نام رمان: همزادگناه
نام نويسنده: فاراكس
ژانر: تخيلي، عاشقانه، ترسناك
هدف: پرداختن به اخلاق و روحيات آدمي
خلاصه رمان:
ماه در آسمان پديدار ميشود.
در نيمه هاي شب زمين دهن باز ميكند
و آنها بيرون ميآيند.
دنيا در آشوبي عظيم فرو ميرود و ديگر هيچ كس معني اعتماد را نخواهد فهميد!
و آنجاست كه زندگي درد ميشود و وحشت زندگي... .
مقدمه:
با غم ميخندند چون غم خوار ندارند.
و شب را ميگِريَند، تا صبح خندان باشند.
روز را در پي عشق به اين طرف و آن طرف بيمار ميگردند.
شب و روز در پي عشق اند و از عشق مينالند!
در پي آمدن يار اند تا برايش از دلتنگي بخوانند!
تابش خورشيد را نميخواهند و از بارش ابر مينالند.
از غم دوري و شادي را در غم ميدانند.
و همان قدر كه بي تفاوت اند، برايشان مهم است.
سرم توي جنگل ميچرخيد. صداي جير جيرك ها، تكون خوردن شاخ و برگ ها و گاهي پچ پچ هاي ريزي به گوشم مي خورد:
"اون كيه؟" "به ما آسيب ميزنه؟" "چشم هاش چرا اين شكليه؟" "نگاش كن" "نه نه اين امكان نداره"... .
دست هام رو روي گوش هام گذاشتم و چشم هام رو بستم. از ته دل جيغ ميزدم. درد تموم بدنم رو گرفته بود. با سرعت دويدم؛ سرعتي مثلِ باد يا شايد مثلِ حركت يه شبح!
قطره هاي بارون بر صورتم سيلي ميزد و مثلِ نمك، زخم هاي تازه ام رو ميسوزوند! پاهام جِز جِز ميكرد. تا به خودم اومدم لبه ي پرتگاه بودم. روي تكه سنگي الا كلنگ بازي مي كردم!
سرم رو بالا گرفتم. نبايد پايين رو نگاه كني؛ نه، نه!
نور شديدي به چشم هام برخورد كرد؛ نوري كه هر ثانيه مثلِ ميخ، يك جاي صورتم فرو مي رفت. چشم هام رو بستم؛ ميسوخت، ميسوختم! دردي عظيم در عمق چشم هام فرو رفت؛ انگار يكي دستش رو توي كاسه چشم هام فرو كرده بود.
جيغ زدم و دست هام رو روي چشم هام گذاشتم؛ ميسوزه! ميسوزه!
روي تكه سنگ تكون ميخوردم؛ تعادلم رو از دست دادم. صداي جيغم توي دره پيچيد و... .
***
مطالعهي رمان همزاد گناه
- چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۰ | ۱۸:۰۶
- ۶ بازديد
- ۰ نظر