نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

دانلود داستان بازگشت زمان نودهشتيا

دانلود داستان بازگشت زمان نودهشتيا

نام كتاب: بازگشتِ زمان
نويسنده: mahdiyeh82 كاربر نودهشتيا
ژانر : داستان تخيلي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: violet.17
تعداد صفحه: ۷۳
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
امروز را در دفترم مي‌نويسم. براي آيندگانم. براي گذشتگانم. براي تمام كساني كه باور ندارند كه گذشته، قدرت برگشت را دارد! آري. گذشته مي‌تواند برگردد اگر شرايطش باشد. اگر ذهنت بخواهد. اگر عميقاً آرزويش را داشته باشي. مي‌تواني حتي تا هزار سال هم به عقب برگردي. همه‌چيز را ببيني. زندگي كني. تو… مي‌تواني تغيير بدهي. مي‌تواني تاريخ را عوض كني. مي‌تواني آينده‌اي ديگر بسازي. به‌گونه‌اي كه گويي هرگز در ناجوانمردي‌هاي روزگار مدرن زندگي نكرده‌اي. البته… اين ميان بايد شانس خروج از حلقه‌ي زمان را هم داشته باشي. مبادا كه در اين حلقه، گير كني و هرگز بيرون نيايي. حتي اگر خودت بخواهي برگردي.

پيشنهاد ما
رمان روياي چشم آبي | Fa.m كاربر انجمن نودهشتيا
رمان سقوط صورتي (جلد يك) | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا 

مقدمه:
مي‌گويند:
گذشته، گذشته.
اما من باور ندارم. تو هم باورش نكن. گذشته اگر گذشته بود، هيچ‌گاه در خاطر من و تو زنده نمي‌شد.

با صداي چكش‌هاي بي‌رحمانه‌ي پدرم كه بي‌توجه به زمان و مكان، هرگاه دلش مي‌كشيد به بدن محكم آهن‌پاره‌ها مي‌كوبيد، لاي دو پلكم را باز كردم. به گمانم امروز هم تعميرات دارد. به صورتم دست كشيدم و كش‌ و قوسي به بدنم دادم. اگر گذاشت امروز تعطيلم را كمي بيشتر از روزهاي ديگر بخوابم.
لعنتي‌اي زير لب گفتم و از تخت پايين آمدم. پرده را كنار زدم و به خيابان خلوت نگريستم. حتي پرنده‌ها هم خوابيده بودند! پوفي كشيدم  از اتاق و در پي‌اش از پله‌ها پايين رفتم. صدا از زير زمين مي‌آمد.
داد زدم:
– پدر! خواهش مي‌كنم تمومش كن.
– توي كاري كه بهت مربوط نيست دخالت نكن، كارن!
سري تكان دادم و به ساعت نگاه كردم. اوه. قرار امروزم را با مايك از ياد برده بودم. به آشپزخانه رفتم و دست و رويم را آب زدم. عادت به شستشو در سرويس بهداشتي را نداشتم. در نظرم كثيف مي‌آمد. صبحانه‌ي مفصلي براي خود درست كرده و نوش جان كردم. حين خروج از آشپزخانه، پدر با سر و روي روغني و لباس كار به گند كشيده شده‌اش در چهارچوب در حاضر شد. پدر پير من! بعد از مدت‌ها خوشحالي را در چهره‌اش مي‌ديدم.
– بالاخره رضايت دادي تمومش كني؟
عرق روي پيشاني‌اش را پاك كرد و گفت:
– برو پايين ببين پدر دانشمندت چي ساخته؟!

