نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

دانلود داستان هماي فروغ نما نودهشتيا

دانلود داستان هماي فروغ نما نودهشتيا

دانلود داستان هماي فروغ نما نودهشتيا

نام داستان: هُماي فروغ نُما
نام نويسنده: سحر رآد
ژانر: تراژدي، عاشقانه، اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
تراژدي
خلاصه: مرواريدي تجلي‌گر، پيچيده در آغوش صدفش به اقيانوس جديدي مي‌پيوندد. به سرزمين آبيِ كشتارگاه مانندي كه صياد جفاكاري حاكم آن است، قدم مي‌گذارد. صياد ظالم، بلا ها و فلاكت هاي فراواني را به پر و بال آنها مي‌دوزد. فراق و وصال، شيون و كابوس ها و در نهايت شكنجه هايي نادره كه در صحنه‌ي روايتشان ترسيم مي‌گردد، ولي آيا روزگار هميشه بر يك حال مي‌ماند؟! آيا راز ها همواره پنهان مانده و همه چيز بر وفق مراد مرواريد، صدف و صياد پيش مي‌رود؟

 

مقدمه:
فردا اگر بدون تو بايد به سر شود
فرقي نمي‌كند شب من كي سحر شود.
شمعي كه در فراق بسوزد سزاي اوست
بگذار عمر بي‌تو سراپا هدر شود.
رنج فراق هست و اميد وصال نيست
اين «هست و نيست» كاش كه زير و زبر شود.
رازي نهفته در پس حرفي نگفته است
مگذار درد دل كنم و دردسر شود.
اي زخم دلخراش، لب از خون دل ببند!
ديگر قرار نيست كسي باخبر شود.
موسيقي سكوت صدايي شنيدني است
بگذار گفت‌گو به زبان هنر شود.

پيشنهاد ما
رمان گذر سايه‌ها | ميناتحصيلداري،كاربر انجمن نودهشتيا
رمان عبث احساس | روشنا اسماعيل زاده كاربر انجمن نودهشتيا

چشمان‌تر و هراسانش را به چهره‌ي ملتهب فرهاد دوخته بود؛ گويا با نگاهش از آن مرد جوان براي لحظه‌اي طلب آرامش و امنيت مي‌كرد.
تنشي عظيم در كالبد شكنجه ديده‌اش ايجاد شده بود كه باعث مي‌شد تند- تند پلك بزند و نفس هاي خشكي بكشد.
كف دستان عرق كرده‌اش را به دامن دراز و بلندش مي‌ماليد و هر از گاهي گره روسري كهنه‌اش را سفت مي‌كرد.
فروغ، با جثه‌ي كوچكش در مقابل آن همه جفاي نگاشته شده در نگاه سرسخت خانزاده، رمقي براي ايستادن نداشت ولي بالجبار تظاهر به مقاومت مي‌كرد. چرا كه به خوبي مي‌دانست تحت هر شرايطي فرهاد پشتوانه‌ي اوست.
ذهن سرگردان خود را براي فراغ از اوضاع بحراني و حوالي محيط اطرافش به گردش درآورد.
طبق عادت، پوست لبان خشك شده‌اش را كنده و طعم گَس خون را حس كرد. اين واكنش كليشه آميز او بود كه به وقت اضطراب از خود نشان مي‌داد.
با نگاهش گوشه هاي پوسيده‌ي اتاق كار ارسلان را پاييد. در خفا به او ارسلان مي‌گفت.
دستانش سرد، ولي درونش در التهابي عجيب به جوش مي‌آمد. جالب ترين قسمت آن صحنه اين بود كه در پي تضاد شرايط و كنجكاوي‌اش، غرق اطراف گشته و سرتاسر اتاق را با چشمان تيز بينش مي‌پيمود، آن هم نه طولاني، بلكه با نگاه هايي سريع و شتاب‌دار.
پرده‌ هاي سبز كتان، به صورت تنگاتنگي، ديوارها را پوشانده و مبلمان قهوه‌اي رنگ، به شكل منظمي چيده شده بودند.
فضاي خفگان آور آنجا، تنها با نور چراغدان كوچكي كه روي ميز خانزاده قرار داشت، اندكي روشن مي‌شد.

