نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان ماه و مهران| نويسنده فاطمه زارعي كاربر نودهشتيا

«به نام خالق طلوع و غروب»

نام رمان: ماه و مهران

نويسنده: فاطمه زارعي

ژانر: عاشقانه-اجتماعي

ساعت پارت گذاري: نامعلوم

هدف از نوشتن: به ارمغان آوردن لحظاتي تفكر براي خواننده‌ي رمان.

خلاصه:

مهران يا مهرانه فرقي ندارد، مهم اين است كه ديگر هيچ نسبتي با تو ندارد! فقط اين را روي تمام ديواره‌هاي قلبم مهر و موم كرده‌ام؛ اگر طلوع كند چه؟ آنگاه، ويرانه‌اي بيش نخواهم بود.

مقدمه:

اي يار ديرينه‌ي من، طلوع مكن!

اميدوارم ورقه‌ي سرنوشتِ طلوعت در سيلاب چشمانم خيس شود. آري، اميدوارم قلم سرنوشت در آن زمان خشك شود، بشكند و پودر گردد. اما، طلوع تو را رقم نزند!

نمي دانم چرا در كشمكش اين طرف و آن طرف ميروم؟ قلبم ثانيه اي مي خواهد باشي و ثانيه‌اي ديگر، نه! به راستي تو كيستي؟

 

مطالعه

رمان: حس لِيسي1 | Aramis.R_U كاربر انجمن نودهشتيا

*به نام خدا*

 

رمان:

(The sense of Lisi (Retrovaille 

حس لِيسي (رِترووِيل)

 

نويسنده:

ستايش سادات حكيمي (Aramis.R_U)

 

ژانر:

تخيلي، درام

 

هدف:

حس لِيسي قرارِ حقيقتي رو براي شما به نمايش بگذاره كه تا به حال شايد به چشم يك تخيل بهش نگاه مي كردين، 

و تخيلي كه شايد تا الان براتون يك حقيقت بوده.

در حال كه فقط كافي بود از يك زاويه ي ديگه، به پازل حوادث تون نگاه مي كردين.

 حضور پر رنگش در زندگي من، باعث ميشه من هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شم، به فكر اين باشم كه افرادي، منتظر حس ليسي هستند و من نسبت به انتظارشون مسئولم.اراده اي كه من براي نوشتن حس ليسي دارم، در يك جمله خلاصه مي شه:

When you feel like quitting rem ember why you started.

( هر زمان احساس كردي مي خواي جا بزني، يادت بيار از اول، اصلا چرا شروع كردي!) 

درضمن...

حس لِيسي قرارِ نشون بده كه عشق ها چقدر متنوع هستند و هر كدوم، چه رابطه اي رو آغاز مي كنند. 

 

پارت گذاري:

مشخص نيست

 

مقدمه:

در امتداد بال هايش، غروب، خونين تر از هميشه به چشم مي‌آيد. جايي در ميان گام هاي تنهايي، بلور هاي نگاهش آسمان سرخ را مي‌شكافد و اشك هايش را گلگون مي سازد.
حقيقت، درون منجمدش را پشت نقاب سلطه گري پر حرارت، پنهان مي كند. حتي آبيِ موج هاي خروشان هم جرئت رويارويي با آسمان ناآرامِ خفته در نگاهش را ندارند.
 آواي لالاييِ دلربايي بر مي خيزد و دستاني محو شده در ظلماتِ زمان، سويش دراز مي شوند... و او تا به آنجايي كه روياي بر باد رفته اش در رخ آيينه پديدار شوند، احساساتش را در قعر وجود، به دار مي آويزد.
ريسماني بي رحم، ياد گمشده در وهمي تلخ را لحظه لحظه به سوي فراموشي مي كشد. 
به ياد بياور! 
احساساتت را، نقش لبخند بر لب هايت
و تپش هاي گرم قلبت را!
دست از بريدن نفس هاي زندگي بردار و به ياد بياور، آنچه كه از ياد بردي را!

