
دانلود داستان خاموشههاي روشن نودهشتيا
نام داستان: خاموشههاي روشن
نويسنده: تيم زُمم (ماه تي تي، masoo ،zhr_banoo) كاربران نودهشتيا
ژانر: عاشقانه، تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان
خلاصه: جنجالي ناپيدار در همگانيِ نامطلوب دورانِ حال هادي. وقوع حوادثي دلهره آور و از جنس هيجان در شهري پر از آدم هاي دروغين شهره ي شهر بود. انزجار مهلكِ هادي در روال روزمرگي زندگي خويش امري محكم به عدالت نبود. پاياني منحصرِ به فرد در عمق اين شهر نيرنگ محكوم است. تا چه حد به خاكستري مي گرايد آن دختركِ محزون شهرِ دروغين؟ در دروان اين مهلك آور چيزي به جز سروري فوق العاده در نهايت نخواهد داشت.
مقدمه: تو عاشق نبودي كه درد دل عاشق را بفهمي
تو باران نماندي كه دلگيريه اين هوا را بفهمي
تو گريه نكردي براي كسي تا بداني چي ميگم
دلت تنگ نبوده ميخندي تا از حس دلتنگي ميگم
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
تو تنها نماندي كه حال دل بيقرا را بفهمي
عزيزت نرفته كه تشويش سوت قطار را بفهمي
تو از دست ندادي بفهمي چيه ترس از دست دادن
جاي من نبودي بداني چيه فرق بين تو و من
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
تو هيچوقت نرفتي لب جاده تا انتظار را بفهمي
پريشان نبودي كه نگذشتن لحظه ها را بفهمي
تو آني كه رفته ، چي ميداني از غصه جاي خالي
من آنم كه مانده چي ميدانم از قصه بي خيالي
#سياوش_قميشي
پيشنهاد ما
رمان دهشت????| گروه ارواح كاربران انجمن نودهشتيا
رمان اَهمَر_strange كاربر انجمن نودهشتيا
بوي نمور آن چهار ديواري تاريك، طناب سفتي كه پيچك وار دور دست و پاهايش بسته شده بود و سوز سرمايي كه كنار گوشش زوزه مي كشيد، بي تاب و كلافه اش ميكرد.
براي بار چندم بود كه صدايش را بلند ميكرد و كمك ميخواست.
– كسي اينجا نيست؟ چي از جونم ميخواين؟ چرا ولم نمي كنين؟ حرف حسابتون چيه؟
اما وقتي جوابش، پيچيدن اكو وار صدايش، در آن مكان بود، نااميدتر از قبل روي صندلي آرام گرفت.
ذهنش، از شبِ گذشته، تا الان بارها بلايي كه سرش آمده بود را مرور كرد تا بفهمد كجاي كار را اشتباه كرده، اما اين فكر كردن بي فايده بود، به جاي اينكه به تاريكي زل بزند، چشمانش را بست و به خواب رفت.
***
«رويا»
پنج شنبه بود،اما براي او چه فرقي مي كرد،روزهاي بي مادر، همه را مي شد پنج شنبه ناميد؛ هر روز قبرستان، هر روز خلأ جاي خالي اش، هر روز نبودنش و دردناكتر از همه خاطرات و لبخند هاي مادرانه اش كه بي وقفه در پيش چشمانش تكرار و تكرار مي شدند؛ افسوس كه خاطرات، سكوت نمي كردند.
بي رمق به سوي قبر مادرش، قدم بر مي داشت، زانوانش سست تر و لرزان تر از هميشه بودند، اما حيف كه ديگر تكيه گاهي جز همان دو زانو برايش نمانده بود، پس بايد مقاومت مي كرد، چون به مادرش قول داده بود كه قوي باشد.
دانلود داستان خاموشه هاي روشن
- یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۰۰ | ۱۱:۴۳
- ۴ بازديد
- ۰ نظر