 

دانلود داستان هماي فروغ نما

دلنوشته الوداع نودهشتيا

jyjx_on4n_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

 

 نام دلنوشته‌: الوداع

ژانر: عاشقانه

نويسنده: فاطمه خدامرادزاده

هدف: تا جان در بدن دارم قلم را بر تيكه كاغذي خواهم رقصاند تا زماني كه مجنون آيد و دريابد در نبودش اين دل چه كشيده.

مقدمه: 

قطرات باران هر ثانيه شديد تر مي شدند انگار دل آسمان هم همانند دل دخترك‌ دل تنگ يار است كه چنين مي بارد، دخترك به خورشيدي كه حال نيمي از آن بيشتر از پشت كوه هاي عظيم پيدا نبود خيره شد و با خود زمزمه كرد:

به خدا غنچه شادي بودم دست عشق آمد و از شاخه ام چيد
شعله آه شدم صد افسوس ٬ كه دلم باز به دلدار نرسيد.

بخشي از دلنوشته:

غروبي ديگر سوار بر قايق انتظار كه قايق ران آن روزگار بود، دل بر‌ دريايي بي‌كران زد.
 غروبي ديگر گذشت و خورشيد هميشه تابان خود را پشت كوه هاي سر به فلك زده و عظيم پنهان كرد.

باري ديگر مجنون عاشق پيشه‌ي من نيامد و مرا با فردايي كه هيچ از آن نميدانم رها كرد. اما من همچنان در انتظار آمدن او مي مانم و در انتظار فردايي كه ذره اي از آن نمي دانم خواهم ماند. و خود را همانند قلم بر دستان تنومند روزگار مي سپارم تا هرچه صلاح دانند نقش ببندد.

شدم ليلي‌اي كه مجنون ندارد.   داشت! اما نخواست كه بماند.
 اما اميد دارم كه  باز خواهد  آمد، زيرا عاشق معجزه خواهد كرد.


مطالعه‌ي دلنوشته الوداع

داستان يورا بارلين آبي نودهشتيا

b0ii_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

????داستان يورا بالرين آبي????

✍️نويسنده: هاني‌پري (هانيه‌پروين)✍️

????ژانر: عاشقانه????

????هدف: شنيده‎‌اي گاهي نمي‌شود كه نمي‌شود كه نمي‌شود؟ همان...????

زمان پست گذاري: نامشخص

????خلاصه: به زوال فصل‌‌ها در گلدان دنيا كه ايمان بياوريم، ديگر تمام است. با دو دست خود، چنگ بر ريسمان جنون خواهيم زد؛ اگر كه عاقل باشيم! "رسالت پرنده، شاخه به شاخه جستن و پر زدن و خواندن است." اين را در يكي از كتاب‌هاي معروف روسي خوانده بودم. كاش كسي از ميان خودمان باشد تا رسالت آدمي را به اين قلوب آهنيِ زنگ‌زده يادآور شود. هراسي نيست... قانون طبيعت، ناپايدار بودن است. همين است كه به ما قدرتي عظيم داده شده، تا با حركتي، صدها صفحه تقديرِ از پيش تعيين شده را بر هم بريزيم. روحان مردي از همين قماش بود. حسادتي مفرح بر كامش مزه كرد و او را از آنچه كه محبوس داشته بود، رهانيد. پزشك دروغيني بود كه گير جراحي‌اي حقيقي افتاد و با لباسي سفيد، به آبيِ عميقي رسيد... .????

..**پيش‌گفتار**..

آدم هاي "آبي" زندگيتان را نگاه داريد. آن‌هايي كه آرامند، آرامش بخش‌ترند. آبي را دوست دارم. يادم هست وقتي كوچك بودم، از بين مدادرنگي‌هايم، رنگ آبي را زودتر تمام مي‌كردم. هميشه از آبي جعبه‌ي مدادرنگي ديگري استفاده مي‌كردم. من از كودكي، راز آرامش را فهميده بودم.

