نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان معماران عشق نودهشتيا

نام رمان:معماران عشق

نويسندگان:فائزه معيني.فاطمه كيومرثي

ويراستار: @sna.f

ناظر: @شيواقاسمي

ژانر:طنز ، عاشقانه ، پليسي ،كلكلي ،هيجاني

خلاصه:رمان درمورد سه تا دختر ترم اولي هست كه بعد رفتن به دانشگاه مجبور ميشند تا به مسافرت كاري برن و اين يعني شروع دردسرها و رويارويي با سه تا پسر و شروع اتفاق هاي تلخ و شيرين هست!

مسافرتي كه فقط روبه روي سه تا پسر قرار ندارن...

شروع جنگي دوباره،دخترايي كه غافل از فردايي كه در انتظارشونه!

نميدونند در مقابل چه ادم هايي قرار ميگيرن!

 وقتي كه شش تا كاركتر سرگرم كارها و اتفاقاي روز مرشون بودن،دوتا مجنون وارد بازي ميشند!

يك مجنون براي انتقام و يك مجنون عاشق براي بدست اوردن عشقش!

كسي كه وارد بازي ميشه همه كار ميكنه براي بدست اوردن عشقش؛ دست به هر كاري ميزنه!

كسي كه بخاطر گذشتش منتظر زمانيه كه بتونه اتش انتقام و توي دلش خاموش كنه و اين بهترين فرصت براي همكاري با فرد تازه وارد هست.

جنگلي دردسر ساز براي دخترا و همچنين سه تا پسر شوم هست و بلاهاي خيلي زيادي سرشون مياره و اين بين مثلث عشقي به وجود مياد كه سرانجامش با خوشي گره ميخوره...!

مقدمه:دوستت نداشته باشم 

 

اما...نميتوانم 

 

و اين تنها جاييست كه 

 

خواستن توانستن نيست...

 

بخشي از رمان:

(پروا)

تو كافه نشسته بوديم.امروز تولد كيميا بود،و قرار بود سوپرايزش كنيم.

 شمم به گارسون افتاد كه داشت كيك و مياورد ،چشمام گرد شد و هي با ابرو و لب خوني سعي ميكردم بهش بگم كه نياره!

يهو چشمم خورد به دريا كه با ايما و اشاره ميگفت بيار بيار!

 من ميگفتم نيار دريا ميگفت بيار.از اخر نتونستم خودم و كنترل كنم و از زير ميز با پام به مچ پاش ضربه اي زدم كه قرمز شد،با لبخند حرص دراري بهش نگاه كردم كه گفت:الهي سر قبرت خودم حلوات و پخش كنم.

گارسون كه از حركات ما كلافه شده بود ،توجه اي بهمون نكرد و كيك اورد ،كيميا پشتش به گارسون بود و متوجه نميشد.

گارسون كيك و اورد و ما بلند شديم شروع كرديم دست زدن كه كيميا با تعجب نگامون ميكرد.

_ تولدت مبارك ايشالا فسيل شي عشقم.

 

مطالعه‌ي رمان معماران عشق

رمان عشق آسان ندارد نودهشتيا

نام رمان : عشق آسان ندارد

نويسنده : _melow.a كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر : هيجاني _ عاشقانه

هدف : من ازت گذشتم به بري خوشبخت بشي اما ، خدا بخشنده بود و تو رو برگردوند به خودم❤

ساعات پارت گذاري : نامعلوم _ احتمالا دو روز در ميان

خلاصه : فرنازي كه من ميشناختم خيلي عوض شده ، زمين تا آسمون فرق كرده ، فقط يه راه مونده دلشو به دست بيارم ، اونم ...