دانلود داستان بازگشت زمان

دانلود رمان شليك آخر نودهشتيا

دانلود رمان شليك آخر نودهشتيا

نام كتاب: شليك آخر
نويسنده: معصومهE كاربر نودهشتيا
ژانر : عاشقانه_هيجاني_غمگين
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد:hd Sheydaw_
ويراستار: الهام جعفري_ هاني پري
تعداد صفحه:۱۵۱
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
در شهري كه تنها ظلمت و تاريكي در آن بود، شهري كه با سرماي زمستان خو گرفته بود، شهري كه باد به بند بند وجودش تازيانه مي زد، آيا نوري وجود داشت؟آيا گرمايي هم پيدا مي شد؟ آيا شهر قلبش ميان آن همه تاريكي مي توانست نوري در خود جاي دهد؟ آن گرما چيست؟

پيشنهاد ما
رمان من خالتورم |NERSIA, كاربر انجمن نودهشتيا
رمان چلچراغ | @@ zahraكاربر انجمن نودهشتيا 

مقدمه:
نگاه شيشه‌اي‌ام مسخ شده‌ي نگاه پر درد اوست. اين چنين او را از پا در آوردم. من آرشم، از جنس يخ و كوه غرور؛ سرد و نفوذ ناپذير! هر آن‌چه راهم را سد كند، با شعله‌ي خشم خود مي‌سوزانم. با اسلحه‌ي نفرت به سويش نشانه مي‌گيرم و شليك مي‌كنم. قلبش از تپش مي‌ايستد و خود مي‌ماند و دنيايي مملو از تاريكي محض. اين شليك آخر بود. شليكي براي انتقام!
«آرش»
پام رو روي گلوش مي‌ذارم و تا جايي كه نفسش قطع بشه، فشار ميدم. از شدتِ بي‌نفسي به سرفه افتاده. خم ميشم و نگاهي به صورت ملتمسش مي‌ندازم. خونسرد ولي با جديت ميگم: «اعصاب و حوصله‌ي يكه به دو كردن باهات رو ندارم. حوصله‌ي انجام كارهاي كفن و دفن هم ندارم! پس تا نزده به سرم و يه كاري دستت ندادم، با زبون خوش بگو ببينم كي اَجيرت كرده كه زاغ سياه ما رو چوب بزني؟!» سخت ميگه: «خو… خودم…» خنده تمسخر آميزي مي‌كنم. هنوز نمي‌دونه پيچوندن من به اين راحتي نيست؟!
_ فكر كردي با بچه طرفي مردك احمق؟! هنوز نفهميدي هيچ خري از پسِ دور زدن من بر نمي‌آد؟
صورتش كبود شده بود. پيروزمندانه به چهره‌ي پُر دردش نگاه مي‌كنم. دارم لذت مي‌برم! چرا كه نه؟! من به هيچ‌كس اجازه‌ي دُم تكون دادن و فضولي كردن توي كارهام و زندگيم رو نميدم. بهزاد جلو مياد.
_ آرش اگه بخواي بكشيش كه ديگه سر نخي نمي‌تونيم گير بياريم. بهتره ولش كني.
پام رو از روي گلوش بر مي‌دارم كه پي در پي سرفه مي‌كنه! مشخصه حالش تا چه حد خرابه. پوزخندي به چهره‌ي درموندش مي‌زنم و رو به نگهبان‌ها ميگم: «ببريدش انبار و چشم ازش برنداريد! بفهمم دست از پا خطا كرده، يقه شما رو مي‌گيرم. مفهومه؟!» هردوتاشون سرتكون ميدن و احمد ميگه:
_ خيالتون راحت آقا؛ حواسمون هست بهش.

دانلود رمان شليك آخر

رمان آئيشما نودهشتيا

IMG_20210320_025824_328.jpg

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.


رمان: آئيـــشما

معني اصلي:(خشم و غضب)

معنا در رمان(روح شيطاني)

نويسنده: نجمه صديقي

ژانر: ترسناك_معمايي_تخيلي

 

???? خلاصه: ????

آئيشما روحِ شيادِ شيطانْ صفت! نيرويش را تحت شعاع قرار مي دهد.

غباري هاي تاريك و كبودِ پر ز محنت! تمام شهر را فرا مي گيرند.

آن رخسار بيمناك پر ز حرارتش! دل آسمان را مي خراشد و آفتاب سوزناك، پرده اي كبود بر سر خويش مي كشد.

تشويش و دگرگوني آغاز راه او است ؛ تعويذ شوم وسيله ي مكر اوست؛

خشم و قهقهه هايش پرده اي پر ز بيم بر تمام نقاط مي كشد و هيچ نيرويي نيست مقاوم راه او.

