رمان موسم فتنه نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان موسم فتنه نودهشتيا

85m1_img_20210223_152746_694.jpgنام رمان: موسم فتنه

نويسنده: hadis noor،  كاربر انجمن نودهشتيا.

ژانر رمان: عاشقانه، معمايي.

هدف: علاقه به نويسندگي.

زمان پارت گذاري: نامعلوم.

خلاصه: يه روزهايي هست كه هيچ‌وقت از ياد آدم نميره؛ يه روزهايي كه از گرگ و ميش صبح معلومه چه روزي است، ولي اشتباه دخترك همين بود، فكر مي‌كرد اون روز و آدم هاي اون روز خوب هستن؛ خب اون توي دنياي خودش غرق بود، آره؟! موقعي كه آدم، زياد توي دنياي خودش غرق باشه همين ميشه. وقتي كينه ها تبديل به گرگ گرسنه ميشن و دنياي قشنگ تو رو مثل طعمه، شكار مي‌كنن و...

مقدمه:

گفتن:

- بايد بازي كنيد!

گفتيم:

- با كي؟

گفتن:

- با دنيا.

تا خواستيم بپرسيم بازي چي؟ چرا؟

سوت آغاز بازي رو زدند و فقط فهميديم كه خدا توي تيم ماست؛ بازي شروع شد و دنيا همش پشت سرهم گل مي‌زد ولي نمي‌دونم چرا هر وقت نتيجه رو مي‌ديدم، امتيازها برابر بود؟! توي همين فكر بودم كه خدا پشتم زد و خنديد و گفت:

- توي وقت اضافه مي‌بريم، حالا بازي كن!

گفتم:

- آخه چطوري؟

باز هم خنديد و گفت:

- خيلي ساده است، فقط پاس بده به من، بقيه‌اش با من.

 

بخشي از رمان:

گذشته "ارسلان"

فاجعه فقط مختص بلاهاي طبيعي نيست، فاجعه يعني آدم هاي دور و برت رو نشناسي. آخ خدا، مگه من به در گاه تو چه كردم؟

يه علامت سوال خيلي بزرگي وسط مغزم بود! انقدر بزرگ بود كه بزرگيش داشت مغزم رو نصف مي‌كرد. هنوز هم وسط شوك بودم! افكارم به من هعي سيلي مي‌زد، نويه پوزخنده هم تحويلم مي‌دادن. احساس مي‌كردم تموم اجسام اطرافم دارن بهم هو مي‌كشن. آروم روي سنگ فرش هاي سرد قدم مي‌گذاشتم و تن خسته‌ام رو همراه خودم مي كشيدم.

درونم مثل درياي طوفاني بود، طوفان زده بودم! تمام تنم درد مي‌كرد؛ مثل درختي شده بودم كه داشتند ريشه‌اش رو مي‌زدند. حالا بايد چي‌كار مي‌كردم؟ كل زندگيم رو چي‌كار مي‌كردم؟ يه كبك بودم كه تازه سر از برف در آورده بود؛ حالا از برگ گلم چه جوري مراقبت كنم؟ خدايا من رو بكش ولي بلايي سر برگ گلم نيار. بغض آسمون همراه با بغض دلم شكست! قلبم از ناراحتي پاره- پاره شده بود. آب از موهام مي‌چكيد و روي پيشونيم قطره- قطره سر مي‌خورد.

امشب به رنگ سياهي دل من دراومده بود. از روي درد ناراحتي و غمي كه به وسعت يه دنيا بود، ويرونه شده بودم‌! اعضاي بدنم براي راه رفتن ياريم نمي‌كردن؛ پاهام روي زمين كشيده مي‌شد. تقريبا هيچ‌كس توي اون وقت سياهي شب نبود وفقط من طوفان زده بودم. غم هام روي دلم خيلي سنگيني مي‌كردن؛ روي دو زانويم فرود آمدم و روي جدول كنار خيابون نشستم. از روي ناراحتي و شوك يه قطره اشك هم از چشم هام نمي‌باريد.

 

مطالعه‌ي رمان موسم فتنه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.