رمان تشعشع نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان تشعشع نودهشتيا

t5o4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

نام رمان: تَشَعشُع

نام نويسنده: Ayor

ژانر: عاشقانه - تراژدي

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف از نوشتن: علاقه به نويسندگي

خلاصه:

براي فرار از گذشته‌ي تباهش، درمسير خوشبختي در شهري بيگانه گام مي‌نهد؛ اما ظالماني با عباي سياه در پي او، در صدد ننگين ساختن تقدير رنگينش، خنجرهاي به زهر آغشته‌شان را تيز مي‌كنند؛ دريغ از آنكه حاجت طلب شده از سويشان، در دام اشتباهي بزرگ 

 

«مقدّمه»

طناب دار را با ظرافت هرچه تمام‌تر

بر گردنت مي‌آويزم

كه با شكوفه‌هاي عشق، مزين گشته

و اكنون وجودت را طلب مي‌كند.

اگر بپرسي كه "چرا من؟"

در كمال بردباري به تو خواهم گفت

كه دانه-دانه‌ي تار و پود اين ريسه را

با علاقه برايم خلق كردي؛

اما من، هوشيارتر از تو بودم و

آن را برتو برازنده ساختم.

شايد بگويي حقم چنين نيست؛

ولي من، سزاوار دلربايي‌ات نبودم

و تك-تك اشك‌هايم را

كه ثمره‌ي تشَعشُعِ حسِ من به توست

براي آسودگي‌ات در قعرِقبرِ حسرت

در زيباييِ اين ريسمان به خرج دادم...

 

بخشي از رمان:

- سوم مرداد ۱۳۹۸ -
انگشت‌هاي سبابه‌ام رو به دوطرف جمجه‌ام فشردم. حتي فشار وارد كردن بهش هم تاثيري تو دردي كه به مغزم وارد شده بود، نداشت. پوفي كشيدم و با نفرت سرم رو به طرفش برگردوندم.  چقدر مي‌تونه شبيه اون باشه؟ تا چه حد مي‌خواد با اين شباهت بي‌نهايتش به اون، رو نروم رژه بره؟ پر حرفيش بدجور اون رو تو ذهنم زنده و جلوي چشم‌هام علم مي‌كرد.
به مرز انفجار رسيده بودم. يادآوري اون جز عصبانيت، ارمغان ديگه‌اي برام نداره؛ پس بايد جلوي اين بي‌مصرف و پرحرفي‌هاش رو بگيرم تا بيشتر از اين ديوونه نشم!
بنابراين تمام توانم رو تو حنجره‌ام جمع كردم و خيره به چهره‌ي كشيده و لاغرش باصداي بلندي فرياد زدم:
- بسه ديگه! چه‌قدر حرف مي‌زني! نمي‌بيني يكي كنارت نشسته؟ يكم فكر مغز نداشته‌اش رو مي‌كني كه الان جويديش؟ بخدا رسيديم! اون بي‌صاحاب رو قطع كن بزار يكم آرامش بگيرم. هي وز-وز، وز-وز!
پسر، متعجب نگاهم كرد و با جمله‌ي «بعد بهت زنگ مي‌زنم» تلفن رو از گوش‌هاش جدا كرد. رنگش زردِ زرد شده بود. تا حدي جيغ زده بودم كه خودم‌هم به صدام شك كردم. آخ كه چقدر اون موقع‌ها پشت تلفن واسم روضه مي‌خوند و من يا واسش جيغ مي‌زدم و يا بدون اين‌كه بفهمه من از حرف‌هاش هيچي حاليم نشده، مي‌خوابيدم!
تا خواست حرفي از دهنش خارج كنه، صداي شاگرد راننده به گوشمون رسيد كه آخر خط رو اعلام مي‌كرد.
با چشم غره‌ي افتضاحي، چشم از اون پسرِ قد دراز چندش گرفتم و با برداشتن چمدونم، به سمت در حركت كردم.
با زحمت، چمدون بزرگم رو از در اتوبوس رد كردم و بند كيفم رو روي شونه‌ا‌م سفت كردم. به دنبال خودم كشيدمش و به سمت پسر جووني كه در حال باز كردن مخزن چمدون‌ها بود، رفتم. كنارش ايستادم، شماره رو به هوا تعارف كردم و غرورانه لب زدم:
- آقا! چمدونم رو لطف كن، من برم.

 

مطالعه‌ي رمان تشعشع

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.