به راستي چه حقيقتي پشت ابرهاي كبود و نگون بخت پنهان گشته؟ دليل تشويش و آشوب هاي روح پر ز حيله چيست؟ پايان اين بي شماران كشمكش پر ز بيم و خشم چيست؟

 

???? مقدمه: ????

با آن موهاي سپيد و سيماي بيمناكش تلاطم را به رقص در مي آورد! رد پاي آن شيطان صفت، عموم خاك را كبود و رخسارش شهامت عرش را مخدوش مي كند! آه كه لعن بي سر و سامان اين ابليس، رعب و وحشت را بر دل عموم انداخته است!

 هيس...!

خموش باش جانم...!

بيم و ترس تو را در جال مي اندازد؛ او با وحشتت نفسي بِكر مي گيرد و با ناله هايت وعده ي خويش را نوش جان مي كند.

گوشه اي آرام بگير! 

او روح نحيف جنون زده ها را مي خواهد! او قلب كبود بيچاره ها را مي خواهد! خموش باش نازك دلم...! اين رقص و آواز هم روزي به پايان خود مي رسد.

بخشي از رمان:

چشمانم را به صفحه ي لپ تاپ دوخته و به فايلي كه در حال بارگذاري بود نگاه مي‌كردم.

« اه، لعنتي زود باش ديگه... »

از انتظار به شدت بدم مي آيد و اكنون اين فايل چندش آور هم مانند لاك پشت عمل مي كرد؛ انگشتانم را يكي پس از ديگري روي ميز مي زدم و پاهايم را يك در ميان تكان مي‌دادم، ناگهان فايل به عدد نود و نه رسيد. 

صاف نشستم و از خوشحالي منتظر پايان آن يك عدد اعصاب خورد كن بودم. با خود گفتم:

« زود باش، زود باش، آفرين بدو »

به صد كه رسيد دستانم را نيمه محكم به ميز زدم و تا خواستم بگويم «خودشه» فايل ارور داد؛ آنچنان وجودم سوزن- سوزن شد كه دوست داشتم لپ تاپ كوفتي را از وسط به دو نيم تقسيم كنم؛ اما خوب به جايش موهاي پريشان مشكي ام را بين انگشتانم تاب داده و جوري كشيدم كه شك نداشتم، گيسوانم از ريشه كنده شدند.

« لعنت بهت، لعنت!»


مطالعه‌ي رمان آئيشما

رمان از تو چه پنهان نودهشتيا

photo_2020_11_18_20_19_28.jpg

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: از تو چه پنهان

نام نويسنده: فاطمه چگيني

ژانر: عاشقانه، اجتماعي

خلاصه:

عاشقانه هايم خط مي‌زنند تمام جملاتي را كه اقرار كردند، عشق تنها يكبار اتفاق مي‌افتد و بس!
عشق با آدمي چه مي‌كند؟
گاهي آنقدر حماقت تزريق جانت مي‌كند كه پس مانده هاي ديگران را هم دلبسته مي‌شوي و مي‌شود آنچه نبايد! 
و حماقت تا كجا؟ تا آنجا كه دلخوشي ات جاي بگيرد زير يك سقفِ غم آلود به همراه معشوقه ي معشوق، كه از قضا بهترين دوست و خواهرت هم باشد. رقابت با دوست؛ آن هم بر سر مردي كه هيچ بويي از مردانگي نبرده است، قطعا رقت انگيز ترين جايگاه براي يك زن است.