 

بخشي از رمان:

( آراز )

در باصداي بدي باز شد كه چشماي خشمگينم و به مقابلم دوختم

آسلي باگريه خودش و زمين انداخت 

-بيشعور من دوستت دارم....چرا نميفهمي 

چرا ميخواي به اين ماموريت بري؟!هاان

ميخوام زندگي كنيم...من دلم آشوبه...ايندفعه يك چيزي ميشه بخدا ميشه آراز...اصلا نميذارم بري آراز...والله نميذارم

 

با حرص روم و ازش گرفتم 

پرونده اي كه سرهنگ بهم داده بود داخل چمدون گذاشتم

_روز اول بهت گفتم شغلم اينه...مگه نگفتم

باتمام عشقي كه بهت دارم آسلي ولي بايد برم

اين بار بحث يك كار مهمه...بايد برم تا تبرئه بشم

من خودم و تواين كار اثبات ميكنم

 

مطالعه‌ي رمان عشق آسان ندارد

رمان قُشاع عاشقان نودهشتيا

نام رمان: قُشاع عاشقان

نام نويسنده: مبينا كچويي (آلفا)

ژانر: عاشقانه_ تراژدي_ اجتماعي_ پليسي_ معمايي_ هيجاني

هدف: من در اوج تنهايي دست به قلم شدم و وارد دنيايي شدم كه از همه نظر به من آرامش عجيبي مي‌دهد. نوشتن من رو به اوج مي‌برد و دوست دارم بقيه را با خوندن رمانم وارد دنياي خودم كنم تا تمام عواطف را با تمام وجودشون حس كنند.  

 

نقل قول

زمان پارت‌گذاري: از الان تا اول تير، آخر هفته‌ها دو پارت طولاني. از اول تير تا اواخر شهريور، هر روز يه پارت طولاني.

خلاصه: دختري از تبار مسيح (ع) و پسري از تبار محمد (ع)، عاشق و دلباخته‌ي همديگر شده اند اما تاثير سرگذشت نياكان بر زندگي‌شان، راه را برايشان دشوار مي‌كند و فرسنگ‌ها از هم دور مي‌شوند‌. اتفاقات و مشكلات، يكي پس از ديگري جلويشان قرار مي‌گيرد و آن‌ها را در شوك فرو مي‌برد. به همديگر نزديك اند اما در واقع نسبت به هم، در دور‌ترين نقطه در زندگي‌شان هستند. با وجود اين مشكلات، كِي قرار است اين دو به يكديگر برسند؟ آيا اصلا به هم مي‌رسند يا ورود شخص سومي، اين رسيدن را تحت شعاع قرار مي‌دهد؟!

پ.ن: اين رمان پر از رمز و راز‌هايي هست كه شما خوانندگان عزيز را به وجد خواهد آورد.


مقدمه:

انتقام گاهي وقت‌ها حاصل كينه و نفرت كسي نسبت به فرد ديگري است. در اين قصه‌ي روايت شده، شايد در ظاهر انتقام اين‌گونه باشد اما وقتي مي‌خواني و مي‌شنوي، مي‌فهمي انتقامي كه اين‌جا حرفش زده شده، ريشه‌اش جاي ديگري است.

شايد بتوان ريشه‌ي اين انتقام را در دلي پر از شيريني پيدا كرد ولي شايد جاي ديگري كه حتي فكرت هم خطور نكند، پيدا كني. آن وقت است كه با خود مي‌گويي چرا اين‌جا، در اين شلوغي و هياهو بايد باشد؟! چرا بايد در دل كسي باشد كه جايي در اين انتقام ندارد؟!

حال ممكن است اين انتقام، شيريني‌اش را در دل تو هم بكارد، ممكن هم است كه تلخي خود را بر دل‌هاي همگي بپاشد.

قُشاع عاشقان، روايتگر مردي است كه تلخي‌هاي زندگي را همچون شيريني‌‌هايش چشيده است اما اين را نمي‌داند كه هيچ‌گاه نمي‌تواند با سرنوشت و تقديرش بجنگد و آن را تغيير دهد.

او اين جمله را هميشه با خود تكرار مي‌كند كه 《تنها نيست》. اگر همه هم براي نجات خودشان او را رها كنند، خود مي‌داند كه خدايي آن بالا هست كه نظاره‌گر اوست.