 

 

خلاصه:

صداي گام هايي هيجان زده، سكوت ظاهرِ سلطنتيِ كاخ را مي شكافد. بي گانه اي انسان، پا به سرزميني گم شده نهاده است!
آنجايي كه حضورش نقش لبخند بر تار و پود غبارگرفته ي كاخ مي اندازد، اما... اين صداي ناله چيست كه پس از هر خنده، دردناك تر بلند مي خيزد؟ چرا همه احساس خلا را پشت شادماني هايشان حمل مي كنند؟ 
آيا همه چيز از همان لحظه آغاز شد؟ لمس سوزان قفسه ي سينه ي شاهي زخم ديده توسط او... و پديدار گشتن قامت نامرئي اش. شايد هم جوشيدن جادويي سرخ در رگ هايش بود كه چنين طوفان سهمگيني به جان عناصر به ظاهر در صلح انداخت... و هيچكس از رازِ وجودِ كاخي كه در شعله هايي انتقام جو مي سوخت و حضور پادشاهي اي ديگر، آگاه نبود. 
و اين آغازي براي طلوع يك ققنوس بود، هرچند كه ققنوسِ ديگر خاموش نشده باشد!

 

مطالعه

رمان افق طلايي | mahdiye11 كاربر انجمن نودهشتيا

«به نام خدا»

نام رمان: افق طلايي

نويسنده: مهديه فيروزي mahdiye11

ژانر: عاشقانه، معمايي، پليسي

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف: علاقه به نويسندگي.

خلاصه: با شنيدن صداي گلوله چشمانم را محكم مي‌بندم و جيغ مي‌زنم، بلند و بي پايان. برايم مهم نبود كه زمين و زمان را از مرگِ او مطلع كنم. وحشت زده جيغ مي‌زدم و انتظار داشتم روح به تنش برگردد و زنده شود و يا عزرائيل شود و همان لحظه جانم را بگيرد.

او مانند طوفان آمده بود، زندگي و خنده‌هايم را از ريشه بريده بود؛ اما سزاوار مرگ بود؟ من كه خدا نبودم براي جانش تصميم بگيرم. اصلا مگر اين شخص همان كسي نبود كه مرا افق طلايي زندگي‌اش خواند؟ ترسان و لرزان خود را به ديوار چسباندم و همانند ديوانه‌اي وحشت زده به چشمانش نگاه كردم كه به من خيره بود.

نفس‌هاي سخت و لرزان كشيدم و با چشمانم جريان خون سرخي كه از بدنش خارج ميشد را دنبال كردم. خون، به كنار پاي يخ زده‌ام رسيد، مانند انساني كه طناب دار در گردنش حلقه شده، نفس سختي كشيدم و خون قرمزش را با دست لرزانم لمس كردم. خفه شدم، مرگ خواستم، وقتي كه دستانم را بالا آوردم و در آينه‌ي دستانم، قاتلش را ديدم.

 

مطالعه

رمان زندگي بي پايان | aydaeghbal كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان: زندگي بي پايان 

نويسنده: aydaeghbal | كاربر انجمن نودوهشتيا 

ژانر: عاشقانه، اجتماعي، تراژدي

هدف: انتظار هر اتفاقي رو در زندگي بايد داشت  و بايد در زندگي اميدوار بود و تو سختي و سياهي يك خوشي وجود داره كه زندگي آدم رو تغيير ميده.

ساعات پارت گذاري: نامعلوم.

خلاصه: داستان زندگي دختري كه رسيده به ته خط و خسته شده از اين زندگيه بي‌پايان. دختري كه ديگه چيزي براي از دست دادن نداره، دختري كه با زندگي ساده خودش خوشحال و شاد زندگي مي‌كرد اما با يك اشتباه كل زندگي دختر شاد و سر زنده كه بعد‌ها به يك سنگ سرد مغرور تبديل ميشه به كجا كشيده ميشه؟ چه چيزي باعث ميشه اون عوض بشه؟

 

مقدمه:

گاهي نه آشنا دردت را مي‌فهمد

نه حتي صميمي‌ترين دوست

گاهي بايد تنهايي

درد را فهميد

تنهايي خلوت كرد

تنهايي آرام شد

و تنهايي خدا مي‌داند

چه مي‌گذرد در دلت... !