مقدمه:
به راستي تمام آن دروغ‌ها؛ در يك آن به واقعيت تبديل شد. به گونه‌اي كه هنوز در خيالات آن به سر مي‌برم. 
پاداش آن روزهاي عاشقي,
 تنها سرافكندگي و پريشان حالي است، مي‌دانم, مي‌دانم و نيازي نيست كسي بيايد و يادآور شود، كه همه اين مصيبت‌ها از همان يك نظر حلال شروع شد و بس!
 گاهي يك نگاه، حصاري بر دورت مي‌شود كه بايد به مرور به آن عادت كني!
نبايد نگاهم را به چشمان شب زده‌اش مي‌دوختم. اما چه مي‌كردم؟ من طوري عاشق بودم كه با هر نگاه از سويش، گسترده مي‌شدم و او عجيب دلبر بود! چشم‌هايش گواهي يك آفتاب داغ تابستاني براي من باران زده‌ي شمالي نشين مي‌داد.
 خشكسالي و كوير اين چشم‌ها، مرا از جنگل‌هاي سبز درونم دور كرده بود و من از لج اين همه آبادي، دل به بيابان داده بودم؟
چه مي‌دانستم موعد اين دلدادگي‌هايِ از سر تازگي و نداشته‌ها موقت است و انسان هرچقدر هم كه از فطرت اصلي دور شود، باز هم دلش مي‌رود براي زادگاه و مردانه‌هاي آشنا به وطن!
روزي او نبود، و مرد ديگري آمد. با نقش لبخندش، وطن داد و وجودش جنگل كه نه، بوي دريا را مي‌داد!

بخشي از رمان:
شيشه‌ي مه گرفته را با گوشه‌ي آستينم پاك مي‌كنم تا جاده را بهتر ببينم.
تمام تنم چشم مي‌شود، تا شايد ميان اين كوه و جنگل كسي را شبيه به تو بيابم و خيلي مسخره است!
اين‌كه آنقدر آرزوي داشنت دور از خيالم باشد كه دلم را به ديدن كسي كه لباسش شبيه به لباس تو باشد، خوش كنم و لعنت بر اين اشك‌هاي مزاحم
كه با بخار روي شيشه، دست به دست هم داده‌اند تا نتوانم با خيال راحت در پيچ و خم اين جاده به دنبال تو بگردم.
هي نگاه كنم...
هي اشك بريزم...
و هي خودم را لعن كنم!
بابت تمام حماقت‌هايم، بابت تمام انتخاب‌ها و علاقه‌ام و عشق... عشق؟
لعنت بر آن كس كه گفت هيج عشق، عشق اول نمي‌شود. اصلاً تمامي عشق‌هاي اول حماقت‌اند نه عشق!
يك حس پوچ و تو خالي...


مطالعه‌ي رمان از تو چه پنهان

دانلود داستان زنان ممنوعه نودهشتيا

دانلود داستان زنان ممنوعه نودهشتيا

نام كتاب: زنان ممنوعه
نويسنده: دختر تابستان كاربر نودهشتيا
ژانر : اجتماعي _ تراژدي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار: افسون دانشمندي
تعداد صفحه: ۳۰
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
به راستي سخت نشده است ترجمه كردن تنهايي؟ مگر خط خوردن از اذهان ديگران به همين راحتي‌ست؟
روزي به چنان مقصدي مي‌‌‌‌رسي كه در پرتگاه دست‌‌‌‌هايش، وسوسه‌‌‌‌ي بودن يا نبودن درونت را مي‌‌‌كاود!
تو مي‌‌‌‌ماني و يك ترس عميق، تو‌ مي‌ماني و بي‌‌‌پروايي سطرهاي مه آلود كه از درد فراموشي‌‌‌ست!
تو ‌مي‌‌‌ماني و هجي كلمات! نيلوفرهاي آبي، رزهاي قرمز، كاج‌‌‌هاي سبز و… و انسان‌‌‌هاي.‌.. ؟ به راستي انسان‌‌‌‌ها چه رنگي‌‌‌اند؟ رنگ خون؟ رنگ غرور؟ رنگ خودخواهي و يا شايد رنگ برتري!

پيشنهاد ما
رمان عصيانگرقرن | سادات۸۲ و پرديس ۸۲۰ كاربران انجمن نودهشتيا
رمان سرآغاز تلخ l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه:
من دخترم…
با تمام حساسيت‌‌‌هاي دخترانه‌‌‌ام…
با تلنگري باراني مي‌‌‌شوم،
با جمله‌‌اي رام مي‌‌‌شوم،
هنوز هم با عروسك‌‌‌هايم حرف مي‌‌‌زنم،
هنوزم هم برايشان لالايي مي‌‌‌خوانم.
هنوزم هم با مدادرنگي خانه روياهايم را به تصوير مي‌‌‌كشم.
آري من يك دخترم

