رمان: حس لِيسي1 | Aramis.R_U كاربر انجمن نودهشتيا

*به نام خدا*

 

رمان:

(The sense of Lisi (Retrovaille 

حس لِيسي (رِترووِيل)

 

نويسنده:

ستايش سادات حكيمي (Aramis.R_U)

 

ژانر:

تخيلي، درام

 

هدف:

حس لِيسي قرارِ حقيقتي رو براي شما به نمايش بگذاره كه تا به حال شايد به چشم يك تخيل بهش نگاه مي كردين، 

و تخيلي كه شايد تا الان براتون يك حقيقت بوده.

در حال كه فقط كافي بود از يك زاويه ي ديگه، به پازل حوادث تون نگاه مي كردين.

 حضور پر رنگش در زندگي من، باعث ميشه من هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شم، به فكر اين باشم كه افرادي، منتظر حس ليسي هستند و من نسبت به انتظارشون مسئولم.اراده اي كه من براي نوشتن حس ليسي دارم، در يك جمله خلاصه مي شه:

When you feel like quitting rem ember why you started.

( هر زمان احساس كردي مي خواي جا بزني، يادت بيار از اول، اصلا چرا شروع كردي!) 

درضمن...

حس لِيسي قرارِ نشون بده كه عشق ها چقدر متنوع هستند و هر كدوم، چه رابطه اي رو آغاز مي كنند. 

 

پارت گذاري:

مشخص نيست

 

مقدمه:

در امتداد بال هايش، غروب، خونين تر از هميشه به چشم مي‌آيد. جايي در ميان گام هاي تنهايي، بلور هاي نگاهش آسمان سرخ را مي‌شكافد و اشك هايش را گلگون مي سازد.
حقيقت، درون منجمدش را پشت نقاب سلطه گري پر حرارت، پنهان مي كند. حتي آبيِ موج هاي خروشان هم جرئت رويارويي با آسمان ناآرامِ خفته در نگاهش را ندارند.
 آواي لالاييِ دلربايي بر مي خيزد و دستاني محو شده در ظلماتِ زمان، سويش دراز مي شوند... و او تا به آنجايي كه روياي بر باد رفته اش در رخ آيينه پديدار شوند، احساساتش را در قعر وجود، به دار مي آويزد.
ريسماني بي رحم، ياد گمشده در وهمي تلخ را لحظه لحظه به سوي فراموشي مي كشد. 
به ياد بياور! 
احساساتت را، نقش لبخند بر لب هايت
و تپش هاي گرم قلبت را!
دست از بريدن نفس هاي زندگي بردار و به ياد بياور، آنچه كه از ياد بردي را!

 

 

خلاصه:

صداي گام هايي هيجان زده، سكوت ظاهرِ سلطنتيِ كاخ را مي شكافد. بي گانه اي انسان، پا به سرزميني گم شده نهاده است!
آنجايي كه حضورش نقش لبخند بر تار و پود غبارگرفته ي كاخ مي اندازد، اما... اين صداي ناله چيست كه پس از هر خنده، دردناك تر بلند مي خيزد؟ چرا همه احساس خلا را پشت شادماني هايشان حمل مي كنند؟ 
آيا همه چيز از همان لحظه آغاز شد؟ لمس سوزان قفسه ي سينه ي شاهي زخم ديده توسط او... و پديدار گشتن قامت نامرئي اش. شايد هم جوشيدن جادويي سرخ در رگ هايش بود كه چنين طوفان سهمگيني به جان عناصر به ظاهر در صلح انداخت... و هيچكس از رازِ وجودِ كاخي كه در شعله هايي انتقام جو مي سوخت و حضور پادشاهي اي ديگر، آگاه نبود. 
و اين آغازي براي طلوع يك ققنوس بود، هرچند كه ققنوسِ ديگر خاموش نشده باشد!

 

مطالعه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.