 

مطالعه

شهر بي‌شهرزاد

شهر بي‌شهرزاد
دانلود رمان apk
خلاصه: شهرزاد دختري هفده ساله كه در يك تصادف ناگهاني پدر و مادر خودرا از دست ميده و مشكل بدتر آنكه عموي نامردش ارث نه چندان زياد برادرش را بالا ميكشد و سرپرستي شهرزاد رو قبول نميكنه.
حالا ميماند شهرزادي كه در آن شب كذايي سپرده شده بود به خانواده حاج سبحان صالحي. حاج سبحان رفيق صميمي پدرش و بزرگ محل، براي اينكه شرمنده دوستي كه دستش از اين دنيا كوتاه است نباشد، شهرزاد را به عقد تك پسرش يزدان خان در مياره ولي بدون داشتن هيچ…
پيشنهاد ما
رمان سرآغاز تلخ l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا
رمان با من بمان| masi.fardi كاربر انجمن نودهشتيا
برشي از متن رمان
زهرا همراه ظرف ميوه به سمت ما اومد و از همه پذيرايي كرد. و در آخر خودش هم با برداشتن يك موز و پرتقال كنار من جاي گرفت.
حاج خانوم براي من چادر سفيدي اورد كه با چادر مشكي ايم عوضش كنم منم با ديدن خوشگلي چادر بدون تعارف ازشون گرفتم و سَر كردم.از من مي خواست كه راحت باشم چون تا حالا موقعي كه يزدان خان خونه بوده باشه من اينجا نيومده بودم و حاج خانوم معذب شدنم رو درك ميكرد.
حاج خانوم يك زن مهربون و زيبا بود كه هر سه فرزندش زيبايي هاشون رو از اون به ارث برده بودن به جز رنگ چشم كه هرسه مثل پدرشون چشم رنگ شون سبز بود. ولي وقتي توي چشم هاشون زل ميزدي متفاوت بودن رنگ سبز رو ميشد تشخيص داد.
زهرا خوب بلد بود آدم را از افكارش بيرون بكشد از همه جا برايت حرف ميزد و در آخر به عشق بازي هاي خودش و نامزدش علي ميرسيد كه گند هم ميزدند و رسوا ميشدند.
-شهرزاد چرا همش وايسادي من رو نگاه ميكني خب ميوه ات رو هم نوش جان كن به من هم گوش بده
-چشم ميخورم، ممنون
-واي شهرزاد، اون دفعه كه شب موندم خونه علي اينا شب عمو به علي گفت كه جدا از من بخابه فك كنم شك كرده بود دفعه هاي قبلي علي پيش من اومدني
خودش ميگفت و از خنده ريسه ميرفت، من هم زيرزيركي بدون جلب توجه به كارهايي كه كرده بودند ميخنديدم.
-چون وقتي اون شب بعد خوابيدن همه اومد پيش من خوابيد، صبح عموجانم جلوي همه رسوامون كرد.
به اينجا كه رسيد قيافه اش را چنان آويزان كرد كه انگار همان روز است. اين كارش باعث شد كه من يكم بلند بخندم. ولي آنقدر بلند نبود كه توجه بقيه به ما شود.
ولي سنگيني نگاه يزدان خان رو داشتم احساس ميكردم، و زير اون نگاه ذوب مي شدم.
به خودم جرعت دادم و سرم به چپ برگرداندم كه با يزدان خان چشم توي چشم شدم…

شهر بي‌شهرزاد

 

دانلود

دانلود داستان ميت بي‌كفن نودهشتيا

دانلود داستان ميت بي‌كفن نودهشتيا

دانلود داستان ميت بي‌كفن نودهشتيا

داستان كوتاه

خلاصه: هيچ فكرش را نمي‌كرد روزي گذشته اين گونه آينده را تحت سلطه قرار دهد!  زندگي آرامَش به ناگاه رنگ خون گرفت. از باعث و باني وحشت داشت، او به صغير و كبير رحم نمي‌كرد، رنگ لجز خون را ميد‌يد و لبخند به لبش پيوند مي‌زد. قرار بود با عزيزانش تقاص پس دهد، ولي چه تقاصي؟  چرا بايد تقاص پس مي‌داد؟ ميت اگر كفن نداشته باشد انتقام مي‌گيرد؟

 

پيشنهاد ما
داستان كوتاه مراوده ممنوعه! | خون آشام هاي انجمن نودهشتيا
داستان ريل تعليق| نيكتوفيليا و نرگس شريف كاربرانجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

جيغي كشيد، به آغوش گرم مادرش پناه برد و ناليد:
– مامان، رعد و برق ميزنه.

