نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

دانلود داستان ژاكلين گمشده نودهشتيا

دانلود داستان ژاكلين گمشده نودهشتيا

نام كتاب: ژاكلين گم شده (جلداول)
نويسنده: نيكا خدابخشي كاربر نودهشتيا
ژانر: تراژدي و عاشقانه
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار: sna.f
رصد كننده: شقايق.نيك
تعداد صفحه: ۲۰
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
چه بي انصافانه گرفت خانواده ام را…
آبي…
چه رنگ آرامش بخشي…
رنگي زيبا و دوست داشتني! …
نمي دانم چرا و چگونه اما آبي آرامش بخش آن شب بدجور دلگير بود! طوفاني بود! اما چرا؟! چرا بايد آنگونه و آن شب اين اتفاق مي افتاد؟!…

پيشنهاد ما
رمان موسم خيال | fatimafff كاربر نودهشتيا نودهشتيا
شاهزاده سنگي | Mahdieh jafary كاربر نودهشتيا 

شب تولدش بود…
تولد دخترك دوست داشتني ام…
نگاهش آرامش بخش بود درست مثله آبي دريا…
اما نميدانم چرا دخترك آرام من هم آن شب عجيب طوفاني بود…
?ژانيت?
در خيابان‌هاي سرد و دل‌گير، اما زيباي پاريس، در پي گشتن گم شده‌ام بودم.
ژاكلين عزيزم! تنها بازمانده‌اي از خانواده‌ي گم شده، در درياي خروشان!
چقدر دستانم، بي تاب گرفتن دستانش بود. چقدر چشمانم، انتظار ديدن آبي نگاهش را داشت!
– آقا؟!
با صداي دختري هجده ساله‌، نگاه ميخ‌كوب شده‌ام را، از زمين گرفتم و به چشمان آبي‌اش، نگاه كردم.
– بفرماييد؟
– ببخشيد، خيلي وقته كه اين جا ايستادين و نگاهتون به زمين هست؛ گفتم شايد مشكلي پيش اومد.
لبخندي زدم. سرم را، به سمت پايين متمايل كردم؛ به ادامه ي راهم پرداختم؛
چقدر چشمان آبي‌اش، مرا ياد دخترك هشت ساله‌ام مي‌انداخت؛ چقدر نگاهش شبيه به او بود. ژاكلين، خواهركم، كي مي‌شود دوباره نگاه زيبايت را ببينم؟ كي مي‌شود دستانت را بگيرم؟ آه خدايا! چقدر دلم براي آبي نگاهش، تنگ شده بود! چقدر دلم براي آن روزهاي گرم و دلنشيني كه باهم بازي مي‌كرديم، تنگ شده است.
يعني، باز هم مي‌توانم نگاهش را ببينم؟ مي‌توانم آرام، او را در آغوشم بگيرم؛ بوي عطر تنش را به مشامم بكشم؟!
ژاكلينم، خواهركم، منتظرم باش! روزي تو را خواهم يافت؛ دوباره مثل سال‌هاي قبل، دست در دست هم، در خيابان‌هاي سرد پاريس، قدم مي‌زنيم.
?ساردين?
عصبي بودم! از دست اين دختر لجباز و يك دنده! خودش مي‌دانست كه چقدر دوستش دارم و لحظه‌اي دوري‌اش، مرا نگران و حتي عصباني مي‌كرد!
ده سال! چقدر زود گذشت از آن زمان!
?ده سال پيش?
– ساردين!
نگاهم را، از بچه‌ها گرفتم و به دختري، به نظر هشت ساله كه گريان مرا نگاه مي‌كرد، نگاه كردم.
– تو كي هستي؟!
– ساردين، من عضو جديد اين يتيم خونه‌ام. از خاله ديان پرسيدم، گفت تو بهترين بچه‌ي اين جايي. ساردين، من تنهام، ميشه كمكم كني؟

دانلود داستان ژاكلين گمشده

دانلود داستان آلن يازم نودهشتيا

دانلود داستان آلن يازم نودهشتيا

نام كتاب: آلن يازم
نويسنده: نينا ساعي كاربر نودهشتيا
ژانر : درام، اجتماعي، تاريخي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار: NINA4011
تعداد صفحه: ۱۵
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