قُشاع عاشقان، روايتگر دختري است كه همه.چيز دارد اما انگار هيچ چيز ندارد! محبت ديده ولي انگار نديده! با اين دختر چه كرده‌اند كه از همه كس و همه چيز اين دنياي بي‌رحم، خسته شده اما باز هم تسليم اين جهان نمي‌شود؟ مي‌جنگد تا شايد نه، كه حتماً پيروز از اين ميدان خارج شود.

راز‌هايي در دل اين قصه نهفته شده كه با فاش شدنشان، دنيا را ويران و آدم‌هايش را از ديگري دور و دور‌تر مي‌كند. پس همه‌ي آن رازداران، سعي در اين دارند كه با قدرت هر چه تمام‌تر، آن را حفظ كنند ولي در آخر آيا موفق به حفظ آن مي‌شوند يا نه؟!

آيا واقعاً با فاش شدنشان، دنيا و آدم‌هايش نابود و ويران مي‌شوند يا سالم از اين امتحان سخت بيرون مي‌آيند؟!

گاهي وقت‌ها سرنوشت، چيزهايي را براي ما رغم مي‌زند كه كاري از دست ما بر نمي‌آيد و مجبور به قبول چنين سرنوشتي هستيم. تقدير و سرنوشت، بي‌رحم‌تر از آن است كه به كسي رحم كند؛ حتي به قلب يك دختر و جان يك پسر هم رحم نكرد.

 در آخر، اين خداوند است كه يك زندگي دوباره را به ما مي‌بخشد اما با يك تفاوت كه...

بخشي از رمان:

عايشه: آهاي دختر! بلند شو و پله‌ها را تميز كن! خاك گرفته.

آلما: تميز كردن پله‌ها بر عهده‌ي من نيست. خودت تميز كن!

عايشه: دختره‌ي خيره سر! سريع ميري و تميز مي‌كني! همين كه گفتم!

آلما: نمي خوام!

عايشه: نميري، نه؟

آلما: نه! آخ! موهام رو ول كن زن ناحسابي.

عايشه: ميري تميز مي‌كني يا نه؟

ارباب: اين‌جا چه خبره؟

با صداي داد ارباب، عايشه موهام رو ول كرد و به سمت ارباب برگشت.

- ارباب، عايشه از من مي‌خواد كه پله‌ها را تميز كنم.


مطالعه‌ي رمان قشاع عاشقانه

رمان غزلم باش نودهشتيا

نام رمان: غزلم باش

ژانر رمان: عاشقانه، انتقامي، پليسي

نام نويسنده: negin5817

ويراستار: @sna.f

ناظر: @.Venus

هدف: روايت كردن حقيقت هاي زندگي، در كنار پستي بلندي ها

ساعت پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه رمان:بعد از سختي هاي زيادي كه تحمل كردم بالاخره به شغل دلخواه ام رسيدم
تا اينكه يه روز سرهنگ ترتيب يه جلسه رو داد و پرونده اي و بهم پيشنهاد كرد، به خاطر پدرم وكارهاش مجبور شدم دختري و اسارت بگيرم كه از جنس يخ بود!
سركشي هاي اون دختر يخي حالم و بدتر مي كرد..
از طرفي اون دختر عشق رفيقم بود!
بين شغلم و پدرم بايد يكي و انتخاب مي كردم 
پدري كه بزرگ ترين باند قاچاق خاورميانه رو اداره مي ‌كرد...