آهنگ را پلي مي‌كنم.
گوشه‌‌‌ي اتاق مي‌‌‌‌‌‌روم و خود را لابه‌لاي پتوي خاكستري رنگم مخفي مي‌‌‌كنم!
آهسته آهسته چشمانم باريدن مي‌گيرند و بر زمينِ گونه‌هايم مي‌‌‌‌‌‌چكند. اشك‌هايم در كسري از ثانيه تمامِ صورتم را لمس مي‌‌‌كنند.
هوا گرم است؛ اما قلبِ فِسُرده و يخ‌زده‌ام تمامِ بدنم را منجمد كرده. به صفحه ي گوشي نگاه مي كنم‌ و پلكي مي‌‌‌زنم. اشك‌هايم سيلي عظيم به سمت گونه‌هايم به راه مي‌اندازند. با لب‌هاي خشك و ترك خورده‌ام كه حالا با اشك‌هاي شور و داغم تر شده‌اند. آهنگ را با صداي خفه و از ته گلويم زمزمه مي‌كنم:

– لالا كن دختر زيباي شبنم، لالا كن رويه زانويه شقايق.
بخواب تا رنگ بي مهري نبيني، تو بيداريه كه تلخه حقايق.
تو مثله التماس من مي‌موني كه يك شب روي شونه هاش چكيدم.
( لالايي – علي زندوكيلي )
دلم مي‌‌‌‌خواهد لحظه‌‌‌اي بر مي‌‌‌گشتم به عقب، همان زمان‌‌‌ها كه تازه عاشق شده بودم و دل به دلدارم داده بودم. اما حيف كه زمان به عقب باز نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد، دلم مي‌‌‌خواهد برگردم به عقب و آنقدر بي‌‌‌كس عروس عشق‌‌‌ام نشوم. آنقدر بي‌‌‌كس راهي خانه همسرم نشوم. اما حيف و صد حيف كه برگشتي امكان پذير نيست. با پاهاي لرزانم از روي تخت بلند مي‌‌‌شوم و دفتر خاطراتم را كه يادآور همان لحظات تلخ است را باز مي‌‌‌كنم؛ شروع مي‌‌‌كنم به خواندن سطر به سطر گذشته‌‌ام.

دانلود داستان زنان ممنوعه

دانلود دلنوشته تك مرواريد نودهشتيا

دانلود دلنوشته تك مرواريد نودهشتيا

دانلود دلنوشته تك مرواريد نودهشتيا

نام كتاب: تك مُــرواريد
نويسنده: سحرناز راد كاربر نودهشتيا
ژانر : عاشقانه، دلنوشته اجتماعي، تراژدي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: narges85
ويراستار: سنا.ف
تعداد صفحه: ۳۷
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

مقدمه:
در صحرا تو را بينم
مگر سرابي؟
در دريا تو را بينم
مگر آبي؟
در رايحه تو را بينم
مگر گلابي؟
در عشق تو را بين
مگر عذابي؟
در سوال تو را بينم
مگر جوابي؟
در نيكوكاري تو را بينم
مگر ثوابي؟
اي مراوريد صدفم
در جهانم تنها تو نابي!
#سروده: سحرناز راد

پيشنهاد ما
دلنوشته خاكستر يك ققنوس | نفس تاج كاربر انجمن نودهشتيا
دلنوشته انزوا | Hengameh.b كاربر انجمن نودهشتيا