از بين همه‌ي آدم‌ها، آبي‌اش را براي خودم كنار گذاشتم و حالا كه آدم‌ "آبي" زندگي‌ام ماندني نيست، بايد سياه بكشم، آبي آسمان را... چشم هاي گريان را... و چين دامنت را... كه خيلي دوست مي‌داشتم!

 

بخشي از داستان:

يازدهم مارس 2019 ساعت دوازده و سي دقيقه‌ي قبل‌ازظهر به‌وقت كره‌ي جنوبي

نفرينِ جادوگر در رگ‌هاي زمان جاري شد و جاودانگي را بر‌گزيد. آتش در سينه‌ي پرنسسِ به قو بدل شده، چُنان زبانه‌اي مي‌كشيد كه دنيا در مقابل چشمانش خاكستر شد و بر سرش فرو ريخت.

قسمت آخر اين رقص، تلفيقي از درد و خيانت بود كه ته‌مزه‌ي مرگ را به‌كام بينندگانش روا مي‌داشت. ني‌نا با ظرافت، تمامش را به انگشتان زخمي پاهايش سپرد... به نرمي نشست، سرش با چند حركت جنون‌آميز موهاي آشفته‌اش را گِردِ قلوب حضار تنيد و آنان را مجذوب خود نمود. در نهايت، مرگ براي بار هزارم در تاريخ اين افسانه، جان پرنسس قو را گرفت تا اين نمايش درام،‌ به‌پايان برسد.

اوج گرفتن صداها‌ به لبخند خفت‌بار ني‌نا سرايت كرد. پلك‌هاي لرزانش برروي هم لغزيد و همه‌ي وجودش از تپيدن باز ماند تا به‌گوش جان بشنود:

- 내 눈은이 모든 아름다움에 익숙하지 않습니다. 나는 짜증이 난다!

ترجمه- چشم‌هام دارن اذيت مي‌شن... به اين‌همه زيبايي عادت ندارم!

 

مطالعه‌ي داستان يورا بارلين آبي

داستان ديده‌ي آهو نودهشتيا

q1k_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B1

•°بسم قلم°•

نام داستان: ديده‌‌‌ي آهـو

نام نويسنده: نيره تمجيد

ژانر: درام!

هدف: -

 

خلاصه:

...

 

مقدمه:

پاي در خرمنِ چمن زار پلك هايم نهادي!

 آرام آرام در خيابان هاي متروكه چشمم؛ قدم بر ميداشتي!

اوقات زيادي هم با شتاب روي پلك‌‌هايم مي‌رقصيدي!

روزهايي، به آرامي گلبرگ، به روي شاخه ي پلك هايم مي نشستي... به انتظار چه؟!

به انتظار سيب سرخي كه از آن بالا رسد؟!

به ناگه هواي ديدگانم ابري شد!

ابرهايي به تيرگي خاسكترِ آتش؛ در گَلو به اثابت هم در آمدند و آذرخشي كبود، ميان چشم هايم پديدار شد!

جاده ي پلك هايم خيس و لغزنده شدند و تو... پاهايت كوچك بود! 

ليز خوردي و پيكرت با اعماق چشم هاي تاريكم؛ در هم تنيد!

بارانِ ديدگانم بند نيامد...

بند نيامد و سيل پر هياهويي كه به موج‌هايش وعده ي تورا داده بود؛ سر رسيد!

تورا در دستان قدرتمند موج‌‌هايش سپرد و پرتاب كرد در عمق دلم!

و بدين شكل، مشكلِ مسكنِ تو هم حل شد!

 

بخشي از داستان:

بند چرمي آس را گرفته و آرام آرام به جاي هميشگي قدم برداشتم. صداي آس باعث مي‌‌‌شد لبخند كوچكي كنج لبم بنشيند؛ و واي از آس كه تنها همدم اين روزهايم بود!