 

بخشي از رمان:

با بستن كمربندم وچيدن وسايل هام داخل كمد، وارد سالن شدم 
به محض ورودم بچه ها بلند شدن واحترام گذاشتن
- هفته ي گذشته مطلع شدم رده بزرگسالان بايد خودشون رو براي مسابقات آماده كنند.
همين طور كه خودتون هم خبر داريد؛ داور اراك بازي و به نفع خودش تموم مي كنه!
در مسابقات قبل هم شاهد چنين كلك هايي بوديم.
پس با دقت به حرف هام گوش كنيد
سخت تمرين مي كنيد، به هيچ عنوان نبايد خطا كنيد! اين خودش يك پوئن منفي محسوب مي شه! واما نكته ي آخر
تجهيزات مبارزه هر جلسه همراهتون باشه، مي خوام سخت تمرين كنيد، اين كاتا نيست؛ساده ازش بگذرم، مبارزه اس! 
حريف تمريني شما خودم هستم، اگه توانايي لازم رو نداشته باشيد، اجازه ورود به مسابقات و بهتون نمي دم، متوجه شديد؟!
بچه ها يك صدا گفتند:
- بله استاد
- خوبه! حالا بلند شيد و دو به دو با هم مبارزه كنيد.
منشي باشگاه علامت داد كه بيا اينجا

 

مطالعه‌ي رمان غزلم باش

رمان اشرافي شيطون بلا (جلد دوم) نودهشتيا

نام رمان*اشرافي شيطون بلا(جلد دوم)

نويسنده*ش.ش (x2yz)

ناظر: @elena.h

ژانر*طنز،عاشقانه

خلاصه*(نكته قبل از خوندن اين  جلد حتما جلد قبلي رو بخونين)توي جلد قبل خوندين كه به دستور آقا بزرگ بيشتر قانون هاي اشرافي لغو شد واين كه به قول آتا دلش واسه آترين قيلي ويلي رفت و آخر رمانم عين فيلما اصغر فرهادي شد.

اما تو اين جلد،دقيقا از فرداي روز آخر جلد قبلي(خواستگاري آتا از آترين)شروع ميشه،و اين كه ژانر عاشقانه اضافه شده و اين كه يه سوپرايز بزرگ براتون دارم

يا حق

 

مقدمه:

*به نام رب*

جايي در درون زمين 

در اوج آسمان

تو را پيدا كردم

در نگاه اول

چشمان طوسي ات را ديدم

عاشقت شدم

عاشقم شدي

اما چيزي كم بود 

اما چه؟

كسي چه ميداند

شايد.....

قسم به عاشقانه هايم

 

مطالعه‌ي رمان اشرافي شيطون بلا

رمان نجات دهنده نودهشتيا

xyyt-negar-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

 نام رمان: نجات دهنده  

نام نويسنده: زهرا رمضاني 

ژانر: عاشقانه، جنايي، معمايي

ساعت پارت گذاري: هر روز هفته يك پارت

خلاصه:

بي‌خبر از آينده پيش مي‌روم كه ناگهان دست‌خوش اتفاقاتي قرار مي‌گيرم كه شيرين تر از هر تلخي است. به كساني اعتماد مي‌كنم كه يك روز وابسته‌شان مي‌شوم؛ خاطراتي را از ياد برده‌ام كه گريبان گيرم مي‌شود. براي رهايي مي‌جنگم؛ براي آزادي تقلا مي‌كنم. در اين بين عشق دامانم را چنگ مي‌زند. حال چه مي‌شود؟ از اين زندان منفور نجات پيدا مي‌كنم؟

 

"مقدمه"

آهاي غريبه!

كنارم بمان.

من در اين دنيا تنها تو را دارم.

آهاي غريبه!

مداد رنگي اين زندگي سياه و بي رنگم باش.

آهاي غريبه!

قهقهه لب هاي بي روحم باش، آرامش خواب‌هاي متلاطم و پر آشوبم باش.

آهاي غريبه!

آب باش بر آتش درونم، آرامِ دل دردمندم باش.

آهاي غريبه!

قلمِ كاغذ سفيد و كهنه‌ام باش.

باش و باش و ببين با بودنت؛ اين من، چگونه تغيير مي‌كند. 



بخشي از رمان:

وارد خانه شد. همه جا تاريك بود، پس چراغ قوه كوچكي كه هميشه همراهش بود را روشن كرد؛ به خانهٔ اشرافي ديد نداشت و تنها چيز كه مي ديد جلوي پايش بود، پس از تحليل خانه عاجز مانده بود.

