نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان دل پرروي من نودهشتيا

نام رمان: دل پرروي من

  نويسنده: Shervɨn كاربر انجمن نود هشتيا

                ژانر: عاشقانه, اجتماعي

              هدف: علاقه ب نويسندگي

            ساعات پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه:كاش مي‌توانستم زمان را به عقب برگردانم تا آن روزهاي خوب برايم تكرار شود. روزهاي خوب در كنار آن‌ها، چه زيبا بود!
خنده‌هايشان، صدا كردن‌هايشان و من بي‌صبرانه در انتظار جانم گفتن‌هايشان بودم. 
كاش مي‌گفتم آن حرف‌ها را تا حسرتي بر دل پر حسرتم نماند.
حال من ماندم و يك دنيا دلتنگي؛ دلتنگي از جنس سكوت!
هيچ‌وقت پاسخي براي چرا‌هاي پر رمز و رازم پيدا نكردم؛ چرا كه هيچ‌كس جزء خودم نمي‌توانست قانع‌ام كند.
كاش مي‌گفتم، دوستتان دارم...

مقدمه:

و در اين لحظه‌ي خاموشِ خيال

من در اين شهر پر آشوب و شلوغ

بار و بنديل به دوش

در سرم مي‌دود از دور

خيالاتِ دروغ

 

آسمان مي‌گريد

آسمان مي‌بارد

مي‌كشد دست نوازش

بر سرِ پنجره‌ي دلتنگي

من ولي

خيره به آيينه‌ي سرد

در حصار زخمي فاصله‌ها

 

مي‌نشينم به تماشاي

دلي بس غمگين

اشك‌هايي سنگين

يا كه روحي خسته

و تني رنجور

و شايد كه غريب

 

مي‌نوازم ساز دلتنگي و آه

مي‌گذارم سر به بالين زمين

و در اين لحظه‌ي خاموشِ خيال

 

بوي مرگ با نفسِ سردِ هوا مي‌آيد

و شبي سخت دلم مي‌گيرد

و دلم مي‌ميرد...

***

بخشي از رمان:


صداي پاشنه كفش‌هام روي سراميك‌هاي كف رستوران طنين انداخت.
ديدمش!
روي صندلي نشسته بود و دست‌هاي دختر روبه روش رو گرفته بود، قدم ديگه‌‌اي جلو گذاشتم كه حواسش جمع شد؛ با ديدن من شكه نگاهم كرد.

بغض گلوم رو گرفته بود و دلم مي‌خواست بشينم وسط رستوران و هاي‌- هاي گريه كنم. مي‌دونستم! متين بهم گفته بود. خودم رو براي ديدن اين صحنه آماده كرده بودم؛ ولي بازم احساس مي‌كردم قلبم داره از سينم ميزنه بيرون؛ ولي نه من نمي‌شكستم! حداقل نه جلوي اين‌ها! تنها دل‌خوشيم اين بود كه حالت صورتم همون خونسردي هميشگي رو داشت.
سريع دست دختره رو ول كرد و با صدايي لرزون گفت: 

- مها!

نگاهي به دختر كه حالا نيم‌خيز شده بود، كردم. اون چي داشت كه‌ من نداشتم؟! من زيبا بودم، خيلي زيبا؛ اين رو‌ همه بهم مي‌گفتن از چي اون خوشش اومده بود؟ از موهاي بلوندش؟

 

مطالعه‌ي رمان دل پرروي من

رمان به عشق رنگ نودهشتيا

رمان به عشق رنگ

ژانر: تخيلي_طنز

خلاصه: يه دخترشيطون!گاه مهربون،گاه بي رحم، بيشتر اوقات بي خيال،ولي به خاطرعشقش به رنگ،به فوتبال،به تيمش از همه چيزش هم ميگذره!يعني چه چيزي باعث شده كه اين دختر بيخيال بخواد سختي هارو هم تجربه كنه؟!

