي و غمي كه به وسعت يه دنيا بود، ويرونه شده بودم‌! اعضاي بدنم براي راه رفتن ياريم نمي‌كردن؛ پاهام روي زمين كشيده مي‌شد. تقريبا هيچ‌كس توي اون وقت سياهي شب نبود وفقط من طوفان زده بودم. غم هام روي دلم خيلي سنگيني مي‌كردن؛ روي دو زانويم فرود آمدم و روي جدول كنار خيابون نشستم. از روي ناراحتي و شوك يه قطره اشك هم از چشم هام نمي‌باريد.

 

مطالعه‌ي رمان موسم فتنه

رمان اشتباه نبودم نودهشتيا

Negar_20201123_100756.png

نام رمان: اشتباه نبودم
نويسنده: زينب رستمي(سارا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعي 
ساعت پارت گذاري: نامعلوم
هدف: زندگي محل امتحان است! خوشبختي‌هاي كوچك زندگي همان اتفاق‌هاي بزرگ‌اند. بايد خدا را با تمام وجود حس كني تا بداني تو هيچ‌وقت تنها نيستي و نخواهي ماند.

خلاصه: خانه ما پر از صميميت است؛ البته فقط براي كساني كه از بيرون تماشا مي‌كنند! درست مثل يك اقيانوس، آدم‌ها مي‌بينند، ذوق و شادي مي‌كنند؛ اما نمي‌دانند چه خطراتي در اين پهنه آبي است! سال‌ها به انتظار لبخندي پر مهر، نوازشي از جنس محبت، جشن تولدي هر چند كوچك و... نشسته‌ام! همه چيز از آن سفر شروع شد. سفري كه قرار بود پر از حس دلپذير باشد، ابتدايش بود اما انتهايش با اتفاقي آني به هم ريخت!

مقدمه: دامي زهراگين؛ پيچيده بر جسمي ضعيف و ناتوان! دامي جان‌گير از دستان نزديك‌ترين فرد زندگي در جدال سرنوشت!
دختري كه مدام صداي مردي همچون ناقوس مرگ در سرش تكرار مي‌شود. مقصر تويي، تو گناه‌كاري بيش نيستي!
مي‌پرسد، آيا مرتكب اشتباه شدم؟ خودش هم نمي‌دانست اما؛ بايد باور داشت كه زندگي زيباست مگر در منجلاب تنهايي و مشكلات متعدد.

 

بخشي از رمان:

(هو المعشوق)

صداي زنگ آيفون ديوانه‌ام كرده بود، انگار كسي در اين خانه نبود تا لطفي كند و در را بگشايد. به هر حال نه كسي مرا آدم فرض مي‌كرد نه برايش مهم بودم! سكوت خانه هراسي به دلم انداخت و مثل خوره روحم را مي‌آزرد. تنها در خانه بودم و قطعاً كسي كه زنگ را مي‌فشرد، از خانواده‌ام نبود، به طرف آيفون رفتم. تصوير پسري كه پشت به من ايستاده بود، حتما عرشيا دوباره فراموش‌كار شده. نفس حبس شده‌ام را با خيالي راحت رها كردم.
دكمه آيفون را فشردم، اما انگار قصد باز شدن نداشت. چطور عرشيا با خود كليد نبرده بود؟ به ناچار از پله‌ها پايين و از حياط گذشتم.
نفسي گرفتم و در را باز كردم؛ اما در كمال تعجب به جاي عرشيا، با پسر غريبه‌اي روبه‌رو شدم. جا خوردگي در چهره‌ام را كامل حس كردم چه برسد به فرد روبه‌رويم!
خوش قيافه بود، چشمان قهوه‌اي او به دلم نشست، همين‌طور پوست گندم‌گونش! كمي از عرشيا بلند‌تر بود. لبم را به دندان گرفتم و سرم را زير انداختم.
وقتي سكوتم را ديد انگار كه با واقعه‌ي عظيم روبه رو است با ترديد گفت:«عرشيا خونه نيست؟»
به سختي زبان باز كردم.
- نه، نيست.