شروعي متفاوت

***
با لكنت، آوازه اي را شروع كردم و در اواسط كلام، عشق همچون بغضي برگلويم نهاده شد و هرگز ميسر نشد كه در عاشقي تك واژي از زبانم خارج شود.
هي…
من همان دخترك شانه به دستم كه به دنبال مادرش مي‌گردد تا زلف پريشانش را نه با شانه، بلكه با دستان پر از محبتش مرتب كند.
از كدامين دردها اقرار كنم؟ از كدامين محنت؟
***
تيز نگاهي نثارم كرد. من… حتي ناي نفس كشيدن را هم نداشتم. چه مي‌خواستم؟ از دل؟ از خدا؟
مردانگي‌اش را به رخم كشاند.
ميان نوشته‌هاي پراكنده و انبوهم، گذر زمان را حس كردم. دستي بر شانه‌ام نشست. كه بود؟ آه… ضمير ناخودآگاهم!
خسته و ملول پرسيد:
– چرا نظمي در افكارت برقرار نمي‌كني؟
دست از نوشتن برداشتم. چه مي‌كردم؟ اصلا… بلد نبودم. نوشتن را؛ احساس را ياد نداشتم. قلبم در تلاطم بود. خودكار را گوشه‌اي پرت كردم.
نوشتن جربزه مي‌خواهد!
افكارم پشت سرهم رژه مي‌رفتند. با غو، به گوشه و كناره‌هاي مغزم پناه مي‌بردند. بايد از جايي شروع مي‌كردم…

پ.ن: دلنوشته ي من بسيار متفاوت آغاز مي شه! اول خواستم احساساتم رو قبل نوشتن اين دلنوشته ها بدونين بعد بريم سراغ مطلب اصلي…

دانلود دلنوشته تك مرواريد

دانلود رمان نگهبانان طبيعت نودهشتيا

دانلود رمان نگهبانان طبيعت نودهشتيا

دانلود رمان نگهبانان طبيعت نودهشتيا

نام كتاب: نگهبانان طبيعت
نويسنده: fadia1383 كاربر نودهشتيا
ژانر : تخيلي، طنز
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: violet.17
ويراستار: masoome
تعداد صفحه: ۶۹
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
نارين! دختري كه تمام اين داستان‌ها به اون مربوط ميشه، بدون اين‌كه خودش از قدرت فوق العاده‌ي درونش خبر داشته باشه.

مقدمه:
اهورا تمام هستي را براي بشر آفريد. بارها بيان شد كه جهان از آن ماست؛ اما آيا به اين معناست كه مي‌توانيم آن را نابود سازيم؟ چه كسي پاسخگوي نگهبانان طبيعت است؟ من يا تو؟!

شخصيت‌ها: نارين (آب افزار)، آيناز (باد افزار)، سپهر (خاك افزار ) ساورا (آتش افزار) الهه (صاحب هرچهار قدرت)نارين
داشتم با حوصله، وسايل اضافه رو جمع مي‌كردم كه صداي داد نارون بلند شد: «ديرشد بابا، بيا ديگه.»

پيشنهاد ما
رمان تشنج | otayehs كاربر انجمن نودهشتيا
رمان عنصر عشق | زمرد دادفر كاربر انجمن نودهشتيا 

نگاهش كردم و گفتم: «باشه وايسا.»
توي آينه يه نگاه به شالم انداختم. خوبه! مي‌تونم برم.
سلام، من نارينم و قراره با خواهرم نارون براي ازدواجش خريد بريم. سامان نامزدش پسر خوب و باحاليه از اين پسر شر ها كه پايه‌ي همه چي هستن.
وقتي رسيدم، نارون داشت مثل قاتل‌ها بهم نگاه مي‌كرد .
گفتم: «به خدا من نخوردم.»
نارون با تعجب گفت: «چي رو؟»
– ارث بابات رو.
اولش يه كم نگاهم كرد، بعد يهو آتيش گرفت!
– مرتيكه‌ي بز! دو ساعت دير كردي، دو قورت و نيمت هم باقيه؟
بعد با كيفش محكم زد توي كمرم و گفت: «گمشو، سامان منتظره.»
با بهت و ترس، داشتم نگاهش مي‌كردم كه با داد بعديش عين فشنگ، سمت كفش‌هام دوييدم.
– د بدو ديگه.
بدو- بدو كفش‌هام رو پوشيدم، پريدم بيرون و به سامان كه پيش ماشينش بود و با تعجب نگاهم مي‌كرد، آويزون شدم.
سامان گفت: «ولم كن نارين! داري لباسم رو پاره مي‌كني، ********ه؟”»
گفتم: «ببين سامان جان، هنوز دير نشده؛ سريعاً طلاقت رو از اين بگير. به خدا نمي‌خوام بدبخت شي.»
سامان درحالي كه مي‌خنديد، با صداي دخترونه گفت: «وا خواهر، مگه آقامون چي كارت كرده كه ازش طلاق بگيرم؟»
جدي نگاهش كردم و گفتم: «سامان جان، شوخي نمي‌كنم كه، طلاقت رو بگير و برو.»
بعد يهو فهميدم چي گفتم، سريع درستش كردم.
– نه يعني طلاقش بده.
سامان با اين حرفم از خنده تركيد.
– آخه چرا؟
تا خواستم بگم، نارون اومد.
من با ترس گفتم: «يا اكثر امام زاده‌ها!»
نارون باصداي آروم و متعجبي گفت: «نارين جان، عزيزم، چيزي شده؟»