مقدمه: من يه دخترم! يه دختر فوتبالي! دخترهاي فوتبالي قضيه‌شون با دخترهاي ديگه خيلي فرق داره. اون‌ها عشق اولشون تيمشونه، عشق آخرشون هم تيمشونه! عاشق پيراهن تيم مورد علاقشون هستن!
عاشق توپ و استوك! عاشق فوتبال هستن! بزرگترين آرزوشون، ديدن تيم محبوبشون تو ورزشگاست!

 

بخشي از رمان:

«آزاله»

تو كافه نشسته بودم و منتظر بچه‌ها كه بيان ولي مگه مي‌اومدن؟ منو كاشتن اين‎جا، معلوم نيست خودشون كجا هستن! اي بابا! ديوونه‌ام كردن، چرا نميان؟ داشتم توي دلم با خودم حرف مي‌زدم و آهنگِ «باز من رو كاشتي رفتي» رو مي‌خوندم و بشكن مي‌زدم:

- باز من رو كاشتي رفتي، تنهام گذاشتي رفتي!

(بشكن هم مي‌زدم. خُلم ديگه!) همين‌طوري زير لب چرت رو پرت مي‌گفتم كه يهو در باز شد و قوم عجوج معجوج ريختن تو! يا خود خدا! چقدر حرف مي‌زنن. يهو داد زدم:

- چه خبرتونه؟ چقدر فَك مي‌زنين! مشتري‌هام پريد.

سحر با قيافه‌اي آش و لاش، گفت:

- ببخشيد كه بنا به حرف جنابعالي اومديم اين‌جا بانوي من!

بعد با جيغ خفيفي گفت:

- عوض تشكرته؟

من گفتم:

- خيلي خوب بابا! منم خسته‌ام ولي خب چه ميشه كرد؟ كارتون داشتم خب!

 

مطالعه‌ي رمان به عشق رنگ

دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا

دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا

دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا

نام كتاب: تدريس دلبري
نويسنده: تيم رسغ (غزاله اميري، هانيه رمضاني، ستايش روزگرد) كاربران نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ طنز
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان طنز
مقدمه:
رفتم به كنار دلبرم با شادي
گفتا كه چه خوب ياد من افتادي!
گفتم صنما تو عشق را استادي!
گفتا پَ نه پَ تو ياد من مي‌دادي!

 

پيشنهاد ما
رمان گابلين| سحرصادقيان كاربر انجمن نودهشتيا
رمان هماي دلربا |شيواقاسمي كاربر انجمن نودهشتيا

با حرص رو تختم نشستم. اين هم از اين يكي، رفت و پشت سرش رو هم نگاه نكرد! ملت هم خواستگار دارند ما هم خواستگار داريم. مثلا اومدم ناز كنم‌ها! اصلا ناز كردن به ما نيومده. تا حالا ده تا خواستگار اومده ولي رفته و ديگه پيداش نشده! يكي نيست بهشون بگه تو كه بگير نيستي پس از اول چرا اومدي؟
شالم رو از سرم برداشتم و رو تخت دراز كشيدم. چند دقيقه‌اي گذشت ولي خوابم نبرد. اين هم از خواب من، مثل خواستگار‌هام ميان ولي نمي‌برند! قد قد قد قد! به پهلو راست چرخيدم و بدون اين كه چشم‌هام رو باز كنم زير لب گفتم:
– اي درد! اي مرض! خب لعنتي مي‌خواي تخم بذاري بذار ديگه، براي چي ما رو از خواب بلند مي‌‌كني؟
قد-قد-قد-قد! با حرص چشم‌هام رو باز كردم و به اين طرف و اون طرف نگاه كردم. خاك تو مخ نداشتت دلبر! ننه تو از كي تا حالا تخم داشت كه مرغ داشته باشه؟ ها؟! اشتباهي شد! ننه تو از كي تا حالا مرغ داشت كه تخم بذاره؟ اين صداي زنگ گوشيته! آهي از خنگي خودم كشيدم و بلند شدم. بعد كار‌هاي مربوطه در اتاق فكر كه خدا رحمتش كنه كسي رو كه اختراعش كرده، موهام رو شونه زدم و سريع مانتو و شلوار زرشكي رنگم رو كه روپوش مدرسه‌ام بود تنم كردم و آخر سر هم مقنعه مشكي‌ام رو چپوندم سرم و از خونه بيرون زدم.