گام هاي آرام و بي صدا، اما بلندي برمي‌داشت؛ صداي فربد را از شنودي كه داخل گوشش بود شنيد.

- وارد خونه شدي؟

با آرام ترين لحن ممكني كه مي‌توانست حرف بزند گفت:

- آره، كجا برم؟ 

صداي فربد را شنيد.

- مستقيم پله هاي روبه روت رو بالا برو؛ سه تا در سمت چپ ات وجود داره، آخرين در رو برو داخل!

- خب؟

 

مطالعه‌ي رمان نجات دهنده

دانلود رمان عاشق تنها نمي‌ماند نودهشتيا

دانلود رمان عاشق تنها نمي‌ماند نودهشتيا

دانلود رمان عاشق تنها نمي‌ماند نودهشتيا

نام كتاب: عاشق تنها نمي‌ماند
نويسنده: ساناز صفيعي، فاطيما عطايي
ژانر: عاشقانه_اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان اجتماعي
خلاصه: داستان من زندگي يه دختر رو روايت مي‌كنه. دختري مثل من دختري مثل تو، دختري كه جنسش ظريف و شكننده‌ست! توي وجود رستاي قصه‌ي من صبوري و مهربوني موج ميزنه. رستاي من مي‌تونه با قلب مهربونش عاشق بشه. مي‌تونه عشق رو جار بزنه؛ ولي مگه عشق بي‌دردسرم داريم؟ دختر قصه‌ي من عاشق ميشه، عذاب مي‌كشه و خسته ميشه غافل از اين‌كه عاشق، تنها نمي‌مونه…

 

مقدمه:
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نيك و بد ندارم جز غم

يك همدم با وفا ندارم جز درد
يك مونس نامرد ندارم جز غم
(حافظ)

پيشنهاد ما
رمان نجات دهنده | زهرا رمضاني كاربر انجمن نودهشتيا
داستان مِرآت سِحر???? | eli~ كاربر انجمن نودهشتيا

_ خانم ها و آقايان، ضمن عرض خوش آمد، لطفا جهت حفظ ايمني پرواز و توجه به قوانين از لحظه ورود تا زمان ترك هواپيما تلفن همراه و وسايل الكترونيكي خود را خاموش نگه داريد و همچنين وسايل همراه خود را در بالاي سر خود يا در زير صندلي مقابلتان قرار دهيد. متشكرم.
چند دقيقه‌اي منتظر موندم تا بقيه مسافر ها هم سوار بشن تا دوباره صحبت هام رو تكرار كنم. تقريبا ده دقيقه‌اي گذشته بود كه سرمهماندارمون، خانم كمالي بهم اشاره كرد كه سوار شدن مسافر ها تموم شده پس دوباره گفتم:
_ ضمن عرض خوش آمد، لطفا جهت ايمني پرواز و توجه به قوانين از لحظه ورود تا زمان ترك هواپيما، تلفن همراه و وسايل الكترونيكي خود را خاموش نگه داريد. همچنين وسايل همراه خود در بالاي سر خود يا در زير صندلي مقابلتان قرار دهيد. متشكرم.
بعد اين آنونس، بايد آنونس رعايت حجاب رو اعلام مي‌كردم. چون بعضي ها واقعا مراعات نمي‌كردن و تا وارد هواپيما مي‌شدن، حجابشون رو برمي‌داشتن.
_ بانوان محترم، با توجه به تاكيد دين مبين اسلام مبني بر حفظ ارزش هاي اخلاقي جامعه پيشاپيش از رعايت حجاب اسلامي توسط شما سپاس‌گزاريم! متشكرم.
بعد اين كه حرف هام تموم شد يه ليوان آب خوردم و صدام رو صاف كردم و باز هم شروع به صحبت كردم.
_ به نام خداوند بخشنده‌ي مهربان! خانم ها و آقايان شب بخير با درود به روان پاك بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران و با آرزوي سلامتي و طول عمر مقام معظم رهبري از طرف شركت هواپيمايي طلوع، خلبان سرمدي، سرمهماندار خانم كمالي و ساير كاركنان اين پرواز ورود شما را به هواپيماي صبا اير خوش آمد مي‌گوييم. شماره پرواز سه‌هزارو‌چهارصد و‌بيست‌ودو و مقصد ما فرودگاه آتاتورك تركيه مي‌باشد. مدت زمان اين پرواز تا فرودگاه آتاتورك، دوساعت و بيست‌وپنج دقيقه تا سه‌ساعت و‌پنج دقيقه تعيين شده است و تا ارتفاع شانزده هزار پا از سطح دريا پرواز خواهيم كرد. لطفا توجه داشته باشيد، استعمال دخانيات يا استفاده از تلفن همراه در تمامي پرواز هاي شركت هواپيمايي طلوع ممنوع مي‌باشد. لطفا كمربند هاي مخصوص پرواز خود را ببنديد، پشتي صندلي خود را به حالت عمودي اوليه برگردانيد، ميز جلوي خودرا ببنديد و پوشش نورگير پنجره ها را بالا بكشيد. متشكرم.