دانلود رمان نگهبانان طبيعت

دانلود داستان جبهه انتظار نودهشتيا

دانلود داستان جبهه انتظار نودهشتيا

دانلود داستان جبهه انتظار نودهشتيا

نام كتاب: جبهه انتظار
نويسنده: Reyhaneh73 كاربر نودهشتيا
ژانر : تراژدي، مذهبي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: Aramis.R_G
ويراستار: مثل پري
تعداد صفحه: ۱۳
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

 

خلاصه:
مادري گم شده در پيچ و خم هاي جاده ترديد، وسوسه هاي گاه و بي‌‌‌‌گاه درونش ميان هياهوي انفجار.
چشمان غمبارش در امتحان الهي، مي گردد تا شايد پاره تنش را بيابد.
سال ها انتظار در خلسه‌ي نوميدي، تاوان اشتباه بي‌‌پايانش است.
چه كسي پناه بغض بي‌پناه اين مادر مي‌‌شود؟

مقدمه:
توكه ديدي ميان آدم هايي از جنس نامردي غريبه‌ام، پس چرا عزم سفر كردي؟
من درد مي‌كشم، درد هايي كه همه از فرط دلتنگي است.
مگر اشتباهم چه قدر بزرگ بود كه اينگونه در محبس انتظار زنداني‌‌ام؟
بغض‌هاي شبانه‌‌‌ام، عادت شده‌اند. كشيك دادن ميان كوچه ها، كار هر روزم است.
سال هاي زيادي است كه خواب بر چشمانم نيامده است.
چشم انتظاري درد بي‌درمان من است.

پيشنهاد ما
رمان به فرمان عشق | Fereshte.k كاربر انجمن نودهشتيا
كنسرت اجباري | ليانا آرمند????كاربر انجمن نودهشتيا

از آسمان و زمين تير مي‌باريد، تانك ها ديوار هايي كه سد راهشان شده بودند را مي‌شكافتند و به مركز شهر نزديك تر مي‌شدند.
امّا او بي‌مهابا ميان كوچه پس كوچه‌هاي شهر مي‌دويد ونام پاره‌ي تنش را فرياد مي‌زد.
هر خانه خرابه‌اي را كه مي‌ديد، داخل‌ش مي‌شد و با اشك فرزندش را از آواره‌هاي خانه طلب مي‌كرد.
گويي زندگاني‌اش در اين لحظات همانند مرگ است.
اشك هاي جاري شده بر صورتش، ديدش را تار كرده بودند، پاهايش ديگر تواني براي راه رفتن نداشت، هنگامِ اذان صبح بود كه فهميد پاره تنش، مقابل بعثي‌ها در حال جنگ است.
از آن زمان تا به حال آرام و قرار ندارد، در دلش آشوب است، چگونه مي‌توانست فرزندش را در يك قدمي مرگ ببيند؟ فرزندي كه سال ها با جان و دل او را پرورش داد…


دانلود داستان جبهه انتظار

رمان عبث احساس نودهشتيا

zqh_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B3

 معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: عبث احساس

نويسنده: روشنا اسماعيل زاده كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: عاشقانه، معمايي، تراژدي

نثر: محاوره‌اي

خلاصه: 

طمع،  نيرنگ و سادگي مخلوط شد در آبيِ بي كران زندگيش..

فكر كرد در اوج كودكي بسيار كلان هست‌..