نفسم را حبس و در آخر محكم آزاد كردم كه مخلوط هواي سرد پاييزي گشت! روي نيمكت چوبي سرد و هميشگي نشستم؛ همچون سردي روزگار كه سِر مي كرد دنياي تاريكم را! با صداي دلنشين ترانه اي؛ قلبم تند تر از حد معمول تپيد! به يك‌باره گوش‌‌هايم از شنيدن نوايش؛ به نفس نفس افتادند! قلبم... گويي كه عزمش را جزم كرده بود سينه ام را بشكافد و پر بزند بغل معشوقش! لبهايم كه از فرط خنده رو به بالا كج شده بود، به خطي صاف و بي حالت تغيير يافت! كمي خم شدم و آس را كه داشت كمي ورجه وورجه مي كرد؛ در بغل گرفتم. 

‹ منكه بي‌‌‌تاب شقايق بودم...›

 

مطالعه‌ي داستان ديده‌ي آهو

رمان آيت نودهشتيا

" بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ "

" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّكَ الفَرَج "

" ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ "

نام رمان: آيَت.

نويسنده: هستي ميردريكوند.

ژانر: عاشقانه- مذهبي- معمايي- اجتماعي.

خلاصه: زير عرش الهي، تلألويي جلوه‌گر، تسبيح و تقديسِ پروردگار آفاق را به جا مي‌آورد. تهليل و تحميد او هيچ‌گاه به غايَت نمي‌رسيد. مشكات رضوان و مصباح زمين، ريحانه‌ي بهشت ناميده شد! 

در پس شب‌هاي سيه‌فام، پناه مي‌داد دل‌هايي را كه پرده‌ي سياهي بر سر خود كشيده بودند. ياري‌اش چنان درهاي رحمت را مي‌گشود كه گويي نور ديدگانش، دلت را از خاك هلاكت مي‌زدود! 

همچنان مي‌داند، آگاه است و دشمنانش سر انگشت خشم به دندان مي‌گيرند؛ اما هنوز هم پناه مي‌دهد، هنوز هم دست‌گيرِ دست‌هاي خالي از عطوفت است... اينك كسي به او نياز دارد كه در بيراهه‌هاي شقاوت و معصيت، دربند شده و عزم خود را براي رهايي به زوال كشانده است!

مقدمه: الهي سينه‌اي ده آتش افروز
در آن سينه، دلي وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست
دل افسرده، غير از آب و گل نيست
كرامت كن دروني درد پرورد
دلي در وي درون درد و برون درد
به سوزي ده كلامم را روايي
كز آن گرمي كند آتش گدايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نِه
زبانم را بياني آتشين ده
ندارد راه فكرم روشنايي
ز لطفت پرتوي دارم گدايي
اگر لطف تو نَبوَد پرتو انداز
كجا فكر و كجا گنجينه‌ي راز؟
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو مي‌يابد، دگر هيچ
"وحشي بافقي"

بخشي از رمان:

اَذهانش ميان هياهويي از وهم، محبوس شده بودند. نفس كشيدن برايش دشوار به نظر مي‌رسيد. هراسي بيمناك در جاي جايِ نگاهش، ظلمت و ابهام ايجاد كرده بود. تواني در خود نمي‌ديد. دست‌هايش مي‌لرزيدند و احساس سنگيني در قفسه‌ي سينه‌اش مي‌كرد. تارهاي درهم تنيده شده‌ي گيسوانش را كنار زد و از جايش برخاست. سرماي خانمان سوزي در استخوان‌هايش پيچيد و زير بار تحمل ناپذير حقارت، احتمال شكسته شدن روحش را مي‌داد.

مقابل آينه ايستاد. تصوير خود را نظاره كرد و سر تا پايش پر از آشوب شد. چشم‌هايش عاري از هر احساسي بودند، گلويش خشك شده بود و طلب سيراب شدن مي‌كرد. با گام‌هاي بي‌ثبات، جسم بي‌جانش را به طرف در كشاند. دستگيره‌ي فلزي را ميان انگشت‌هايش فشرد و از آن فضاي خفقان آور، رهايي يافت. 

مسير آشپزخانه را در پيش گرفت. ليوان شيشه‌اي را پر از آب كرد و جرعه جرعه نوشيد. نگاهي به مادرش انداخت، مادري كه دست به قنوت برده بود و با چشم‌هاي بسته، جملاتي را زير لب نجوا مي‌كرد. 