وقتي خنده‌ي مادرش را شنيد، دلِ كوچكش آرام گرفت.
– از دستِ تو وروجك، خب بگو ببينم چه داستاني برات بخونم؟
چيني به پيشاني‌اش داد و از پنجره‌ي مقابل به هواي خموش چشم دوخت. ناخواسته از تخت تك نفره‌ي صورتي رنگش دل كند و قدم هاي متوالي‌ به سمت پنجره برداشت كه صداي مادرش همانند ساز دهني در گوش هايش طنين انداخت:
– وقت خوابه گلوريا، بيا دخترِ خوب!

اما دخترك كَر شده بود، نگاهش روي انباريِ خانه‌ي روبه‌رويي ثبات كامل داشت و نمي‌توانست دل از آن بكند.
مادرش متعجب از جا برخاست و اباژور كنار تخت را خاموش كرد كه شكل هاي ستاره‌اي مانند سقف به ناگاه از بين رفت و اتاق را تاريكي محض محاصره كرد.

در آن تاريكي دختركش همانند فرشته‌ها در لباس خواب سفيدش مي‌درخشيد. خواست به سمتش قدم بردارد و پريز برق را لمس كند تا اتاق از اين تاريكي خارج شود.

– گلور مامان، اتفاقي افتاده؟
كاملا ناگهاني دخترك به سمت مادرش برگشت و با صدايي گرفته گفت:
– مامان، قصهِ مرگِ دخترت رو براي من بگو!
هيكل ساره در آن لباس خواب آبي رنگ به رعشه افتاد. كه صداي خنده‌ي دخترش بلند شد. با شكستن يكهويي پنجره ساره جيغي سر داد و دستانش را حائل چشمانش كرد. چند قدمي به طور ناخودآگاه براي حفاظت از خود به عقب برداشته كه باعث افتادنش روي تخت شده بود.
با يادآوري گلوريا، ناگهاني چشمانش را گشود، با ديدن جاي خاليِ دخترش جيغي بلند سر داد كه صدايش به عرش آسمان نفوذ كرد. تنها لباس سفيدش غرق در خون روي پاركت افتاده بود و باران به آن سيلي ميزد.

دانلود

دانلود داستان عقايد پوسيده نودهشتيا

دانلود داستان عقايد پوسيده نودهشتيا

دانلود داستان عقايد پوسيده نودهشتيا

داستان كوتاه

خلاصه: يك اشتباه به ظاهر بي‌‌اهميت و يك بي‌‌اهميتي مطلقاً اشتباه! برتري‌‌ها و تزلزل‌‌هاي نا به جايي كه آينده‌‌ي يك انسان را تحت الشعاع قرار مي‌‌دهند و يك سر كوفتگي، چندين سال عذاب خواهد داشت. بي‌‌عرضگي شخصي، مي‌‌تواند از يك بي‌‌توجهي منشأ بگيرد و جلب رضايت همگان، مي‌‌تواند در راستاي يك تبعيض جنسيتي باشد. لغزش نفس مي‌‌تواند عواقب بد دور از انتظاري در پي بياورد و جنس زن، بي‌‌گناه قصاص شود…

 

مقدمه: زاده به ناخواست بودم
و محكوم به طعنه شنيدن!
حتي در تصوراتم نيز نمي‌‌گنجيد كه يك مشت عقايد پوج و كهنه
باني خلق و خوي سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتي دگر را، نفس ضعيف من بدهد…

پيشنهاد ما
مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد يك_دنده ي شكسته | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا
داستان فوجِ مشئوم/masooكاربر انجمن نودهشتيا 

برشي از متن داستان

متزلزل و درمانده، كنج خانه به ديوار تكيه داده بودم و مادام گوش سپردن به هرچه از دهان مادر شوهرم بيرون مي‌‌آمد، دندان‌‌هايم ناخن‌‌هايم را به تاراج بردند. نگاهم بر ساعت ديواري خشكيده بود و مي‌‌دانستم علي رغم آنكه صبح تصميم بر آن داشتم از آن لحظه آدم محكمي باشم، باز هم نفسم كوتاه خواهد آمد و جرئت بر زبان راندن واژه‌‌ي دو حرفي «نه» را نخواهم داشت.