به سهولت استظهار كرد! دل بست! به چه كسي؟ 

دل كند! از چه كسي؟ 

اصلا اون كي بود؟ چي بود؟

چرخه‌ي احساساتش جريانات عظيمي رو به هم ريخت و از اون دختري ساخت از جنس عبث!

مقدمه: 

آغوش تو مترادف امنيته! 

آغوش تو ترس هاي من و مي‌بلعه...

آغوش تو يعني پايان سردرد ها

يعني شروع عاشقانه ترين رخوت ها..

آغوش تو يعني فرجام عجايب ها...

يعني پايان مجهولاتِ خلايق‌ها...

آغوش تو يعني من خوبم! 

بغلم كن من از بازگشت بي‌مهباي ترس ها مي‌ترسم!

بغلم كن كه تو اين راه هيچ كرمي بعد خروج از پيله، پروانه نشده...

بغلم كن تا بفهميم چه شد كه اين‌طور شد!؟ 

محكم در آغوشم بگير، گاهي جيب ها عمق تنهايي رو نمي‌فهمند.

 
بخشي از رمان:


دستي رو صورتش كشيد و كلافه گفت:
-فقط جواب من و بده، هستي يا نه؟
اخمي مهمون صورتش شد، مي‌تونست؟ خيانت به رفيق شدني بود؟
-بايد...چيكار كنم؟
تك خنده‌اي زد و همون طور كه به ديوار سياه رنگ اتاق شش متري تكيه داده بود غريد:
-چيكار داري كه بايد چيكار كني؟ 
ديگه كلافه شد و عصبي فرياد زد:
-يعني چي؟ من بايد بدونم‌ قراره چه غلطي كنم. 
عكسي سه در چهار از جيبش دراورد و از وسط نصفش كرد،انقدر نصف كرد كه عكس به تكه هاي كوچيك تبديل شد بعد رو ميز كوچيك وسط اتاق پرت و كرد و لب زد:
-مي‌خوام مثل اين عكس خورد و خاكشير شه، طوري كه نتونه مثل اولش شه.


مطالعه رمان عبث احساس

رمان تاجور قمر نودهشتيا

aikw_%DB%B1%DB%B8-%DB%B5%DB%B9-%DB%B2%DB

 معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: تاجور قمر

ژانر: عاشقانه، تراژدي ،جنايي

هدف: پر كردن اوقات فراغت خوانندگان عزيزم.

ساعات پارت گذاري: نامعلوم.

خلاصه:

دختري از تبار درخشاني آفتاب در هنگام طلوع كه روشني مي‌بخشد به دل هاي مرده. مردي از تبار كينه و انتقام كه مانند پادشاه، بر روشني بخش شب هاي تار حكمراني مي‌كند. ماه و خورشيد كه كنار هم قرار گيرند آشوب عظيمي در آسمان زندگي برپا مي‌شود! اگر اين بين قاضي و داد حكم دهد، شايد ورق سرنوشت برگردد. اين آسمان براي بر جا ماندن به تعشق خورشيد و ماه نياز دارد!

مقدمه: جز منِ بي‌تو آسمانم دود،

جزمنِ با تو دودمان برباد.

اي دليل اصيل نابودي،

وي دليل عزيز ويراني!

چند مسعود سعد سلمان

و چند خاقاني پريشان

و چند ياغي‌تبار ديگر را

قصد داري به خاك بنشاني؟

اشك هايم مي‌ميرند و قلبم خالي مي‌شود.

اما امان از چشم هايم!

هم چنان به راه مي‌مانند!


بخشي از رمان:

برج ايفل در نقاشي، عظمت و شكوه خودش را حفظ كرده بود. ماه بالا و پشت برج، روشني بخش تاريكي شب بود؛ انگار كه فخر مي‌فروخت و به مخاطب عظمتش را در برابر برج القا مي‌كرد. صدايش اكو وار در گوشم پيچيد:

- زماني كه همه فكر مي‌كنن من رو دارن بازي ميدن، بيرون گود نشستم و به مهره هاي اصلي بازيم نگاه مي‌كنم كه چه جوري بازيچه‌ي من هستن.


مطالعه رمان تاجور قمر