رمان افق طلايي | mahdiye11 كاربر انجمن نودهشتيا

«به نام خدا»

نام رمان: افق طلايي

نويسنده: مهديه فيروزي mahdiye11

ژانر: عاشقانه، معمايي، پليسي

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف: علاقه به نويسندگي.

خلاصه: با شنيدن صداي گلوله چشمانم را محكم مي‌بندم و جيغ مي‌زنم، بلند و بي پايان. برايم مهم نبود كه زمين و زمان را از مرگِ او مطلع كنم. وحشت زده جيغ مي‌زدم و انتظار داشتم روح به تنش برگردد و زنده شود و يا عزرائيل شود و همان لحظه جانم را بگيرد.

او مانند طوفان آمده بود، زندگي و خنده‌هايم را از ريشه بريده بود؛ اما سزاوار مرگ بود؟ من كه خدا نبودم براي جانش تصميم بگيرم. اصلا مگر اين شخص همان كسي نبود كه مرا افق طلايي زندگي‌اش خواند؟ ترسان و لرزان خود را به ديوار چسباندم و همانند ديوانه‌اي وحشت زده به چشمانش نگاه كردم كه به من خيره بود.

نفس‌هاي سخت و لرزان كشيدم و با چشمانم جريان خون سرخي كه از بدنش خارج ميشد را دنبال كردم. خون، به كنار پاي يخ زده‌ام رسيد، مانند انساني كه طناب دار در گردنش حلقه شده، نفس سختي كشيدم و خون قرمزش را با دست لرزانم لمس كردم. خفه شدم، مرگ خواستم، وقتي كه دستانم را بالا آوردم و در آينه‌ي دستانم، قاتلش را ديدم.

 

مطالعه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.