گوشه‌اي دنج از آشپزخانه را انتخاب كرد و همان‌جا نشست. زانوهاي سست شده‌اش را در آغوش گرفت و قطره اشك‌هاي كوچكي، صورتش را به يغما بردند. قلبش در تب و تاب تنهايي، آواز سوگ سر مي‌داد. با هر نفس، هواي مرگ را استشمام مي‌كرد. خود را پوچ و بيهوده مي‌ديد، كسي كه در لا به لاي مذلت و خواري، سنگسار شده بود.

 

 

مطالعه‌ي رمان آيت

رمان همزاد گناه نودهشتيا

 

 

n622_412511662_negar_.png.aa0242675cc89e

 

 

نام رمان: همزادگناه

نام نويسنده: فاراكس

ژانر: تخيلي، عاشقانه، ترسناك 

هدف: پرداختن به اخلاق و روحيات آدمي

خلاصه رمان:

ماه در آسمان پديدار مي‌شود.
در نيمه هاي شب زمين دهن باز مي‌كند
و آنها بيرون مي‌آيند.
دنيا در آشوبي عظيم فرو مي‌رود و ديگر هيچ كس معني اعتماد را نخواهد فهميد!

و آنجاست كه زندگي درد مي‌شود و وحشت زندگي... . 

مقدمه:

با غم مي‌خندند چون غم خوار ندارند.
و شب را مي‌گِريَند، تا صبح خندان باشند.
روز را در پي عشق به اين طرف و آن طرف بيمار مي‌گردند.

شب و روز در پي عشق اند و از عشق مي‌نالند!
در پي آمدن يار اند تا برايش از دلتنگي بخوانند!
تابش خورشيد را نمي‌خواهند و از بارش ابر مي‌نالند.
از غم دوري و شادي را در غم مي‌دانند.
و همان قدر كه بي تفاوت اند، برايشان مهم است.



بخشي از رمان


سرم توي جنگل مي‌چرخيد. صداي جير جيرك ها، تكون خوردن شاخ و برگ ها و گاهي پچ پچ هاي ريزي به گوشم مي خورد:
"اون كيه؟" "به ما آسيب مي‌زنه؟" "چشم هاش چرا اين شكليه؟" "نگاش كن" "نه نه اين امكان نداره"... .
دست هام رو روي گوش هام گذاشتم و چشم هام رو بستم. از ته دل جيغ مي‌زدم.‌ درد تموم بدنم رو گرفته بود. با سرعت دويدم؛ سرعتي مثلِ باد يا شايد مثلِ حركت يه شبح!
قطره هاي بارون بر صورتم سيلي مي‌زد و مثلِ نمك، زخم هاي تازه ام رو مي‌سوزوند! پاهام جِز جِز مي‌كرد. تا به خودم اومدم لبه ي پرتگاه بودم. روي تكه سنگي الا كلنگ بازي مي كردم!
سرم رو بالا گرفتم. نبايد پايين رو نگاه كني؛ نه، نه!
نور شديدي به چشم هام برخورد كرد؛ نوري كه هر ثانيه مثلِ ميخ، يك جاي صورتم فرو مي رفت. چشم هام رو بستم؛ مي‌سوخت، مي‌سوختم! دردي عظيم در عمق چشم هام فرو رفت؛ انگار يكي دستش رو توي كاسه چشم هام فرو كرده بود.
جيغ زدم و دست هام رو روي چشم هام گذاشتم؛ مي‌سوزه! مي‌سوزه!
روي تكه سنگ تكون مي‌خوردم؛ تعادلم رو از دست دادم. صداي جيغم توي دره پيچيد و... .

***

مطالعه‌ي رمان همزاد گناه

 

رمان دوست دارم نودهشتيا

gbl7_img-20210125-wa0027.jpg

نام رمان: دوست دارم????

نويسنده: غزل نيك نژاد 

هدف از نوشتن: به رخ كشيدن عشق واقعي.