 

مطالعه‌ي رمان اشتباه نبودم

رمان تشعشع نودهشتيا

t5o4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

نام رمان: تَشَعشُع

نام نويسنده: Ayor

ژانر: عاشقانه - تراژدي

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف از نوشتن: علاقه به نويسندگي

خلاصه:

براي فرار از گذشته‌ي تباهش، درمسير خوشبختي در شهري بيگانه گام مي‌نهد؛ اما ظالماني با عباي سياه در پي او، در صدد ننگين ساختن تقدير رنگينش، خنجرهاي به زهر آغشته‌شان را تيز مي‌كنند؛ دريغ از آنكه حاجت طلب شده از سويشان، در دام اشتباهي بزرگ 

 

«مقدّمه»

طناب دار را با ظرافت هرچه تمام‌تر

بر گردنت مي‌آويزم

كه با شكوفه‌هاي عشق، مزين گشته

و اكنون وجودت را طلب مي‌كند.

اگر بپرسي كه "چرا من؟"

در كمال بردباري به تو خواهم گفت

كه دانه-دانه‌ي تار و پود اين ريسه را

با علاقه برايم خلق كردي؛

اما من، هوشيارتر از تو بودم و

آن را برتو برازنده ساختم.

شايد بگويي حقم چنين نيست؛

ولي من، سزاوار دلربايي‌ات نبودم

و تك-تك اشك‌هايم را

كه ثمره‌ي تشَعشُعِ حسِ من به توست

براي آسودگي‌ات در قعرِقبرِ حسرت

در زيباييِ اين ريسمان به خرج دادم...

 

بخشي از رمان:

- سوم مرداد ۱۳۹۸ -
انگشت‌هاي سبابه‌ام رو به دوطرف جمجه‌ام فشردم. حتي فشار وارد كردن بهش هم تاثيري تو دردي كه به مغزم وارد شده بود، نداشت. پوفي كشيدم و با نفرت سرم رو به طرفش برگردوندم.  چقدر مي‌تونه شبيه اون باشه؟ تا چه حد مي‌خواد با اين شباهت بي‌نهايتش به اون، رو نروم رژه بره؟ پر حرفيش بدجور اون رو تو ذهنم زنده و جلوي چشم‌هام علم مي‌كرد.
به مرز انفجار رسيده بودم. يادآوري اون جز عصبانيت، ارمغان ديگه‌اي برام نداره؛ پس بايد جلوي اين بي‌مصرف و پرحرفي‌هاش رو بگيرم تا بيشتر از اين ديوونه نشم!
بنابراين تمام توانم رو تو حنجره‌ام جمع كردم و خيره به چهره‌ي كشيده و لاغرش باصداي بلندي فرياد زدم:
- بسه ديگه! چه‌قدر حرف مي‌زني! نمي‌بيني يكي كنارت نشسته؟ يكم فكر مغز نداشته‌اش رو مي‌كني كه الان جويديش؟ بخدا رسيديم! اون بي‌صاحاب رو قطع كن بزار يكم آرامش بگيرم. هي وز-وز، وز-وز!
پسر، متعجب نگاهم كرد و با جمله‌ي «بعد بهت زنگ مي‌زنم» تلفن رو از گوش‌هاش جدا كرد. رنگش زردِ زرد شده بود. تا حدي جيغ زده بودم كه خودم‌هم به صدام شك كردم. آخ كه چقدر اون موقع‌ها پشت تلفن واسم روضه مي‌خوند و من يا واسش جيغ مي‌زدم و يا بدون اين‌كه بفهمه من از حرف‌هاش هيچي حاليم نشده، مي‌خوابيدم!
تا خواست حرفي از دهنش خارج كنه، صداي شاگرد راننده به گوشمون رسيد كه آخر خط رو اعلام مي‌كرد.
با چشم غره‌ي افتضاحي، چشم از اون پسرِ قد دراز چندش گرفتم و با برداشتن چمدونم، به سمت در حركت كردم.
با زحمت، چمدون بزرگم رو از در اتوبوس رد كردم و بند كيفم رو روي شونه‌ا‌م سفت كردم. به دنبال خودم كشيدمش و به سمت پسر جووني كه در حال باز كردن مخزن چمدون‌ها بود، رفتم. كنارش ايستادم، شماره رو به هوا تعارف كردم و غرورانه لب زدم:
- آقا! چمدونم رو لطف كن، من برم.