دانلود رمان عاشق تنها نمي ماند

دانلود داستان خاموشه‌هاي روشن نودهشتيا

دانلود داستان خاموشه‌هاي روشن نودهشتيا

دانلود داستان خاموشه‌هاي روشن نودهشتيا

نام داستان: خاموشه‌هاي روشن
نويسنده: تيم زُمم (ماه تي تي، masoo ،zhr_banoo) كاربران نودهشتيا
ژانر: عاشقانه، تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان
خلاصه: جنجالي ناپيدار در همگانيِ نامطلوب دورانِ حال هادي. وقوع حوادثي دلهره آور و از جنس هيجان در شهري پر از آدم هاي دروغين شهره ي شهر بود. انزجار مهلكِ هادي در  روال روزمرگي زندگي خويش امري محكم به عدالت نبود. پاياني منحصرِ به فرد در عمق اين شهر نيرنگ محكوم است. تا چه حد به خاكستري مي گرايد آن دختركِ محزون شهرِ دروغين؟ در دروان اين مهلك آور چيزي به جز سروري فوق العاده در نهايت نخواهد داشت.

 

مقدمه: تو عاشق نبودي كه درد دل عاشق را بفهمي
تو باران نماندي كه دلگيريه اين هوا را بفهمي
تو گريه نكردي براي كسي تا بداني چي ميگم
دلت تنگ نبوده ميخندي تا از حس دلتنگي ميگم

♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫

تو تنها نماندي كه حال دل بيقرا را بفهمي
عزيزت نرفته كه تشويش سوت قطار را بفهمي
تو از دست ندادي بفهمي چيه ترس از دست دادن
جاي من نبودي بداني چيه فرق بين تو و من

♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫

تو هيچوقت نرفتي لب جاده تا انتظار را بفهمي
پريشان نبودي كه نگذشتن لحظه ها را بفهمي
تو آني كه رفته ، چي ميداني از غصه جاي خالي
من آنم كه مانده چي ميدانم از قصه بي خيالي
#سياوش_قميشي

پيشنهاد ما
رمان دهشت????| گروه ارواح كاربران انجمن نودهشتيا
رمان اَهمَر_strange كاربر انجمن نودهشتيا