ساعات پارت گذاري: هر شب به جز جمعه ها

خلاصه: سودا، به همراه بهترين دوستش نيلوفر، در تركيه زندگي مي‌كنند و صاحب شركت كارمانيا هستند. از اين رو آرمين، كسي كه ديوانه‌وار سودا را دوست دارد، تمام تلاش خود را مي‌كند تا دل او را به دست بياورد اما تلاش‌هايش بي‌فايده است. بعد از گذشت يك مدت، سودا و نيلوفر با كساني آشنا مي‌شوند كه برايشان مثل خانواده هستند. سودا، عشق را بين آنها تجربه مي‌كند. آرمين تمام تلاشش را مي‌كند تا آن دو عاشق را از هم جدا كند، البته به كمك شخصي به نام ثنا! آرمين و ثنا نقشه هاي شومي مي‌كشند و ثنا بخاطر اعتماد به آرمين ضربه هاي بدي مي‌خورد اما همچنان به همكاري با آرمين ادامه مي‌دهد. آرمين از تهديد تا اسلحه كشي، هر كاري كه توانست كرد تا بالاخره موفق شد كه سودا به اجبار جوري وانمود كند كه انگار او را دوست دارد اما بعد از يك مدت...

مقدمه: حرف بزن!

صدايت را دوست دارم.

بگو!

فقط بگو!

چه فرق دارد؟!

از من

از تو

از باران

در آغوشم بگير!

و در گوشم

از ماندن بگو

از دوستت دارم هايي بگو 

كه از شنيدنش دلم بلرزد!

گونه هاي خجالتي‌ام رنگ بگيرد

از دلبري چشم هايت بگو!

كه چگونه دلم را هوايي كرده

از هر چه خودت مي‌خواهي بگو

عاشقانه صدايت را دوست دارم!

 بخشي از رمان:

مشغول قدم زدن توي پياده رو بودم و فحش نثار جد و آباد نيلوفر مي‌كردم كه ديدم حلال زاده زنگ زد.

- به- به! نيلو خانم ذكر خيرت بود، البته ذكر خير كه چه عرض كنم داشتم فحش نثارت مي‌كردم.
- حقت بود آبروت و داخل جمع بردم تو آدم نميشي! 
- يادم ننداز كه اون جد و آباد بي‌گناهت بيشتر فحش مي‌خورن‌ها! 
- راستي امشب هم يه جشن داريم، تولد كاملياس مياي ديگه نه؟
- مگه ميشه نيام من اگه يه روز به عمرم مونده باشه بايد حال تو رو تو يه مهموني بگيرم.
- خيلي بزي!

- نه خير عزيزم اون كه جنابعالي هستيد.


مطالعه‌ي رمان دوست دارم

رمان شمشيري از جنس انتقام نودهشتيا

a34r_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

«به نام خالق جهان»

 

نام: «رمان شمشيري از جنس انتقام»

نويسند: «نرگس نظريت»

ژانر: «عاشقانه، پليسي، معمايي»

هدف:

گاهي اعتماد غلط به دوستان گرگ‌صفت چنان مي‌تواند موجب نابودي زندگي همه شود و سرنوشت خود، اطرافيان و گاهي حتي آيندگانمان را تحت شعاع قرار دهد كه هيچ‌كس حتي فكرش را هم نمي‌تواند كند. در اين رمان مي‌خواهيم به يكي از اين مسائل بپردازيم و ببينيم نتيجه‌ي اعتماد غلط و حريص بودن مردي در گذشته، چگونه زندگي همه را در آينده دگرگون مي‌كند.

 

«صفحه نقد رمان»

 «عكس شخصيت‎ هاي رمان»

 

خلاصه:

آسنات، دختري همچون يخ كه ساليان طولانيست براي ماموريتي پيچيده و ريشه‌دار، سخت درگير است.
دختري كه به اجبار، تن به همكاري با مرد آشناي غريبي مي‌دهد! 
وَ قلبي كه تسليم تقدير به آهني نفوذناپذير تبديل شده و...
 به راستي چه كسي مي‌داند روزگار با برگ‌گلي كه همه چيز را در پاكي و سادگي سرشت خود مي‌دانست، چه كرده؟ 
آيا به دليل مرگ مرد‌ترين مرد زندگي‌اش چنين رنجور و زخمي شده؟ 
وَ يا به دليل دزديده شدنش در اوج فشار روحي؟
چه كسي مي‌داند؟! جز آن خدايي كه ناظر اين سرنوشت خونين بوده و طاهايي كه برادرش، خود خون‌بهاي اين آتش‌كده شده!
 وَ يا حتي شايد آسناتي كه سرنوشت، بي‌رحمانه با قلمش درياي آرام و آبي‌اش را طوفاني و سياه كرد؟