 

مطالعه‌ي رمان تشعشع

رمان الهه هرماس نودهشتيا

o5oa_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

 

 

بَـωـҐِ الِلّـہِ الرَحҐלּِ الرَحےҐ

 

●▬▬▬ اِلهه هُرمآس▬   ●

 

به قلم: مينآ تَحصيلداري

ژانر:  فانتزي، عاشقانه

ساعات پارت: نامشخص.

????هدف: بيان سبكي نو و قلمي جديد.

 

 

 

خلاصه:

دريايي كه با موجِ كوچكي طوفاني شود، لايق دريا بودن نيست! گلي كه صبح عاشق پروانه شود و شب عاشقِ ماه، لايق گل بودن نيست! حتي تويي كه با نگاهي رهايم مي‌كني و به سمت ديگري مي‌روي، لايق دوست داشتن نيستي!

 

 

مقدمه:

گاهي عاشقي آتش در خرمن خود انداختن است، مخصوصاً اگر عاشق مسئول باروت‌خانه باشي؛ آن‌گاه تمامِ هَست و نيستت با جرقه‌اي به نابودي مي‌رود و تو بايد لبخند بر لب داشته باشي؛ چرا كه خودت باعث اين فاجعه بودي!


بخشي از رمان:

«فصل اول: قتل غير منتظره»

 

به سمتش چرخيدم و جلوش قرار گرفتم:

- نارسيس كمكم كن! خواهش مي‌كنم.

با تعجب نگاهش كردم كه در اتاق به صدا در اومد و بعد، نديمه مخصوص مانا وارد شد.

- دوشيزه ببخشيد مزاحم صحبتتون شدم، اما مادام اليزابت براي تزئين موهاتون اومده.

- باشه برو.

بعد بسته شدن در، مانا هراسون چرخيد طرفم و گفت:

- نارسيس فقط كمكم كن من فرار كنم. من ادوارد رو خيلي دوست دارم و نمي‌تونم حضور مرد ديگه‌اي به‌جز اون رو در كنارم تحمل كنم!

با ناراحتي به ماناي عزيزم خيره شدم:

- مانا من چجوري فراريت بدم؟ تو آخرش مجبور به ازدواج با لرد ميلر ميشي!


مطالعه‌ي رمان الهه هرماس

رمان فاطوش نودهشتيا

《به نام حق》
نام رمان: فاطوش
نويسنده: نوشين سلمانوندي
ژانر: عاشقانه_اجتماعي_معمايي
خلاصه:
كسي چه مي‌داند! شايد هم كه من، آخرين بازمنده از سرخيِ آرزوهاي خاموش شده‌ي زنِ نابينايي باشم... آخر، اگر كه بينا بودم؛ لكه به دامان خوشحالي‌هايم نمي‌انداختم.

مقدمه:

به شفافيت قطره‌اي آب و به تيرگيِ بازگشت شب به آشيانه، پر شده از دگرگوني‌ام.

بايد كه بشورمت از ناپاكي‌‌ها و غسلت بدهم تا به خاك سپرده شوي!

تو را من در پشت پلك‌هايم، سال‌ها پيش گم كرده‌ام.

قصد بازگشت به آشيانه را نداري كه اين چنين در تب و تاب فراموشي، رهسپار با گم‌ گشته‌ها شده‌اي؟!