سخن نويسنده:
آلن يازم در زبان تركي به معني سرنوشت من هست. داستاني كه مي خواهم بنويسم نه عاشقانه ست، نه تخيلي، نه ترسناك؛ بلكه داستان زندگي سه نسل قبل، يعني مادر، مادر بزرگم…
خلاصه:
چه تلخ تجربه كرد، ايستادن در مقابل طوفان تنهايي را…
روزهاي دلتنگيش را به اميد نفس هاي بهار
و چه بي پروا جوانه كرد در التهاب مرموز شب و چه بي دريغ گلبرگ هايش را به آغوش سرد باد سپرد، همچون نشانه اي براي نيلوفران سرزمينش، بي آنكه بداند گلبرگ ها بي نشان بودند؛ قاصدك ها گلبرگ ها را در جاده آسمان ديدند و همهمه اي شد. آسمانيان و زمينيان خواندند:
براستي باد به كدامين سرزمين برد، گلبرگ هاي نيلوفر را در اين تاراج گلبرگ…

پيشنهاد ما
????رمان سرگشته ديار???? غزاله اميري كاربر انجمن نودهشتيا
رمان دژخيم | Nilufar.r كاربر انجمن نودوهشتيا

مقدمه:
زندگي بار گرانيست بر دوش زمان
و زمان در گذر است…
اين همه مردم خاكي
همگان هم سفرند
سفري بي آغاز…
كه سرانجام رَهَش، همچون راز
و قطاريست زمان
كه سوارند بر آن، اهل جهان…
تا در اين عالم دنيا هستند
هر كه را هست سرايي، بر اين چرخِ روان
كه ببينيد احوال جهان را
از قابِ پنجره كوپه ي خود…
دردها، شادي ها، اشك ها، لبخندها
و خودش نيز، گرفتار غم اين سفر است!
كه كدامين منزل؟
منزل آخر اوست؟
و كجا خواهد رفت؟
و چه ها خواهد شد؟
و…

راوي: فاطمه بانو
در حياط خانه ايستاده بودم و قاصدك زيبابي در دست داشتم. دست هاي كوچكم را باز كردم و در او دميدم كه قاصك زيبا، رقص كنان، اوج گرفت و به آسمان رفت؛ داشتم با چشم قاصدك را دنبال مي كردم كه در باز شد و پدر به خانه آمد. در آغوش پدر جاي گرفتم و همراه او وارد خانه شديم كه پدر رو به مادرم زينب بانو كرد و نويد اين را داد كه در شهر تبريز عمارت بزرگي را خريداري كرده است و بار و بنديلمان را جمع كنيم تا به تبريز برويم و همگي با هم در آن خانه اي كه پدرم خريداري كرده بود زندگي كنيم.                 


دانلود داستان آلن يازم          

دانلود رمان سين سرنوشت نودهشتيا

دانلود رمان سين سرنوشت نودهشتيا

نام كتاب: سين سرنوشت
نويسنده: Masoo كاربر نودهشتيا
ژانر : عاشقانه_ غمگين
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار: sna.f _..pegah..
تعداد صفحه: ۱۷۹
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه: پريزاد، دختري كه داره با مشكلات زندگيش دست و پنجه نرم مي كنه و اميدي به حل شدنشون نداره و آرامش خودش رو توي مرگ مي بينه تو اوج نا اميدي توي تاريك قلبش يه روزنه نور بهش چشمك مي زنه و اميد رو به زندگيش مياره

پيشنهاد ما
رمان سايه اي زير نور ماه????| زهرا سليماني كاربر انجمن نودهشتيا
رمان هناس | PEGAH كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه:
وقتي تو باشي،
زندگي برايم زيباست؛ عاشقي برايم با معناست.
وقتي تو باشي،
قلبم بي آرزوست، اي تنها آرزوي من در لحظه‌هاي تنهايي!
وقتي تو عزيز دلم باشي،
همدمم باشي،
سر پناهم باشي،
طلوع آفتاب برايم آغاز يك روز پر خاطره ديگر با تو است.
تو هستي، براي من تا آخرش هستي؛ همه هستيم هستي.
حالا من هستم و يك عشق پاك در قلبم.
وقتي تو باشي،
عشق در وجودم هميشه زنده است.

