رمان از تو چه پنهان نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان از تو چه پنهان نودهشتيا

photo_2020_11_18_20_19_28.jpg

معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

نام رمان: از تو چه پنهان

نام نويسنده: فاطمه چگيني

ژانر: عاشقانه، اجتماعي

خلاصه:

عاشقانه هايم خط مي‌زنند تمام جملاتي را كه اقرار كردند، عشق تنها يكبار اتفاق مي‌افتد و بس!
عشق با آدمي چه مي‌كند؟
گاهي آنقدر حماقت تزريق جانت مي‌كند كه پس مانده هاي ديگران را هم دلبسته مي‌شوي و مي‌شود آنچه نبايد! 
و حماقت تا كجا؟ تا آنجا كه دلخوشي ات جاي بگيرد زير يك سقفِ غم آلود به همراه معشوقه ي معشوق، كه از قضا بهترين دوست و خواهرت هم باشد. رقابت با دوست؛ آن هم بر سر مردي كه هيچ بويي از مردانگي نبرده است، قطعا رقت انگيز ترين جايگاه براي يك زن است.

مقدمه:
به راستي تمام آن دروغ‌ها؛ در يك آن به واقعيت تبديل شد. به گونه‌اي كه هنوز در خيالات آن به سر مي‌برم. 
پاداش آن روزهاي عاشقي,
 تنها سرافكندگي و پريشان حالي است، مي‌دانم, مي‌دانم و نيازي نيست كسي بيايد و يادآور شود، كه همه اين مصيبت‌ها از همان يك نظر حلال شروع شد و بس!
 گاهي يك نگاه، حصاري بر دورت مي‌شود كه بايد به مرور به آن عادت كني!
نبايد نگاهم را به چشمان شب زده‌اش مي‌دوختم. اما چه مي‌كردم؟ من طوري عاشق بودم كه با هر نگاه از سويش، گسترده مي‌شدم و او عجيب دلبر بود! چشم‌هايش گواهي يك آفتاب داغ تابستاني براي من باران زده‌ي شمالي نشين مي‌داد.
 خشكسالي و كوير اين چشم‌ها، مرا از جنگل‌هاي سبز درونم دور كرده بود و من از لج اين همه آبادي، دل به بيابان داده بودم؟
چه مي‌دانستم موعد اين دلدادگي‌هايِ از سر تازگي و نداشته‌ها موقت است و انسان هرچقدر هم كه از فطرت اصلي دور شود، باز هم دلش مي‌رود براي زادگاه و مردانه‌هاي آشنا به وطن!
روزي او نبود، و مرد ديگري آمد. با نقش لبخندش، وطن داد و وجودش جنگل كه نه، بوي دريا را مي‌داد!

بخشي از رمان:
شيشه‌ي مه گرفته را با گوشه‌ي آستينم پاك مي‌كنم تا جاده را بهتر ببينم.
تمام تنم چشم مي‌شود، تا شايد ميان اين كوه و جنگل كسي را شبيه به تو بيابم و خيلي مسخره است!
اين‌كه آنقدر آرزوي داشنت دور از خيالم باشد كه دلم را به ديدن كسي كه لباسش شبيه به لباس تو باشد، خوش كنم و لعنت بر اين اشك‌هاي مزاحم
كه با بخار روي شيشه، دست به دست هم داده‌اند تا نتوانم با خيال راحت در پيچ و خم اين جاده به دنبال تو بگردم.
هي نگاه كنم...
هي اشك بريزم...
و هي خودم را لعن كنم!
بابت تمام حماقت‌هايم، بابت تمام انتخاب‌ها و علاقه‌ام و عشق... عشق؟
لعنت بر آن كس كه گفت هيج عشق، عشق اول نمي‌شود. اصلاً تمامي عشق‌هاي اول حماقت‌اند نه عشق!
يك حس پوچ و تو خالي...


مطالعه‌ي رمان از تو چه پنهان

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.