تو نخواهي دانست اما؛

پرچم نگاهت در سرازيريِ قلبم خاك مي‌خورد و در پسِ هر نفس زدن‌هايم، از نبودت به خفگي مي‌افتم.

اندرون من، در بي‌هوايي غوطه‌ور است…

تو باز نخواهي گشت و در عين حال، بازوان من، امين‌ترين تو، براي توست!

بشناسم تا قرارمان برقرار شود و از سر گرفتنمان آغاز.

و در آخر به تو خواهم گفت؛

اي دوست

اي يار

اي مشعوق و اي... اي ستمگر، تو را خواهم بخشيد و هرگز نخواهم بخشيد!

 

بخشي از رمان:

كوچه‌ي پهن و بساط‌هاي به راه افتاده‌اي كه به هوس مي‌اندازد دل را براي خريد كردن از هر كدامشان.

اما بي‌تمايل نسبت به فريادهايشان كه در تلاش براي جذب مشتري‌اند، نگاه مي‌چرخانم در جمعيتي كه "او" هم در ميانشان است.

قدم‌هايم را تند بر مي‌دارم و فرخنده‌‌اي را كه مشغول خريد بدليجات است، تنها مي‌گذارم.

هوا، مطبوعانه در كوچه پرسه مي‌زند و عطر ميوه‌ها، همقدمش مي‌شود.

سر چرخاندم و نمي‌دانستم دليل اين حجم از كنجكاوي‌ام را!

ديدم… بالاخره چهره‌ي نامهربانش را ديدم.

اين مرد را مي‌شناسم و چقدر كه نگاهش برايم آشنا است!

ابتداي خيرگي‌اش روسري حريرم را هدف مي‌گيرد و انتهايش مي‌شود چادرم.

بوي عطر محمدي در كوچه‌ي تنگي كه ازدحامش خفه كننده‌ است مي‌پيچد و باد با ملايمت، لبه‌ي كت خوش دوخت مشكي‌اش را به تكان در مي‌آورد.

اگر از كارگرهاي حاج صيفي باشد چه؟!

اما نه!


مطالعه‌ي رمان فاطوش

رمان دختري كه عاشق ماه شد نودهشتيا

%D8%BA%DA%A9%D8%B3%D8%B3%D8%B3%D8%B3%D8%

 

 

موضوع: دختري كه عاشق ماه شد

نويسنده: زهره

ژانر: درام

هدف از نوشتن رمان: ...

ساعت پارت گذاري: مشخص نيست.

تقديم به: آبجي گلم زهرا خزايي و دوست عزيزم مينا كيهانيT ممنونم از اين كه هميشه همراه من بودين.

 

خلاصه: دختري از ديار درد و پسري از ديار مهرباني. دختر داستان ما زندگي پر از رمز و راز و سرنوشتي كه از قبل برايش نوشته شده. و اما پسر قصه‌ي ما مي‌خواهد دختري را نجات دهد، كه از نظرش معصومانه‌ترين دختر است. ميشود؟ مي‌شود عاشق دختري شد كه بي‌صبرانه به دنبال نگاهي عاشقانه از سوي ماهش است؟ ماه؟ مگر ماه هم عاشق و معشوق سرش مي‌شود؟

مقدمه:

ماه من...

دوست دارم هنگامي كه اين نوشته‌هاي بي سرو ته را مي‌خواني اندكي به حال من بي ‌انديشي...

اندكي نگرانم شوي...

و 

اندكي برايم وقت بگذاري...

ماه من! تو در اوج مي‌درخشي و به ديگران فخر مي‌فروشي، ستاره‌هاي دورت زياد هستند...

شايد اصلا مرا نبيني، شايد نداني وجود دارم!

ماه من، در آسمان جايت خوب است؟

نگران خورشيدي كه در راه است نيستي؟

تو در آسمان خودنمايي مي‌كني و من در زمين رنگ مي‌بازم.