سخني با خوانندگان:
سلام ازتون بي نهايت ممنونم كه وقت با ارزشتون رو براي خوندن رمان من انتخاب كردين مطمئن باشين از خوندنش پشيمون نمي شين و اين رو هم بدونين كه يه موضوع جذاب با اتفاقات جذاب پيش روي شماست

با صداي آلارم گوشيم سرم رو از توي كتابي كه داشتم مي خوندم، درآوردم. براي ساعت دوازده كوكش كرده بودم تا كاري كه داشتم يادم نره. كتاب رو بستم به سمت كمدم رفتم و لباس هام رو عوض كردم. يه مانتوي سبز رنگ بلند كه آستين هاش پف دار بود، با شلوار هم رنگش و شال مشكيم برداشتم. توي آينه به خودم نگاه كردم و شالم رو مرتب كردم. از خونه بيرون زدم. سوار ماشينم شدم و به سمت آزمايشگاه رفتم تا جواب آزمايشم رو بگيرم.
منتظر به خانمي كه مسئول دادن جواب آزمايش ها بود، خيره مونده بودم. سرش رو بالا اورد و نگاهي بهم انداخت و گفت:
_ گفتي اسمت پريزاد اسديه؟
خودم رو كمي به ميزش نزديك تر كردم و گفتم:
_ بله.
برگه اي رو از بين انبوه برگه هاي رو به روش درآورد و به سمتم گرفت.
_ بفرماييد.
برگه رو ازش گرفتم و تشكر كردم. از آزمايشگاه بيرون رفتم و به سمت مطب دكتر كه فقط يه خيابون با آزمايشگاه فاصله داشت، حركت كردم.

دانلود رمان سين سرنوشت

دانلود دلنوشته دل را به خدا بسپار نودهشتيا

دانلود دلنوشته دل را به خدا بسپار نودهشتيا

نام كتاب: دلنوشته دل را به خدا بسپار
نويسنده: فاطمه مهرجرد كاربر نودهشتيا
ژانر: عارفانه،تراژدي

 

مقدمه:
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زيبا بخواند
كه نه از دوزخ بترسي و نه از بهشت
به رقص درآيي
قصه عشق، انسان بودن ماست
اگر كسي احساست را نفهميد مهم نيست
سرت را بالا بگير و لبخند بزن
«فهميدن» كار هر آدمي نيست…

پيشنهاد ما
رمان انفجار | Mana.s كاربر انجمن نود و هشتيا
 رمان بارش آفتاب | نسترن اكبريان كاربر انجمن نودهشتيا

“احمد شاملو”

قلم در دست گرفته و بر روي كاغذي كه اشك هايم آن را همانند قلبم مچاله كرده اند، مي‌نويسم. براي آرام شدن، براي به دست آوردن كمي آرامش.
مي‌نويسم حرف‌هايم را و در ميان مي‌گذارم دردهايم را با خدايي كه مي‌دانم از همه شان خبر دارد ولي…
و در آخر مي‌نويسم بلكه اين قلب مچاله شده ام صاف شود:
خداوندا! اي آفريدگار اشك! آفريدگار غم! زباني را خلق كرده اي تا نام و ذكر تو را بر آن جاري كرده و تو را شكر گوييم اما…مي‌داني همين زباني را كه آفريده اي با سخنانش چه مقدار اندوهي به دلم انداخته و چه مقدار اشكي از چشمانم جاري ساخته؟!
خدايا! كاش ذره اي از مهر و محبت خود را در دل بندگانت قرار مي‌دادي؛ آنگاه ديگر اشكي نبود كه بريزم و غصه اي نبود كه به خاطرش ذره ذره آب شوم.
مگر تو آفريدگار مهرباني نيستي؟! پس چرا نيست؟ كجاست آن محبتي كه همه از آن دم مي‌زنند و كو آن مهرباني اي كه همه ادعاي داشتنش را دارند؟! اي پناه دل تنهاي من! تنها و دلشكسته ام…
دلشكسته از قضاوت هاي نا به جا، از شنيدن سخناني نا حق و از حرف‌هايي كه بدون هيچ توجهي حواله ي حال ناخوشم مي‌شود.
خدايا! تو خود شاهد جريانات زندگي من بودي، هستي و مي‌دانم كه خواهي بود!
پس ببين اين تنهايي را… و اين بنده ي غمگينت را كه چطور در درگاه تو اشك مي‌ريزد تا كمي از آرامش از دست رفته اش را به دست آورد. تا بتواند مقاومت كند در برابر حرف‌هاي نا به جاي اين مردم نامهربان… در برابر سختي‌هاي روزگار… و در برابر ضربه‌هايي كه يكي يكي بر روحش وارد مي‌شود و ذره-ذره او را از پاي در مي‌آورد. مگر قلب دختري شانزده ساله چه ميزان طاقت ترك برداشتن دارد؟!