 مقدمه:

امروز در سردترين لحظهٔ تاريخ از رويا بيرون آمدم.
 فراموش كردم هر آنچه را كه ديروز به‌ دست آورده بودم!
خاطرهٔ روز رسيدن به مرز نيستي
وَ حس كوچكي از خشم كه از آن به اشتباه گذشتم.

بيدار شدم با شمشيري از جنس انتقام!
تو در دستانم و از كَف دادمت.
جايي براي جبران نيست...
خاطره هرچه به من شد،
هرچه به تو شد،
اراده‌اي براي بستنِ ابدي چشم من و تو وَ پشت پاهاي ناجوانمردانه.


اين حس حقيقي است؛
به ضمانت چهرهٔ تو، روزهاي ديگر باقي خواهد ماند.

من در اين ميان گرفتارم
به زمان يادآوري گذشته‌اي حقيقي!
من در اين خاطرات غوطه‌ورم
با شمشيري از جنس انتقام!

آري...
به اطمينان لبخند تو،
توان انتظارم هست.
براي ديدن فردا...
با شمشيري از جنس انتقام!

[ احمد محمد نظر]

بخشي از رمان:

جيغ مي‌كشيدم و با تمام وجودم تقلا مي‌كردم تا از دست اون مردك وحشي خلاص بشم، ولي اون من رو سفت چسبيده بود و بهم رحم نمي‌كرد!

صداي قهقهه و بعد اون، گلوله و داد مردترين مرد زندگيم با هم ادقام شد و تو گوشم پيچيد؛ يه ‌بار، دو بار، سه ‌بار... نه، خيلي زياد بود!

باز هم جيغ، باز هم تقلا و باز هم، پوزخند... نه- نه، نيشخند مسخره‌ي مرد جوانِ روبه‌روم!

نمي‌دونم چرا ديگه تقلا نكردم! انگار با شنيدن اون صداي مهيب، انرژيم هم تحليل رفت و بعدش تنها جسم يا بهتره گفت جنازه‌ي سوراخ- سوراخ شده‌ي مردَم، غوطه‌ور در رودي از خون جلوي چشم‌هام قرار گرفت؛ بعد از اون تنها من موندم با چشم‌‌هايي مات و مبهوت؛ بدون حركت، جيغ، گريه و يا حتي تقلا و نگاهي كه ديگه توش هيچي نبود؛ هيچي!


 

رمان الهه‌ي قمر نودهشتيا

اسم رمان: الهه‌ي قمر

نويسنده: ايدا رشيد

ژانر: تخيلي، عاشقانه، طنز.

خلاصه: رمان درمورد دختري به اسم سونياست كه الهه‌ي ماه و زيباييه ولي خودش خبر نداره و توي دنياي انسان ها زندگي مي‌كنه! براي مسافرت تنهايي به شمال ميره و اتفاق‌هاي ناگواري براش ميوفته و باعث دگرگون شدن زندگيش ميشه ولي با اومدن يك نفر به زندگيش تموم اين اتفاق هاي ناگوار فراموش مي‌كنه! حال چه اتفاقي براي او افتاده است؟ چه كسي وارد زندگي او ميشود؟ چگونه به عالم خود مي‌رود؟! زندگي اون دگرگون مي‌ماند يا نه؟! كدام است حقيقت؟ كدام است جواب؟

مقدمه:

رفتم و رفتم.

رفتم به دنيايي ناشناخته!

به دنيايي پا گذاشتم كه همه چيزش برايم مبهم بود!

وارد عالمي عجيب شدم كه مرا سردرگم كرد.

عالمي پر از موجودات عجيب! 

پا به كهكشاني گذاشتم كه مرا عوض كرد!

مرا تبديل به يك الهه كرد، الهه‌ي ماه!