بوي نمور آن چهار ديواري تاريك، طناب سفتي كه پيچك‌ وار دور دست و پاهايش بسته شده بود و سوز سرمايي كه كنار گوشش زوزه مي كشيد، بي تاب و كلافه اش مي‌كرد.
براي بار چندم بود كه صدايش را بلند مي‌كرد و كمك مي‌خواست.
– كسي اينجا نيست؟ چي از جونم مي‌خواين؟ چرا ولم نمي كنين؟ حرف حسابتون چيه؟
اما وقتي جوابش، پيچيدن اكو وار صدايش، در آن مكان بود، نااميدتر از قبل روي صندلي آرام گرفت.
ذهنش، از شبِ گذشته، تا الان بارها بلايي كه سرش آمده بود را مرور كرد تا بفهمد كجاي كار را اشتباه كرده، اما اين فكر كردن بي فايده بود، به جاي اينكه به تاريكي زل بزند، چشمانش را بست و به خواب رفت.
***
«رويا»
پنج شنبه بود،اما براي او چه فرقي مي كرد،روزهاي بي مادر، همه را مي شد پنج شنبه ناميد؛ هر روز قبرستان، هر روز خلأ جاي خالي اش، هر روز نبودنش و دردناكتر از همه خاطرات و لبخند هاي مادرانه اش كه بي وقفه در پيش چشمانش تكرار و تكرار مي شدند؛ افسوس كه خاطرات، سكوت نمي كردند.
بي رمق به سوي قبر مادرش، قدم بر مي داشت، زانوانش سست تر و لرزان تر از هميشه بودند، اما حيف كه ديگر تكيه گاهي جز همان دو زانو برايش نمانده بود، پس بايد مقاومت مي كرد، چون به مادرش قول داده بود كه قوي باشد.


دانلود داستان خاموشه هاي روشن

دانلود داستان چنگار نودهشتيا

دانلود داستان چنگار نودهشتيا

دانلود داستان چنگار نودهشتيا

نام داستان: چنگار
ژانر: تراژدي _ عاشقانه_ اجتماعي
نويسنده: فاطيما گرجي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان غمگين
پ.ن: خرچنگ را مي نامند و به بتازي سرطان مي گويند.
خلاصه: درد كشيد و چه كسي دركش كرد جز درك كشيدگان و مرهم غم هايش؟ خواست سفت و محكم بايستد، مقاومت كرد تا بماند، با سختي‌هاي بيماري اش دست و پنجه نرم كرد تا آخر چه شود؟ چه برسرش آيد؟ به كجا برسد؟

 

پيشنهاد ما
دانلود رمان طعمه توهم نودهشتيا
دانلود داستان به سازم برقص نودهشتيا

بر روي صندلي پلاستيكي مطب نشسته و  از درد غير قابل وصفي كه به تمام بدنش  نفوذ كرده بود به خودش مي پيچيد.
همه چيز براي او غير قابل تحمل بود حتي صداي افرادي كه در آن مطب بودند.
نفهميد چقدر منتظر ماند كه بالاخره بعد از چند ساعتي معطل شدن نوبت او شده بود؛ منشي آنجا مريم را صدا زد كه به اتاق دكتر برود.
مريم از جايش بلند شد و به تبعيت از آن دختر جوان به سمت اتاق دكتر حركت كرد. دكتر مريم را به صندلي چوبي جلو رويش دعوت كرد و او بدون معطل كردن، با قامت كوتاهش رفت و آنجا نشست. از درد زياد چهره‌ي او رنگ به رخسار نداشت.
دكتر با ديدن حال مريم دلش كباب شده بود، او دلش نمي‌خواست كه اين خبر بد را به او بدهد، ولي نمي‌توانست از بيماري وخيم‌اش نگويد، مريم از درد شديد اشك در چشمان عسلي اش جمع شده بود و به خود مي‌پيچيد، ديگر نمي‌توانست چنين شرايطي را تحمل كند  با صداي بلندي كه همراه با گريه بود غريد:
– خانم دكتر من چه مرگمه؟! ها؟!
– عزيزم آروم باش الان بهت مي… ميگم.
بار ديگر اشك از چشمانش چكيد و بلافاصله گفت:
– خانم دكتر دارم از درد مي‌ميرم خواهش مي‌كنم بگين!
– عز… عزيزم… متأسفانه شما بيماري قبليتون  دوباره برگشته!
مريم از شنيدن حرف دكتر براي چند دقيقه‌اي از حال رفت و فقط به نقطه‌ي نامعلومي خيره شده بود و حرف دكتر در گوشش اكو مي‌شد…
– عزيزم حالت خوبه؟!
دكتر كه از ديدن چهره‌ي مريم ترسيده بود با صداي بلندي منشي خود را صدا زد بلكه آبي براي مريم بياورد.
دكتر چند قطره آب را به صورت مريم پاشيد كه باعث شد مريم از حالت هپروتي خودش در بيايد و ياد حرف‌هاي دكتر بيفتد.
هق- هق كنان شروع كرد به صحبت كردن:
– خا… خانم دكتر يعن… يعني من سرطان دارم؟!
– بله متأسفانه!