كما بيش دو ساعت به چهار و نيم عصر و نوبت دكترم مانده بود، مادر شوهرم نيز از پشت خط با وراجي‌‌هايش مي‌‌گفت اگر وقت دارم، مي‌‌خواهد يك ساعت دگر بيايد و تا شام بماند.

منطقي آن بود كه قاطعانه و در اوج احترامي كه برايش قائل بودم، مودبانه مطرح كنم تا دو ساعت ديگر بايد در مطب پزشك حاضر شوم و تعارف بزنم مادر شوهرم فردا يا روزي دگر بيايد، اما اين جرئت را در ضعف نفسي‌‌‌ام نمي‌‌ديدم.

– خوب الميرا، مادر، پس هستي من يكي-دو ساعت ديگه بيام؟ دلم براي پارمين و پوريا يه ذره شده.

انگشت سبابه‌‌ام را روي دو چشمانم فشردم و زير لب لعنتي حواله‌‌ي خودم كردم. مغزم فرمان به رد محترمانه‌‌ي حرف طلوع خانم مي‌‌داد و شكستگي نفسم، امر به پذيرفتن. از اين حالت دوگانه‌‌ام بيزار بودم و حس تنفر منزجر كننده‌‌اي نسبت به اين بي‌‌عرضگي ذاتي‌‌ام، در جايگاه يك مادر و همسر بيست و شش ساله داشتم.

به سختي، حيني كه نفس كشيدنم منقطع ميشد، كلمات مودبانه‌‌اي در ذهنم چيدم كه رد درخواست كنم، اما در اوج سستي، صدايم لرزيد و از حنجره‌‌ي خشك شده‌‌ام، كلماتي مثل «باشه» و «خواهش مي‌‌كنم، مراحميد» بيرون جستند و كماكان، تن صدايم تحليل رفت. كاش توان رواني مستحكم‌‌تري داشتم.

خداحافظي و فشردن عصبي دكمه‌‌ي قطع تماس، با چرخيدن كليد در قفل و باز شدن درب خانه از سوي نيما همراه شد. از ديوار جدا شدم و با حرص تلفن را روانه‌‌ي كناره‌‌ي كاناپه‌‌ي شكلاتي كردم؛ در آن لحظه با اغتشاش ذهني‌‌اي كه مرا در بر گرفته بود، ميان ست كرم و شكلاتي هال خانه، احساس خفگي مي‌‌كردم. مي‌‌دانستم گونه‌‌هاي برجسته‌‌ام از زور حرص سرخ شده‌‌اند و چشمان درشتم، رنگ خرمايي بي‌‌فروغي دارند. قطعاً اگر نيما ظاهرم را بدين گونه مي‌‌ديد، پي به احوال آشوبم مي‌‌برد.

دانلود

دانلود رمان فانوس نودهشتيا

دانلود رمان فانوس نودهشتيا

دانلود رمان فانوس نودهشتيا

دانلود رمان غمگين

مقدمه: آن شب خيس پاييزي، زير پلك‌هاي تر شهر از بالاي آن فانوس ديدمت! و خدا ميداند كه تو حتي از باران خدا هم پاك‌تر بودي…

 

پيشنهاد ما
رمان لاك اناري | Otayehs و Hany Pary كاربر نودهشتيا
رمان توزاك | ترسا تهراني كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

با اينكه هشت ماهي ميشد كه از اون فانوس نفرين شده بيرون اومده بودم ولي عادت سر ساعت شش بيدار شدن،همچنان
توي وجودم مونده بود. مثل خيلي عادت‌هاي ديگه كه هنوز باهام بود.

يه بلوز آستين بلند سورمه‌اي و يه شلوار مشكي از توي لباس‌هام كه چندان زياد هم نبودند، بيرون كشيدم و داخل حمام
رفتم. بعد از يه دوش سرپايي، موهام رو خشك كردم و با اينكه هنوز يه كم نم داشت، بالاي سرم جمع كردم. از پله‌هاي
طبقه‌ي سوم ساختموني كه هنوز نميدونستم دقيقاً من چي كارشم، پايين اومدم.