 

بخشي از رمان:

لباس تكواندوم رو از تنم بيرون آوردم و لباس خودم رو پوشيدم. شالم رو سرم كردم و از رختكن بيرون اومدم. با صداي خانم شمس (مربي تكواندوم) سمتش چرخيدم كه گفت:

- سونيا جان شش روز ديگه دان چهارت رو مي‌گيري و ميري مسابقه. اين چند روز رو استراحت كن و براي مسابقه هفته بعد آماده باش! 

لبخندي زدم و گفتم:

- چشم استاد.

لبخندي به روم پاشيد. باهاش خداحافظي كردم و از باشگاه بيرون اومدم. سوار ماشينم شدم و به طرف خونمون حركت كردم. 


مطالعه‌ي رمان الهه‌ي قمر

دانلود داستان خيلي دور اما نزديك نودهشتيا

دانلود داستان خيلي دور اما نزديك نودهشتيا

دانلود داستان خيلي دور اما نزديك نودهشتيا

نام كتاب: خيلي دور، اما نزديك
نويسنده: ** MaHtab** (م.صبوري) كاربر نودهشتيا
ژانر: درام_ عارفانه_ مذهبي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان مذهبي
مقدمه: يك وقت هايي به سرم ميزند تمام دنيا را زير و رو كنم. دل تك تك اتم ها را بشكافم و به تمام كهكشان ها سرك بكشم. بلكه بتوانم نگاهي، حسي، لمسي يا صدايي از تو بيابم. چه حيف! كه مسير دراز و مقصد بعيد است! راه ز بيراهه مي‌جويم و معبود ز عالم مي‌جويم به جاي خود! حيف كه هر روز بزرگترين نشانه ي تو را روبه روي آينه مي‌بينيم و بي تفاوت مي‌گذريم!

 

پيشنهاد ما
رمان عاشقانه فراموش كن faranak.k كاربر انجمن نودهشتيا
معماران عشق | فائزه معيني و فاطمه كيومرثي كاربران انجمن نودهشتيا

درهاي سالن يكي يكي باز و بسته مي‌شدند. صداي ناله‌ي آدم ها در سكوت وهم انگيز ثانيه ها پيچيده بود. آرنج هايم روي زانوها بود و شقيقه‌هايم را با كف دست ماساژ مي‌‌دادم. دكتر شاكري هنوز نيامده بود. نور سالن مدام كم و زياد مي‌شد و من در شوكِ مرگ و زندگي قدم مي‌زدم. صداي تق‌تق پاشنه‌‌ي كفشي كه از دور مي‌‌آمد، افكارم را بهم ريخت.
ـ خانم تهراني؟
سرم را بالا آوردم. چهره‌ي رنگ پريده‌ي دكتر شاكري فضا را بيشتر درگير مرگ مي‌كرد. از جا بلند شدم. در اتاقش را باز كرد و به داخل دعوتم كرد. خودم را روي صندلي مندرس و نخ نماي اتاقش كه نورش بيشتر از سالن بود، رها كردم و منتظر ماندم تا خودش شروع كند.
مثل تمام دكترها يك دور ديگر پرونده را خواند. خودكارش را روي ميز گذاشت. دست هايش را در هم قلاب كرد و گفت:
_ وضعيت همسر شما خيلي وخيمه خانم.
ـ يعني چي دكتر؟ منظورتون اينه كه…
ـ ببينيد توي اون تصادف قسمت گيج‌گاه ايشون شديدا آسيب ديده. معلوم نيست كي از كما بيرون بيان. شايد يه ساعت ديگه، شايد ده سال ديگه! هيچي معلوم نيست.
ـ دكتراي خارج از كشور مي‌‌تونن كاري براش بكنن؟
ـ ما نهايت تلاشمون رو كرديم. مطمئنم كه دكتراي اون ور هم كاري بيشتر از ايني كه ما كرديم نمي‌تونن بكنن. تنها چيزي كه الان مقدوره، صبره خانم.
ـ دكتر؟
ـ بله؟
ـ اميدي بهش هست؟

دانلود داستان خيلي دور اما نزديك