دانلود دلنوشته دل را به خدا بسپار

رمان شمور نودهشتيا

بهترين رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.


« به نام خالق شمّور و امثال شمّور »

 

av7_oes_%D8%B4%D9%85%D9%88%D8%B1.jpg

نام رمان: شَمّور

نويسنده: نيكتوفيليا كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: اجتماعي_تراژدي

هدف: هر كه تو را لايق بهترين ها ندانست، به او، شمور بودنت را به رخ بكش!

ساعت پارت گذاري: نامعلوم!

براساس واقعيت!

خلاصه:

در دنياي خاكستري آدمك ها، اسير شده بود. به هر جا مي‌نگريست، صورتي خنثي مي‌ديد. حال و هواي اين شهر غمزده، او را هم تيره و خنثي كرده بود. او كه با كاغذهايش، در تحليل آدميان اطراف درد و دل مي‌كرد، كسي را با چهره اي خندان ديد! اين، شيرين ترين تفاوت، در اين شهر غم زده بود.

مقدمه:

بنگر به سنگ خام تراش نخورده‌ي الماس كه چطور بد شكل و نافرم و ناميزان است. تراشش دادند، شكستنش، سابيدنش، آزارش دادند، عذابش دادند، شكستنش، تراشش دادند، تراشش دادند و باز...

حال بنگر به شَمّوري كه در دست داري. اين همان سنگ نامطلوبيست كه چهره ات را از ديدنش درهم مي‌كردي. اين همان سنگيست كه با ظلم هاي پي در پي، دلش را ريش ريش كردي. درخشش و زيبايي خيره كننده اش را مي‌بيني؟ او را از خود راندي، گمان كردي زندگي اش را تباه كردي؟ خير! تو او را با تراش دادن هايت، ساختي. حال بنگر به ارزش فوق العاده اش كه حتي تو را هم با او مقايسه نمي‌كنند. هواي خودت را داشته باش! هنوز در دلش، ظلم هايت را مرور مي‌كند. از تو ممنون است اما...

حال كه به قدرت رسيده است، تو را لايق نابودي مي‌داند.

بخشي از رمان:

انگشتانم، پلكم را نوازش كردند تا جلوي آويز شدن آن قطره اشك لجوج و خود مختار را بگيرند. گوشه اي از ماهيچه ي تپنده ام منقبض شده بود و از بي رحميِ حرف هايي كه همچون تازيانه اي وحشي به جانش كوبيده ميشد، مي‌گريست! از زير مقنعه گلويم را فشردم تا درد بغض سنگينم را تسكين دهم. گويي در باتلاقي از سخنان گزنده فرو رفته بودم و كلمات چون ماري خشمگين، روحم را نيش مي زدند.

خشم، چاشني تنفسم شده بود. پلك هايم را تا آخرين حد ممكن فاصله دادم تا قطره اي ديگر از پس مژه هايم نگريزد. حق با لعيا بود. من، انتقام احساس پايمال شده ام را خواهم گرفت. به طريقي كه عالم بدانند تا چه اندازه حقير است و خودش نيز، نداند از كدام سو، بر سرش مجازات مي‌بارد!


مطالعه‌ي رمان شمور

رمان پاپلي نودهشتيا

معرفي رمـان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: پاپلي

نوشته: يكتا ياري 

ژانر: عاشقانه

خلاصه: آرتوش بعد از سه سال باز مي‌گردد و زخم كهنه سر باز مي‌كند...

مقدمه: من پروانه‌ام، همان پروانه‌ي ابله و ساده‌ لوحي كه دور شمع مي‌رقصد؛ من همان پروانه‌ي كوچكي‌ام كه دل به دل بي‌رحم شمع مي‌دهد. من همان پروانه‌اي هستم كه عاشقانه شمع نيم‌سوز را مي‌پرستد؛ من همان موجود رنگانگي هستم كه مادرانه براي آخرين لحظات زندگي شمع، لالايي مي‌سرايد.
من پروانه‌ام، پروانه‌ي عاشقي كه شمعش را در آغوش مي‌كشد و چنان در تب عشقش مي‌سوزد كه نمي‌فهمد ديگر يك بال ندارد. من، پاپلي؛ همان پروانه عاشقم!


