
دانلود داستان ميت بيكفن نودهشتيا
داستان كوتاه
خلاصه: هيچ فكرش را نميكرد روزي گذشته اين گونه آينده را تحت سلطه قرار دهد! زندگي آرامَش به ناگاه رنگ خون گرفت. از باعث و باني وحشت داشت، او به صغير و كبير رحم نميكرد، رنگ لجز خون را ميديد و لبخند به لبش پيوند ميزد. قرار بود با عزيزانش تقاص پس دهد، ولي چه تقاصي؟ چرا بايد تقاص پس ميداد؟ ميت اگر كفن نداشته باشد انتقام ميگيرد؟
پيشنهاد ما
داستان كوتاه مراوده ممنوعه! | خون آشام هاي انجمن نودهشتيا
داستان ريل تعليق| نيكتوفيليا و نرگس شريف كاربرانجمن نودهشتيا
برشي از متن رمان
جيغي كشيد، به آغوش گرم مادرش پناه برد و ناليد:
– مامان، رعد و برق ميزنه.
وقتي خندهي مادرش را شنيد، دلِ كوچكش آرام گرفت.
– از دستِ تو وروجك، خب بگو ببينم چه داستاني برات بخونم؟
چيني به پيشانياش داد و از پنجرهي مقابل به هواي خموش چشم دوخت. ناخواسته از تخت تك نفرهي صورتي رنگش دل كند و قدم هاي متوالي به سمت پنجره برداشت كه صداي مادرش همانند ساز دهني در گوش هايش طنين انداخت:
– وقت خوابه گلوريا، بيا دخترِ خوب!
اما دخترك كَر شده بود، نگاهش روي انباريِ خانهي روبهرويي ثبات كامل داشت و نميتوانست دل از آن بكند.
مادرش متعجب از جا برخاست و اباژور كنار تخت را خاموش كرد كه شكل هاي ستارهاي مانند سقف به ناگاه از بين رفت و اتاق را تاريكي محض محاصره كرد.
در آن تاريكي دختركش همانند فرشتهها در لباس خواب سفيدش ميدرخشيد. خواست به سمتش قدم بردارد و پريز برق را لمس كند تا اتاق از اين تاريكي خارج شود.
– گلور مامان، اتفاقي افتاده؟
كاملا ناگهاني دخترك به سمت مادرش برگشت و با صدايي گرفته گفت:
– مامان، قصهِ مرگِ دخترت رو براي من بگو!
هيكل ساره در آن لباس خواب آبي رنگ به رعشه افتاد. كه صداي خندهي دخترش بلند شد. با شكستن يكهويي پنجره ساره جيغي سر داد و دستانش را حائل چشمانش كرد. چند قدمي به طور ناخودآگاه براي حفاظت از خود به عقب برداشته كه باعث افتادنش روي تخت شده بود.
با يادآوري گلوريا، ناگهاني چشمانش را گشود، با ديدن جاي خاليِ دخترش جيغي بلند سر داد كه صدايش به عرش آسمان نفوذ كرد. تنها لباس سفيدش غرق در خون روي پاركت افتاده بود و باران به آن سيلي ميزد.
- پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰ | ۱۵:۴۶
- ۶ بازديد
- ۰ نظر