رنگ مي‌بازم و مهو مي‌شوم‌ از نگاه تو؟

نه، از نگاه همه‌‌

ماه زيباي من...

به حالت افسوس مي‌خورم، وقتي مي‌بينم در آسمان مشكينت كنار ستاره‌هاي درخشانت مي‌خندي و غمزه مي‌فروشي...

بهتر نبود كنار من باشي تا قدري دردو دل كنيم؟

ماه من!

مغرور شده‌ايي!

اما مغرور با احساس...

گاهي سرت را مماس پنجره‌ام مي‌كني تا حتي اگر شده سايه‌ام را ببيني...

اما وقتي مي‌آيم، روي بر مي‌گرداني و خود را سرگرم ستاره‌هايت نشان مي‌دهي.

ماه من، مغرور نباش! غرور از هم دورمان مي‌كند!

تو كه مي‌داني چقدر در نبود تو تنها مي‌شوم...

بي وفايي!

زجه‌هايم را مي‌بيني و روي بر مي‌گرداني...

نگرانم نيستي؟

نگرانم نيستي كه شبي در انتظار آمدن تو كنار پنجره‌ي اتاقك تنگ و تاريكم نفس كشيدن را فراموش كنم؟

ماه من دوستت دارم...

نيمه‌ي اول و نيمه‌ي دوم چيست؟!

من تو را چهاردهم هر ماه دوست دارم!

همان قدر كامل...

همان قدر زيبا...

 

بخشي از رمان:

چشم‌هايم را بستم و مجله را روي ميز پرتاب كردم.

درست كنار مجله‌هاي قبلي...

باز هم آن جملات...

باز هم آن دلنوشته‌ها كه به تازگي صفحه‌ي آخر مجله چاپ ميشد.

نميد‌انم چرا؟

ولي آن جملات كوتاه و ظريف كه به طرز عجيبي كنار يك ديگر چيده بودن‌شان دلم را زير و رو مي‌كرد.

حال چند هفته‌ايست كه درك كرده‌ام وقتي مادرم مي‌گفت:

_ در دلم انگار رخت مي‌شويند يعني چه...!!

عجيب بودكه اخر هر متن و هر دلنوشته هيچ اسم و نشاني از نويسنده نبود...

كم از اين جملات احساسي نخوانده بودم...

اصلا خودم نويسنده‌ام، كارم اين است كه با كلمات بازي كنم.

اما...

اين جملات...اين حرف‌ها...انگار كه از اعماق وجود كسي نوشته ميشد...

 

مطالعه‌ي رمان دختري كه عاشق ماه شد

رمان كوه به كوه نرسيد نودهشتيا

1tfc_yrdi_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

عنوان: كوه به كوه نرسيد

نام نويسنده: fateme كار بر نودهشتيا 

ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعي 

هدف: هدف من از نوشتن رمان، پر كردن اوقات و فراغت مردمان كشورم و شادي آنها است. اميدوارم خوشتون بياد.

ساعات پارت گذاري: روزهاي زوج (شنبه، دوشنبه، چهارشنبه) ساعت نامعلوم

خلاصه: سلام! خب، مي‌خوام خلاصه‌ي رمان رو بگم. آم... چي بگم؟ آهان! فهميدم؛ داستان در مورد يه دختر مغرور، شيطون و البته خيلي خل هست كه به اصرار دوستش، به يك‌سفر معنوي مي‌ره و با شيطنت‌هايي كه اون‌جا نشون مي‌ده، همه رو شاكي مي‌كنه. از اون طرف يه هم‌دانشگاهيِ مذهبي و مغرور... دست روزگار اين دو رو هم‌سفر هم مي‌كنه و... به نظرتون چي مي‌شه؟ خب، همه‌اش رو كه نمي‌تونم اين‌جا بگم!

 

«مقدمه»

خدايا شروع سخن نامِ توست

وجودم به هر لحظه آرامِ توست

كافر اگر عاشق شود...

بي پرده مومن مي شود...