بخشي از رمان:

با اخم نگاهش مي‌كنم. با ديدن ابروهاي بالا پريده و دستان بر سينه محكم شده‌اش، اخمم غليظ‌تر مي‌شود. نفسم را كلافه بيرون مي‌دهم. قيچي را برمي‌دارم و پارچه را بدون دقت، كج و كوله برش مي‌دهم.
پوزخند مي‌زند. پارچه‌ايي را كه خراب شده از زير دستم بيرون مي‌كشد و وادارم مي‌كند نگاهش كنم. سرم را بلند مي‌كنم و با صدايي، نه خيلي آرام مي‌گويم:
- چيكار مي‌كني؟ بدش من.
- اين مسخره بازي‌ها چيه؟
قول نمي‌دهم اگر كلمه ديگر بگويد، ديوانه و بر سرش آوار نشم.
جواب نمي‌دهم، نه كه جوابي نداشته باشم. من پُرم از حرف‌هاي نگفته، اما حيف كه درك و شعور اين ملت كمتر از آن است.
نگاهم را از چشمانش مي‌گيرم، ميز را دور مي‌زنم و ازكنارش مي‌گذرم. از اتاق خارج مي‌شوم‌. قبل از اينكه سيوا دهن باز كند و حرفي بزند، ضبط را روشن و صدايش را بلند مي‌كنم. مي‌گذارم خواننده با آن صداي بد و نخراشيده‌اش بخواند اما سيوا حرف نزند. چيزي نگويد و تمامي پنبه‌هايم را رشته نكند.



مطالعه رمان پاپلي

دانلود رمان ژيناي من نودهشتيا

نام كتاب: ژيناي من
نويسنده: نينا ساعي كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعي، پليسي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار: nina4011
تعداد صفحه:۲۴۰
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه: چه قصه ي عجيبي است قصه ي عشق، افسوس كه زندگي فقط انديشه هاي زيبا نيست و اين كه پايان اين راه به كجا قرار است ختم شود را فقط خدا مي داند، خدا به خير كند اين جاده بي انتها را. پسري كه براي رسيدن به معشوقش، فراز و نشيب‌هاي زيادي را طي كرده و در انتظار پستي بلندي‌هاي بسياري است.
اما آخر اين داستان چه مي‌شود؟ خدايا! چه تصميمي گرفتي براي اين عاشقي كه مجنون هم در برابرش كم مياورد؟ خداوندا نكند، به سرنوشت مجنون دچارش كني! او ضعيف است، او ديوانه است، آن قدر عاشق است كه قلبش فقط به خاطر او مي‌تپد، لبخند تنها زماني كه به او مي‌انديشد بر رخسارش پديدار مي‌شود. به من بگو! قرار است آينده‌اي جديد رقم بخورد؟
يا اين‌ كه تاريخ دوباره تكرار شود…

پيشنهاد ما
 رمان با من بمان| masi.fardi كاربر انجمن نودهشتيا
رمان ما اسطوره نيستيم(مينوزمين) | منيع كاربر نودهشتيا نودهشتيا

مقدمه:
چه شد درد من نمي دانم
فقط ديدم پريشانم
فقط يك لحظه فهميدم
كه خيلي دوستت دارم…
تو معشوق ناب من هستي
هميشه عاشق و مجنون تو مي مانم
مي دانم…
تو دست نيافتني ترين معشوق زمين باش!
حتي دور از دستان من، ولي باش!…
اينجا ميان شعرهاي من، دست كسي به تو نخواهد رسيد…
از ميان انبوه زخم ها، سكوت بغض ها و خاموشي واژه ها “تو” بي بهانه سر ذوقم مي آوري…
پس بمان!…

راوي: رادوين
كمي بمان! كمي به من نگاه كن! نگاهت تنها دليل آرامشم است. در چشمانم نگاه كن؛ در اين چشمان اشك آلود كه هميشه در پي رفتن تو، چشم انتظار به آمدنت بود. حال كه دوباره آمدي؛ چرا اين چنين من را از خود مي راني؟ چرا چشمانت را از من نگاه مي داري؟
ديگر تاب و توان سكوت ندارم. حس فرياد در من به اوج رسيده است؛ فرياد دوستت دارم، صدايم را گوش كن. در حالي كه حرف نمي زني به چشمانم نگاه كن؛ حرف هايم را از نگاهم بخوان.


