
دانلود داستان عقايد پوسيده نودهشتيا
داستان كوتاه
خلاصه: يك اشتباه به ظاهر بياهميت و يك بياهميتي مطلقاً اشتباه! برتريها و تزلزلهاي نا به جايي كه آيندهي يك انسان را تحت الشعاع قرار ميدهند و يك سر كوفتگي، چندين سال عذاب خواهد داشت. بيعرضگي شخصي، ميتواند از يك بيتوجهي منشأ بگيرد و جلب رضايت همگان، ميتواند در راستاي يك تبعيض جنسيتي باشد. لغزش نفس ميتواند عواقب بد دور از انتظاري در پي بياورد و جنس زن، بيگناه قصاص شود…
مقدمه: زاده به ناخواست بودم
و محكوم به طعنه شنيدن!
حتي در تصوراتم نيز نميگنجيد كه يك مشت عقايد پوج و كهنه
باني خلق و خوي سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتي دگر را، نفس ضعيف من بدهد…
پيشنهاد ما
مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد يك_دنده ي شكسته | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا
داستان فوجِ مشئوم/masooكاربر انجمن نودهشتيا
برشي از متن داستان
متزلزل و درمانده، كنج خانه به ديوار تكيه داده بودم و مادام گوش سپردن به هرچه از دهان مادر شوهرم بيرون ميآمد، دندانهايم ناخنهايم را به تاراج بردند. نگاهم بر ساعت ديواري خشكيده بود و ميدانستم علي رغم آنكه صبح تصميم بر آن داشتم از آن لحظه آدم محكمي باشم، باز هم نفسم كوتاه خواهد آمد و جرئت بر زبان راندن واژهي دو حرفي «نه» را نخواهم داشت.
كما بيش دو ساعت به چهار و نيم عصر و نوبت دكترم مانده بود، مادر شوهرم نيز از پشت خط با وراجيهايش ميگفت اگر وقت دارم، ميخواهد يك ساعت دگر بيايد و تا شام بماند.
منطقي آن بود كه قاطعانه و در اوج احترامي كه برايش قائل بودم، مودبانه مطرح كنم تا دو ساعت ديگر بايد در مطب پزشك حاضر شوم و تعارف بزنم مادر شوهرم فردا يا روزي دگر بيايد، اما اين جرئت را در ضعف نفسيام نميديدم.
– خوب الميرا، مادر، پس هستي من يكي-دو ساعت ديگه بيام؟ دلم براي پارمين و پوريا يه ذره شده.
انگشت سبابهام را روي دو چشمانم فشردم و زير لب لعنتي حوالهي خودم كردم. مغزم فرمان به رد محترمانهي حرف طلوع خانم ميداد و شكستگي نفسم، امر به پذيرفتن. از اين حالت دوگانهام بيزار بودم و حس تنفر منزجر كنندهاي نسبت به اين بيعرضگي ذاتيام، در جايگاه يك مادر و همسر بيست و شش ساله داشتم.
به سختي، حيني كه نفس كشيدنم منقطع ميشد، كلمات مودبانهاي در ذهنم چيدم كه رد درخواست كنم، اما در اوج سستي، صدايم لرزيد و از حنجرهي خشك شدهام، كلماتي مثل «باشه» و «خواهش ميكنم، مراحميد» بيرون جستند و كماكان، تن صدايم تحليل رفت. كاش توان رواني مستحكمتري داشتم.
خداحافظي و فشردن عصبي دكمهي قطع تماس، با چرخيدن كليد در قفل و باز شدن درب خانه از سوي نيما همراه شد. از ديوار جدا شدم و با حرص تلفن را روانهي كنارهي كاناپهي شكلاتي كردم؛ در آن لحظه با اغتشاش ذهنياي كه مرا در بر گرفته بود، ميان ست كرم و شكلاتي هال خانه، احساس خفگي ميكردم. ميدانستم گونههاي برجستهام از زور حرص سرخ شدهاند و چشمان درشتم، رنگ خرمايي بيفروغي دارند. قطعاً اگر نيما ظاهرم را بدين گونه ميديد، پي به احوال آشوبم ميبرد.
- پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰ | ۱۵:۴۳
- ۶ بازديد
- ۰ نظر