عماد ساعت نه قرار داشت. مي‌دونستم كه آماده شدنش يك ساعتي و بيدار كردنش نيم ساعت طول مي‌كشه. بعد از بلند شدن صداي چاي ساز، خاموشش كردم و دوباره از پله‌ها بالا رفتم. اتاق عماد مثل هميشه شلوغ و ريخت و پاش بود. با اينكه هر صبح اتاقش رو تميز ميكردم ولي نمي‌دونستم، چي كار مي‌كنه كه اتاق، اينجوري بهم مي‌ريزه!

دمر روي تخت افتاده بود. گوشه‌ي تيشرت مشكيش بالا رفته بود و عضله‌هاي كمرش رو به نمايش گذاشته بود. موهاي سفيدي كه تك و
توك روي شقيقه‌اش دراومده بود، بين اون همه موي مشكي حسابي خودنمايي مي‌كرد. نگاهي به صورت برنزه‌اش كه توي خواب درست مثل پسربچه‌ها مي‌شد؛ انداختم و لبخندي ناخودآگاه روي لب‌هام نشست.

همونجوري كه پرده‌ي اتاقش رو مي‌كشيدم و سعي مي‌كردم كار بيهوده‌ي تميز كردن اتاقش رو واسه بار هزارم بدون نقص
انجام بدم، صداش مي‌زدم: «عماد؟ عماد! پاشو ديگه! ساعت نُه، با رضايي قرار داري ها! حواست هست؟ عماد پاشو ديگه!»
جمله‌ي آخرم رو باحرص و در حالي كه جاسيگاريش رو توي سطل آشغال خالي مي‌كردم، گفتم.

سرجاش نيم خيز شد. با زور روي تخت نشست و با چشم‌هايي كه هم پف كرده بود و هم قرمز شده بود، نگاهم كرد. به غر-غر كردن ادامه دادم و گفتم:
_ چرا هميشه‌ي خدا، صبح‌ها اتاقت اينجوريه؟!
_ سلامت كو؟
_ عليك سلام!
_ مگه مجبوري كار كني؟ مي‌گم طلا خانم از اين به بعد هر روز…

نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: «بلند شو!صبحانه‌ات يخ مي‌كنه.» از روي تخت بلند شد و به سمت حمام رفت. صداي
ريش تراشش توي اتاق مي‌پيچيد و باعث مي‌شد حرف‌هايي كه آروم به خودم مي‌گم رو نشنوم.

تقريباً اتاقش مرتب شده بود كه از حمام بيرون اومد. صورتش رو مثل هميشه هفت تيغه كرده بود و چشم‌هاش ديگه سرخ
نبود. داشت از در اتاق بيرون ميرفت كه گفت: «تو خودت خوردي؟»
_ تو بخور؛ من بعداً مي‌خورم.

صداي صندل‌هاي لا انگشتيش كه روي پاركت‌هاي كف مي‌خورد، تا توي اتاق مي‌اومد. چند دقيقه بعد كارم تموم شد و
پيشش توي آشپزخونه رفتم تا دوباره هوس نكنه بدون خوردن صبحانه از خونه بيرون بره.

چاييش رو مزه ميكرد. به خاطر بخاري كه از ليوان چاييش بلند مي‌شد، فهميدم كه تازه ريخته. گفتم: «قهوه هم هست
ها! به جاي ده‌تا ليوان چاي، يه ليوان قهوه بخور.»
_صبح فقط چاي مي‌چسبه.
_ساعت رو ديدي؟ اينجوري كه تو داري معطل مي‌كني، به قرارت نمي‌رسي ها!
_ نگران نباش؛ اون قرار بدون من شروع نمي‌شه.
_ عماد!
_ چيه؟

يكم به چشم‌هاش كه به خاطر نور لامپ آشپزخونه به عسلي مي‌زد، نگاه كردم و از حرفي كه مي‌خواستم بزنم، پشيمون
شدم:
_ هيچي… ولش كن!
_ حرفت رو نخور!

_ مي‌خواستم بگم من رو هم ببري؛ ديدم نيام بهتره.
_ اونجا جاي تو نيست.
_ چرا؟
_ چرا نداره! تو بياي، توي يه محيط مردونه كه چي بشه؟
_ ربطي به محيط مردونش نداره. چرا هيچ وقت نخواستي من رو ببري شركتت؟

دانلود

???? فراخوان داستان كوتاه ويژه تير ماه ????

