رمان شمشيري از جنس انتقام نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان شمشيري از جنس انتقام نودهشتيا

a34r_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

«به نام خالق جهان»

 

نام: «رمان شمشيري از جنس انتقام»

نويسند: «نرگس نظريت»

ژانر: «عاشقانه، پليسي، معمايي»

هدف:

گاهي اعتماد غلط به دوستان گرگ‌صفت چنان مي‌تواند موجب نابودي زندگي همه شود و سرنوشت خود، اطرافيان و گاهي حتي آيندگانمان را تحت شعاع قرار دهد كه هيچ‌كس حتي فكرش را هم نمي‌تواند كند. در اين رمان مي‌خواهيم به يكي از اين مسائل بپردازيم و ببينيم نتيجه‌ي اعتماد غلط و حريص بودن مردي در گذشته، چگونه زندگي همه را در آينده دگرگون مي‌كند.

 

«صفحه نقد رمان»

 «عكس شخصيت‎ هاي رمان»

 

خلاصه:

آسنات، دختري همچون يخ كه ساليان طولانيست براي ماموريتي پيچيده و ريشه‌دار، سخت درگير است.
دختري كه به اجبار، تن به همكاري با مرد آشناي غريبي مي‌دهد! 
وَ قلبي كه تسليم تقدير به آهني نفوذناپذير تبديل شده و...
 به راستي چه كسي مي‌داند روزگار با برگ‌گلي كه همه چيز را در پاكي و سادگي سرشت خود مي‌دانست، چه كرده؟ 
آيا به دليل مرگ مرد‌ترين مرد زندگي‌اش چنين رنجور و زخمي شده؟ 
وَ يا به دليل دزديده شدنش در اوج فشار روحي؟
چه كسي مي‌داند؟! جز آن خدايي كه ناظر اين سرنوشت خونين بوده و طاهايي كه برادرش، خود خون‌بهاي اين آتش‌كده شده!
 وَ يا حتي شايد آسناتي كه سرنوشت، بي‌رحمانه با قلمش درياي آرام و آبي‌اش را طوفاني و سياه كرد؟

 مقدمه:

امروز در سردترين لحظهٔ تاريخ از رويا بيرون آمدم.
 فراموش كردم هر آنچه را كه ديروز به‌ دست آورده بودم!
خاطرهٔ روز رسيدن به مرز نيستي
وَ حس كوچكي از خشم كه از آن به اشتباه گذشتم.

بيدار شدم با شمشيري از جنس انتقام!
تو در دستانم و از كَف دادمت.
جايي براي جبران نيست...
خاطره هرچه به من شد،
هرچه به تو شد،
اراده‌اي براي بستنِ ابدي چشم من و تو وَ پشت پاهاي ناجوانمردانه.


اين حس حقيقي است؛
به ضمانت چهرهٔ تو، روزهاي ديگر باقي خواهد ماند.

من در اين ميان گرفتارم
به زمان يادآوري گذشته‌اي حقيقي!
من در اين خاطرات غوطه‌ورم
با شمشيري از جنس انتقام!

آري...
به اطمينان لبخند تو،
توان انتظارم هست.
براي ديدن فردا...
با شمشيري از جنس انتقام!

[ احمد محمد نظر]

بخشي از رمان:

جيغ مي‌كشيدم و با تمام وجودم تقلا مي‌كردم تا از دست اون مردك وحشي خلاص بشم، ولي اون من رو سفت چسبيده بود و بهم رحم نمي‌كرد!

صداي قهقهه و بعد اون، گلوله و داد مردترين مرد زندگيم با هم ادقام شد و تو گوشم پيچيد؛ يه ‌بار، دو بار، سه ‌بار... نه، خيلي زياد بود!

باز هم جيغ، باز هم تقلا و باز هم، پوزخند... نه- نه، نيشخند مسخره‌ي مرد جوانِ روبه‌روم!

نمي‌دونم چرا ديگه تقلا نكردم! انگار با شنيدن اون صداي مهيب، انرژيم هم تحليل رفت و بعدش تنها جسم يا بهتره گفت جنازه‌ي سوراخ- سوراخ شده‌ي مردَم، غوطه‌ور در رودي از خون جلوي چشم‌هام قرار گرفت؛ بعد از اون تنها من موندم با چشم‌‌هايي مات و مبهوت؛ بدون حركت، جيغ، گريه و يا حتي تقلا و نگاهي كه ديگه توش هيچي نبود؛ هيچي!


 

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.