 

دانلود داستان چنگار 

دانلود رمان پاي ميز قمار نودهشتيا

دانلود رمان پاي ميز قمار نودهشتيا

دانلود رمان پاي ميز قمار نودهشتيا

نام كتاب: پاي ميز قمار
نويسنده: سپيده شبان كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ اجتماعي
تعداد صفحه: ۲۵۹
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان
مقدمه: زن نيستم، اگر زنانه پاي عشق‌ام نايستم! من از قبيله‌ي زليخا امده‌ام! انقدر عشقت را جار مي‌زنم تا خدا برايم كف بزند! فرقي نمي‌كند فرشته باشي يا آدم، يوسف باشي يا سليمان؛ قاليچه‌ي دل من، بدون اسم رمز تو پرواز نمي‌كند. زنانه پاي اين عشق مي‌ايستم. مردانه دوستم داشته باش!

 

كتابي كه پيش روي شماست؛ بازنويس رماني است كه چند سال پيش با عنوان ديگري ثبت كردم و هم اكنون تا حد بسيار زيادي تغيير كرده.
اميدوارم لذت ببريد!

پيشنهاد ما
رمان پسران خوشتيپ دختران خوشگل |۲۱۳۴۷۶كاربرانجمن‌نودهشتيا
رمان تنگنـاي خفقان | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا

در تاريك و روشن هوا، دختري چشم هاي مشكي كشيده اش را كمي ماليد و سرش را روي ميز تحريرش گذاشت تا كمي به بدن خسته اش استراحت بدهد؛ ولي همين كه پلك‌اش را روي هم گذاشت به خوابي عميق فرو رفت…
خورشيد كم – كم بالا امد و شعله هاي طلايي رنگش را از پنجره به روي موهاي بلند و ابريشمي دخترك ريخت. پريا انقدر از اين كار شبانه خسته بود كه صداي جيك – جيك پرنده ها را نشنيد و حتي صداي زنگ ساعتش را و حتي صداي غرولند هاي برادر كوچك اش را كه از صداي ساعت شكايت ميكرد…
پر واضح بود كه ان روز ديرتر از هميشه بيدار ميشود و ديرتر از هميشه به دانشگاه خواهد رسيد و نميدانست همين اتفاق كم اهميت همه‌ي زندگي‌اش را تغيير ميدهد!
شايد اگر ان شب به جاي ترجمه ي كتاب استادش مثل هميشه زود به رخت خواب ميرفت و زود به دانشگاه مي‌رسيد زندگي برايش برنامه‌ي ديگري ترتيب ميداد؛ ولي پريا تا سپيده‌ي صبح بيدار ماند و دير بيدار شد و دير به دانشگاه رسيد تا وارد مسير پر پيچ و خمي شود كه حتي فكرش را هم نمي‌كرد.
– ﭘﺮﯾﺎ…ﭘﺮﯾﺎ….ﺑﯿﺪار ﺷﻮ دﺧﺘﺮ…ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮي ﺳﺮ ﮐﻼﺳﺖ، دﯾﺮت ﻣﯿﺸﻪ ﻫﺎ!
مادر كوچكترين عكس العملي از سوي پريا نديد.

 

دانلود رمان پاي ميز قمار