 

دانلود داستان تدريس دلبري

رمان تو آفتاب مني نودهشتيا

رمان: تو آفتاب مني

نويسنده: سوزان طاهري


خلاصه: زندگي دختري به نام آرشيدا، شيطون و مهربون و ساده!
سام، پسر عموش هستش كه در حالي كه عاشقشه، بهش آسيب مي رسونه.
دايان، وارد زندگيش ميشه؛ ولي آيا ميتونه دل آرشيدا رو نرم كنه؟ يا آرشيدا تسليم سام ميشه؟

 

بخشي از رمان:

چه هوايي، چه طلوعي، جانم!
بايد امروز حواسم باشد
كه اگر قاصدكي را ديدم
آرزوهايم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدايي كه خودم مي‌دانم
نه خدايي كه برايم از خشم
نه خدايي كه برايم از قهر
نه خدايي كه برايم ز غضب
ساخته‌اند
به خدايي كه خودم مي‌دانم
به خدايي كه دلش پروانه‌ است
و به مرغان مهاجر
هر سال راه را مي‌گويد
و به باران گفته است
باغ‌ها تشنه شدند
و حواسش حتي
به دل نازك شب بو هم هست
كه مبادا كه تركي بردارد
به خدايي كه خودم مي‌دانم
چه خدايي، جانم! *¹

همونطور كه شعر مي خوندم، بين گل هاي آفتاب گردون، دور خودم ميچرخيدم. خورشيد، گرماش رو سخاوتمندانه پخش كرده بود و من هم با تمام وجود، داشتم لذت مي بردم.


مطالعه‌ي رمان تو آفتاب مني

رمان سيرك سلاخي نودهشتيا

نام رمان: ★彡سيركِ سَلآخي彡★

نويسنده: ❖نيليا آريا❖

ژانرها: ༺جنايي، عاشقانه، تراژدي༻

ساعت پارت‌گذاري: هر روز

●•°خلاصه:


هيچ مي‌داني يك عمر زير يك مشت تهمت زندگي كردن به چه معناست؟
يا اصلا فكر كرده‌اي كه يك انسان چگونه مي‌تواند با يك مشت دروغ پوچ، بهترين و زيباترين سال‌هاي زندگي‌اش را بگذراند؟
مسلم است كه هيچ نداني!
شايد اين اتفاقات، دوزخي بيش نيست؛
سوختن در آتش شعله‌ور و زبانه كشِ وجودت، زجرآورترين اتفاق ممكن است و من مشتاقم همه با آتش گداخته‌ي درونم همراه دلقك هاي سيرك تبديل به خاكستر شوند و تاوان عمري كه بر گذشته را بدهند؛
فرقي ندارد چي‌كساني در اين آتش نابود مي‌شوند، دوست، آشنا، همسر يا حتي زني كه مرا به‌دنيا آورده، من فقط خواهان حقي هستم كه نا عادلانه بر باد رفته است!

 

●•°مقدمه:
تماشاچيان قهقهه سر مي‌دهند اما چه مي‌دانند در نهايتِ اين نمايش طنز و خنده دار آن‌ها را سلاخي خواهم كرد!
حلقه‌ را آتش مي‌زنند و من دنبال اولين داوطلب براي نمايش پيش‌رو هستم...
نگاهم را ميان جمعيت مي‌گردانم،
قيافه‌ي تك- تك تماشاچيان را از نظر مي‌گذرانم. 
هر چه باشد مرحله‌ي اول نمايش است، بايد پرشور و شوق باشد
انگشت اشاره‌ام او را نشانه مي‌گيرد و قرباني نخست انتخاب مي‌شود.