دانلود رمان ژيناي من

دانلود رمان زندگي دو وجهي نودهشتيا



نام كتاب: زندگي دو وجهي(جلد اول)
نويسنده: سوما غفاري كاربر نودهشتيا
ژانر: فانتزي، جنايي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار:~nAyeReh.tmj ؛ .Maedeh
تعداد صفحه: ۱۰۷
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
هينا دختريست كه گمان مي‌رفت زندگي ساده‌اش، در پس آن چهارديواري هميشه ساده بماند؛ اما يك روز صفحه‌ي دفتر عوض مي‌شود و صفحه‌ي جديدي كه به رويش باز مي‌شود، او را در گردابي فرو مي‌برد؛ گردابي از نوع نفرت و جنون! گردابي از نوع غم و اندوه! او را به جنگ با خود واگذار مي‌كند، اما افسوس كه او اين جنگ را بلد نيست! حال او مانده و راهي كه نمي‌داند پايانش كجاست و يك سنگ در دست او؛ سنگي كه شايد سرآغاز همه چيز باشد، اما پايان هيچ چيز نيست!

پيشنهاد ما
رمان عبث احساس | روشنا اسماعيل زاده كاربر انجمن نودهشتيا
رمان اندوه بي پايان (جلد دوم ژيناي من) | nina4011 كاربر انجمن نودوهشتيا

مقدمه: گاهي به دستان خودم خيره مي‌شوم؛ دستاني كه بي‌رحمانه جان گرفت از بي‌گناهان! دستاني كه رد پررنگ خون رويشان جاريست و با هيچ شوينده‌اي پاك نمي‌شود. دستم را روي قلبم مي‌گذارم، قلبي كه شك دارم در آن زمان واقعا تپيده باشد. خسته شدم از خودم؛ دوست دارم خودم را تكه‌تكه كنم و اين قلب سنگي را از جا بكنم. فقط يك سوال باقي مانده، من هيوولا هستم؟ حال بايد خودم را نابود كنم؟ بايد حالم از خودم به هم بخورد؟ اصلا راهي براي رهايي از اين زندگي دو وجهي است؟

يك خط، يك خط ديگر، يك خط صاف و يك منحني، خط‌هاي زيگ زاگ. خط! خط! فقط خط! نوك مدادي كه مي‌شكند و خاكستري كه بر جاي مي‌گذارد، صفحه‌ي سفيدي كه سياه مي‌شود، پاك كني كه ديگر كفاف نمي‌دهد، گرماي آتشيني كه پوستم را مي‌سوزاند، قطره‌هاي عرقي كه از پيشاني‌ام سرازير مي‌شوند و در نهايت اخمي كه ابروانم را زينت مي‌دهد!
با شكستن نوك مداد ديگر ادامه ندادم. نفسي عميق كشيده و از روي صندلي بلند شدم.


دانلود رمان زندگي دو وجهي

دانلود دلنوشته اوج نودهشتيا



نام دلنوشته: اوج
نويسنده: سحر راد كاربر انجمن نودهشتيا
۱۵/۱۱/۹۹
ژانر: اجتماعي، تراژدي، عاشقانه
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: _Hadiseh_
ويراستار:moonlike
تعداد صفحه:۱۷
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

مقدمه:
دنيا مثل يك تاب مي‌ماند
تابي كه همه، براي سوار شدن بر آن صف مي‌كشند و كودكي چند دقيقه‌اي را روي آن بازي مي‌كند،
لذت مي‌برد، قهقهه مي‌زند و گاهاً مي‌گريد
و چه كوتاه است لذت‌ها و غم‌ها!
بعد آن
به نفر بعدي مي‌سپارد جايگاهش را،
آري! زندگي دقيقاً همين است!
خيلي‌ها پيش از من و تو، سوار اين
تاب شده‌اند،
لذت برده و غمگين شده‌اند.
بيا
ما با دانستن اين موضوع،
اين داستان را شروع كنيم.

پيشنهاد ما
رمان آيَت | Hasti81 كاربر انجمن نودهشتيا
رمان★ آئــيشــما★نجمه صديقي |كاربر نودهشتيا نودوهشتيا ????