چيزي شبيه معجزه با عشق معنا مي شود

بخشي از رمان:

اِ اين كدوم مردم ازاري هست ؟ اين موقع صبح زنگ زده دستم رو بلند كردم و گوشيم رو كه داشت خودكشي مي كرد برداشتم اصلا نفهميدم كي بود.همينجوري جواب دادم:

- الو

-: .....

ديدم جواب نميده دوباره تكرار كردم 

- الو 

ديدم دوباره جواب نداد عصباني شدم و گوشيم رو يه گوشه پرت كردم و دوباره خودم رو زير پتو جا دادم داشت خوابم مي برد كه دوباره گوشيم زنگ خورد  با اعصابي داغون سريع جواب دادم و گفتم:

-آهاي مردم آزار چرا زنگ ميزني مزاحم ميشه پسرِي خر اگر يكبار ديگه زنگ بزني نه من نه تو !

و سريع گوشي رو قطع كردم. بعد از اينكه گوشي روقطع كردم فهميدم چه سوتي اي دادم  داشتم به سوتي خودم مي خنديدم و به مزاحمِفوش ميدادم كه دوباره اين گوشي زنگ خورد اين دفعه نگاه كردم واااي اين نسيمِ اوف معلوم نيست چقدر خنديده سريع جواب دادم.

- الو نسيم تويي؟

نسيم هم كه معلوم بود يه دل سير خنديده بريده بريده گفت: 

-واي باران خيلي باحالي


مطالعه‌ي رمان كوه به كوه نرسيد 

رمان چرا بيداري نودهشتيا

6l5p_kozp_picsart_09-17-12.22.10.jpg

????بسم الله الرحمن الرحيم????

نام رمان: چرا بيداري؟

نام نويسنده: مليكا ملازاده.

ژانر: پليسي، عاشقانه، غمگين.

هدف:  قاتل تر از اوني كه آدم مي كشه، اونيه كه خيانت مي كنه و اعتماد مي كشه.
خلاصه: فقط  چشم هاي‌ تو مانده در يادم  و صدايت در گوشم… بگو  چگونه ديوانه نباشم  وقتي با هر صدايي  يا هر نگاهي تنها  تو مجسم مي‌شوي روبرويم…!

مقدمه:

من دانيالم

جاذبه ي رقيب من را از چشم نينداخت،

معلق بودن خودم انداخت!

تمام عمر خط خورده بودم

اما حتي براي عشقم نتوانستم خط بزنم چيزي را!

هنگامي كه بي او مي سوختم،

تلاشش اين بود كه با او بسازد!

گلي در سينه دارم كه نامش سنگ است،

اين گل را هزاران نقر آب داده اند،

نه براي آن كه در دلم رشت كند،

براي آن كه من را بشكند!

آيا تقاص دوست داشتن انتظار

و تقاص اعتماد خيانته؟!

هيچگاه در خاك دراز نكشيدم

پس چرا در ياد همه مرده ايم؟!

من از كودكي گم شده ام در دنيايي از سوال،

كسي دنبالم نگشت فراموش شده ام!

من ساحلي هستم كه مصيبت ها

پي در پي به قلبم مي خورند و من مي سوزم!

بخشي از رمان:

دانيال

با لبخند، به ستون هاي تخت جمشيد نگاه مي‌كردم. هوا باروني به همراه رعد و برق بود. اما كسي دلش نمي‌اومد از اين زيبايي دست بكشه. با صداي قدم هاي تندي پشت سرم ناخودآگاه برگشتم. ياد گرفته بودم و ترسيده شده بودم. ديگه با نزديك شدن هر كسي، آژير قرمز قلبم به صدا در مي‌اومد. ولي اين بار نيازي به ترس نبود. چون كسي كه پشت سرم بود، برادرم دنيل بود. برادري كه چهار سال از خودم كوچيك تر بود و براي خرمن ملخ زدهي دلم، نقش برادري كه يك سال بيشتر با هم فاصله سني نداشتيم و حالا دل هامون، صد سال با هم فاصله سني پيدا كرده رو بازي ميكرد.