فراخــوان بزرگ داستـــان كوتاه ويــژه تير ماه 

???? قوانين: ????
????تاپيك داستان بايد جديد ايجاد شود ( در فراخوان هاي قبلي مقام نياورده باشد )
???? شما مي توانيد از هر ژانري براي داستانتان استفاده كنيد.✔️
✔️داستان نبايد زير ۷۰۰ كلمه باشه‌.

???? تاريخ آخرين مهلت: ????
✔️موعد ارسال آثار تا 28 تير

°•° لطفـــاً روز 28 تير ماه، كساني كه داستانشون به اتمام رسيده، در همين تاپيك اعلام كنند؛ تا نتايج پس از بررسي ارسال شود°•°

???? جوايز: ????
✔️نفر اول: چاپ رايگان+ هديه سه جلد از كتاب
✔️نفر دوم: مقام كاربر منتخب يا 5.00 امتياز 
✔️نفر سوم: 400 امتياز 
✔️نفر چهارم: 300 امتياز
تعلق خواهد گرفت.

عزيزاني كه قصد حضور در مسابقه را دارند؛ دايركت / كامنت بذارن و اعلام كنن.

 

مطالعه

دانلود رمان قمصور نودهشتيا

دانلود رمان قمصور نودهشتيا

دانلود رمان قمصور نودهشتيا

دانلود رمان apk

خلاصه: حاج محراب مردي پاك و خداشناس است كه سني اندك دارد، برخلاف پشتوانه‌ي نامش. او تمام محله را معطر كرده است با عطر خوش كارهاي خيرش و نه يك محل، كه چندين محله نام او را زبان به زبان مي‌كنند. و داستان عاشقي، از دكان همين حاجي شروع شد…

 

پيشنهاد ما
رمان يارالي يامور | هاني پري كاربر نودهشتيا
رمان روياي آزادي | يلدا اسماعيلي كاربر نودهشتيا نودهشتيا

برشي از متن رمان

اين بي‌ادبي‌ها برايش غريبه نيست، عجيب هم نيست.

تمام محل از دست شوهر، برادر، پدر و مادرش شاكي هستند، نه يك محل كه محل‌هاي اطراف هم.

_ اين چه طرز حرف زدن با مشتريه، عباس؟! برو كمك رجب كن، خودم هستم.

حاج‌محراب كه مي‌گويند اگر غريبه باشي، فكر مي‌كني بايد مردي بالاي شصت سال را ببيني، اما مردي كه پشت نامش است نهايت داشته باشد سي‌و‌سه يا سي‌وچهار سال.

حاج محراب كه مي‌گويند انتظار مردي را داري با ريش‌هاي انبوه و جاي مهر و اخمالود.

اما مرد جوان هيچ‌كدام را ندارد؛ يك ته‌ريش مرتب، ظاهري معمولي، نه زياد چاق، نه زياد لاغر، متناسب است.

قدش اما كمي بلندتر از سايريني‌ست كه در محل هستند.

حاج‌محراب كه مي‌گويند، انتظار داري يك تسبيح‌به‌دست و روضه و مسجدبرو و مردي كه ذكر مي‌گويد را ببيني، اما اين مرد مسجد مي‌رود ولي گاهي؛ تسبيهش بندهاي انگشتان دستش است.

اهل جمع رفتن و زيادي در جمع ماندن نيست. همان مسجدي كه مي‌رود هم گاهي فرادا به نماز مي‌ايستد.

اما حاج‌محراب كه مي‌گويند كسي از او جز مردانگي و بخشش چيزي نديده.

مرد جدي و آرامي‌ست؛ از آن تودارها كه هيچ‌كس، حتي مادر و خواهران و پدر هم، چيزي از افكار و احساسش نمي‌دانند.

_ همشيره، چرا دور وايسادي؟! من شرمنده‌تم. بولله كه شاگردم باهات بد حرف زد، حلال كن.

دخترك سر پايين مي‌اندازد. به گدايي آمده، مثل هميشه، و اين مرد اما…

_ حاجي…


دانلود