نام رمان: اشتباه نبودم
نويسنده: زينب رستمي(سارا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعي
ساعت پارت گذاري: نامعلوم
هدف: زندگي محل امتحان است! خوشبختيهاي كوچك زندگي همان اتفاقهاي بزرگاند. بايد خدا را با تمام وجود حس كني تا بداني تو هيچوقت تنها نيستي و نخواهي ماند.
خلاصه: خانه ما پر از صميميت است؛ البته فقط براي كساني كه از بيرون تماشا ميكنند! درست مثل يك اقيانوس، آدمها ميبينند، ذوق و شادي ميكنند؛ اما نميدانند چه خطراتي در اين پهنه آبي است! سالها به انتظار لبخندي پر مهر، نوازشي از جنس محبت، جشن تولدي هر چند كوچك و... نشستهام! همه چيز از آن سفر شروع شد. سفري كه قرار بود پر از حس دلپذير باشد، ابتدايش بود اما انتهايش با اتفاقي آني به هم ريخت!
مقدمه: دامي زهراگين؛ پيچيده بر جسمي ضعيف و ناتوان! دامي جانگير از دستان نزديكترين فرد زندگي در جدال سرنوشت!
دختري كه مدام صداي مردي همچون ناقوس مرگ در سرش تكرار ميشود. مقصر تويي، تو گناهكاري بيش نيستي!
ميپرسد، آيا مرتكب اشتباه شدم؟ خودش هم نميدانست اما؛ بايد باور داشت كه زندگي زيباست مگر در منجلاب تنهايي و مشكلات متعدد.
بخشي از رمان:
(هو المعشوق)
صداي زنگ آيفون ديوانهام كرده بود، انگار كسي در اين خانه نبود تا لطفي كند و در را بگشايد. به هر حال نه كسي مرا آدم فرض ميكرد نه برايش مهم بودم! سكوت خانه هراسي به دلم انداخت و مثل خوره روحم را ميآزرد. تنها در خانه بودم و قطعاً كسي كه زنگ را ميفشرد، از خانوادهام نبود، به طرف آيفون رفتم. تصوير پسري كه پشت به من ايستاده بود، حتما عرشيا دوباره فراموشكار شده. نفس حبس شدهام را با خيالي راحت رها كردم.
دكمه آيفون را فشردم، اما انگار قصد باز شدن نداشت. چطور عرشيا با خود كليد نبرده بود؟ به ناچار از پلهها پايين و از حياط گذشتم.
نفسي گرفتم و در را باز كردم؛ اما در كمال تعجب به جاي عرشيا، با پسر غريبهاي روبهرو شدم. جا خوردگي در چهرهام را كامل حس كردم چه برسد به فرد روبهرويم!
خوش قيافه بود، چشمان قهوهاي او به دلم نشست، همينطور پوست گندمگونش! كمي از عرشيا بلندتر بود. لبم را به دندان گرفتم و سرم را زير انداختم.
وقتي سكوتم را ديد انگار كه با واقعهي عظيم روبه رو است با ترديد گفت:«عرشيا خونه نيست؟»
به سختي زبان باز كردم.
- نه، نيست.
- سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۰۰ | ۱۰:۵۸
- ۵ بازديد
- ۰ نظر