- دني، چي شده؟ چرا جلوي اين همه آدم مي‌دوي؟

نگاهي به دور و بر كرد. چند نفر برگشته بودن و نگاهش ميكردن. 

- ببخشيد! متوجه نشدم.


مطالعه‌ي رمان چرا بيداري؟

رمان نهالي تنومند نودهشتيا

«بسمه تعالي»

نام رمان: نهالي تنومند

نويسندگان: الهه وحدت، فاطمه بهشتي

ژانر: عاشقانه، اجتماعي

هدف: از زندگاني ديگران عبرت بگيريم، چرا كه آنقدر زندگي نمي‌كنيم كه همه را تجربه كنيم!

ساعات پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه:

يك پايان يا يك شروع غم انگيز؟

آرزوهاي برباد رفته‌ي دختري كه فكر مي‌كرد مي‌تواند دنيا را در مشتش گره كند؛ ستارهها را در دست گيرد و با خورشيد ملاقات كند.

چه شد كه دنيايش دگرگون شد؟

چه شد كه چرخِ فلك پشت او را به خاك كوفت و سوت پايان زده شد؟

آيا او مي‌تواند جان تازه گيرد و همانند نهالي دوباره جوانه زند؟

او خسته است!

خسته از نابرابري ها و دروغ ها؛ خسته از ظلم و سكوت!

ليكن فاتحان حال، مغلوبان گذشته اند!

مقدمه:

من خواب آن ستاره ي قرمز را

وقتي كه خواب نبودم ديده ام...

كسي مي‌آيد، كسي مي‌آيد...

كسي ديگر...

كسي بهتر...

كسي كه مثل هيچ كس نيست!

 

بخشي از رمان:

با چشماني سرشار از اشك پشت سر پدر به راه افتاد و از محضر بيرون آمد.

به شناسنامه‌اي كه در دستش بود نگاه كرد؛ حسي عجيب تمام وجودش را در برگرفته بود. او از همين حالا دلتنگ بود؛ دلتنگ قاتل جواني اش.

تمام توانش را جمع كرد و سرش را بالا گرفت و براي آخرين بار به عشقش نگاه كرد.

به راستي كه اين آخرين بار بود؟

پس چه شد آن همه عشق و عاشقي؟

پس چه شد آن همه تلاش براي به هم رسيدن؟

او كه دلش از زمين و زمان پُر بود، يك لحظه از خداي خودهم دلگير شد و لب به شِكوه باز كرد.

«خدايا چرا ازم رو برگردوندي؟ من اين همه بهت التماس كردم تا عوضش كني، چرا اين بلا رو سرم آوردي؟»

پس از لحظاتي به خود آمد و ديد كه او هم نظاره گر وي است.

همين كه چَشمش به چَشمان پر از خشم او افتاد، به خود لرزيد و پشت شانه هاي افتاده‌ي پدرش پنهان شد.

به همراه تنها تكيه گاه زندگاني‌اش، سوار بر ماشين، به طرف خانه حركت كردند.

سكوتي سنگين فضاي ماشين را در بر گرفته بود؛ سكوتي كه هيچ كدام سعي بر شكستنش نداشت.

نهال به بيرون نگاه مي‌كرد و آرام و بي صدا اشك مي‌ريخت. صداي درب فندكي به گوشش خورد و به طرف پدر برگشت.

از وقتي به تكيه‌گاهش گفته بود كه روزبه او را كتك مي‌زند و مورد آزار و اذيتش قرار مي‌دهد؛ از وقتي تصميم جدا شدنش را با او در ميان گذاشته بود، پدر به سيگار پناه برده بود و حالي غريب داشت.

گريه‌اش شدت گرفت و هزاران حس به وجودش رخنه كرد.

 

مطالعه‌ي رمان نهالي تنومند