نخستين تفاوت
برايتان تداعي مي كنم؛
آن آشوب هاي ذهني شاعر نويسنده نما را،
بحران هاي فكري و ايده هاي پيچيده اش را،
طينت عجين شده با قلم خلاقش را.
و نوشته هايي كه با انگشتاني سحرآميز شكل گرفته
و در مقابل خوانندگاني عاقل و قهار، قرار مي گيرند؛
نوشته هايي كه از آميختگي عشق، اجتماع و اندوهي شگفت انگيز، گرده آورده شده و
به دست خلاقي تازه كار، ناشيانه در كنار هم چيده مي شوند.
اما همانطور كه در سطر هاي مافوق ذكر شد،
همگي به گونه اي سحرآميز كنار هم آرميده اند؛
تك واژه هاي لبريز از مفاهيمُ السَحَر،
لمس هاي احساسي بر جملات،
قلب هاي تپنده از خوانندگان
و در نهايت موفقيتي عظيم،
حال
طبق گفته ي نويسندگان عالي مقام؛
پايان هر رسيدن، سرآغاز يك رفتن است.
من نيز پس از پايان آن نوشته هاي تازه رديف شده،
سرآغازي ديگر را به نقش مي كشم؛
سرآغازي از دگرگوني ها،
سوا شده از تك مرواريد،
گره خورده به زنجيره هاي تاريكي،
شكست ها،
و در پايان زندگي،
مي خواهم گِلي از خاك رس ديگر شكل دهم
و كوزه اي بتراشم كه جذبه را با خود يدك كشد.
مي خواهم شعرها و نثرهايي در دل و دامنش بنهانم؛
به گونه اي كه ظاهر متفاوتش
اذهان را در هم بپيچاند!
ميلي رباينده به سوي قلم،
تحولي عظيم مي سازد در جهت نويسندگي
تحولي به نام؛
اُوج!


دانلود دلنوشته اوج

دانلود رمان رز مشكي نودهشتيا



نام كتاب: رز مشكي
نويسنده: Delaram.bn كاربر انجمن نودهشتيا
ژانر : پليسي، عاشقانه، جنايي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: _Hadiseh_
ويراستار: رها كيانفرد، مليكا حق شناس
تعداد صفحه:۱۲۱
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
داستان رز مشكي درمورد دو جوان كه هر دو از يك زخم مشترك رنج مي‌برند و در پي انتقام مي‌كوشند، ديگري را حفظ كنند…

مقدمه:
رز مشكي روايتگر داستان يه زن و مرد پخته‌ست كه خبري از گونه‌هاي سرخ شده بعد از اولين بوسه و رفتن به شهر بازي نيست… زن و مرد جا افتاده‌اي كه كل‌كل‌هاي عاشقونه نمي‌كنن و توي رستوران‌هاي لوكس قرار نمي‌ذارن.

پيشنهاد ما
داستان سندرم اِبتهاج | otayehs كاربر انجمن نودهشتيا
داستان كوتاه سلسال | helia.z كاربر انجمن نودهشتيا

مادري كه بچه‌ش از بطن خودش نيست ولي براش از مادري كم نذاشته؛ زني كه توي سني قرار داره و مي‌تونه به فكر لوكس‌ترين ماشين‌‌‌ها و مارك‌ترين لوازم آرايشي باشه، ولي دنيا اون رو تبديل به كسي كرد كه فكر و ذكرش شد «انتقام»

پسري كه با دست‌هاش عزيزترين‌هاش رو خاك كرد. با صداي بي صدا مثل يه كوه بلند. مثل يه خواب كوتاه. يه مرد بود؛ يه مرد با دست‌هاي فقير؛ با چشم‌هاي محروم. با پاهاي خسته… يه مرد بود يه مرد!

پ.ن: سلام دوستان يه‌خورده باهاتون حرف دارم. اين اولين رمان منه و به پيشنهاد يكي از دوست‌هام براتون مي‌ذارمش. ازتون تنها توقعي كه دارم اينه كه حتما نظرتون رو بهم بگين؛ چون خيلي بيشتر از چيزي كه فكرش رو بكنين برام مهمه و ازتون خواهش مي‌كنم، چون اولين رمانمه و من تو نوشتن خيلي حرفه‌اي نيستم، ازم توقع چيز زيادي نداشته باشين. ممنون، دوستون دارم!

«راوي»

نهصد و نود و شش، نهصد و نود و هفت، نهصد و نود و هشت، نهصد و نود و نه، هزار!
بعد از گفتن هزار، توي ذهنش صداي زني طنين انداخت كه خبر از نشستن هواپيما درخاك «ايران» مي‌داد.
كمي سرش را كج كرد و خيره به دختركي با موي بلوند و بلند كه سرش روي شانه او قرار داشت، شد.

دانلود رمان رز مشكي