 

بخشي از رمان:

اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
- نمي‌خوام.
دست خالي‌اش را زيرچانه‌اش كشيد و گفت:
- پسر اوني مگه نه؟!
لحظه‌اي حس كردم جريان خون در رگ‌هايم منجمد شد.
آب‌دهانم را به آرامي فرو دادم، لب‌هايم را با زبان تر كردم؛ مي‌خواستم حرف بزنم، كلمه‌اي به زبان بياورم اما بي‌فايده بود.
حرفي براي گفتن نداشتم، نمي‌توانستم پسش بزنم.
نفس عميقي كشيدم، سعي كردم ترديدم را پنهان كنم و گفتم:
- آره اوريا پارسا منم.
اسلحه‌اي كه حتي اسمش را هم نمي‌دانستم در دستم گذاشت و كنار كشيد.
با تعجب به سرتاپايش چشم دوختم، موهاي جوگندمي با بيني كشيده و چشمان سبز داشت.
چهره‌ي مهرباني به خودش گرفته بود، احساس مي‌كردم مي‌توانم به او اعتماد كنم.
ابرويش را بالا انداختم گفت:
- اوريا! پدرت چجور آدمي بود؟

 

مطالعه‌ي رمان سيرك سلاخي

رمان مثوي شيفتگي نودهشتيا

به نام خدا

نام رمان: مثوي شيفتگي

ژانر: عاشقانه، احساسي، طنز

نويسنده: غزاله اميري

ساعات پارت گذاري: نامعلوم

لينك صفحه ي عكس شخصيت ها

لينك صفحه ي نقد رمان

ويراستار: مائده كريمي ( درسا )  @هكر قلب

گرافيست: هنگامه.ب  @Hengameh.b

 

مقدمه:

عشق هرگز نمي ميرد...

فقط از لبخند...

به اشك...

از اشك...

به خاطره...

تغيير ماهيت مي دهد!

 

بخشي از رمان:

روي نيمكت فلزي پارك نشسته بودم، در حالي كه سايه‌هاي افشون درخت بيد مجنون مانند ********ري در مقابل تلالو خورشيد، من رو مورد حمايتش قرار داده بود، تمام توجهم به رو‌به‌رو جلب شد.

درست مقابلم دوتا دختر دبيرستاني رو نيمكت نشسته بودن و داشتن كتاب مي‌خوندن؛ از چهره خسته و بي حوصله شون مي‌شد حدس زد كه كتابي كه تو دستشون، كتاب درسي هست.

با نگاه كردن به اون دوتا، از زمان حال جدا شده و قدمي به گذشته شيرينم گذاشتم. روي خاطرات يه سال پيش دست كشيدم و خاك‌هاي گذشت زمان رو با انگشت‌هام ربودم. از سال اول دبيرستان شروع كردم و تا همين دو هفته پيش، خاطراتم رو با لبخند مرور كردم.

دوران سخت و پرتنش كنكور رو با موفقيت پشت سر گذاشته بودم. من و تابان به هر زحمتي كه بود، با كمك خدا تونستيم رشته دبيري رياضي تهران قبول شيم، از بچگي علاقه زيادي به شغل معلمي داشتيم. البته راضي كردن مامان و بابا كه اجازه بدن تا برم دانشگاه مكافات بود؛ دو هفته ي تمام داشتم التماس مي‌كردم تا رضايت بدن! 

 

مطالعه‌ي رمان مثوي شيفتگي

دانلود دلنوشته ناقوس نژند نودهشتيا

دانلود دلنوشته ناقوس نژند نودهشتيا

دانلود دلنوشته ناقوس نژند نودهشتيا

نام كتاب: ناقوسِ نژند
به قلم: ستايش سادات حكيمي (Aramis.R_G)
ژانر: تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود دلنوشته غمگين
خلاصه: نمي‌گويم از چه بگويم تا وصف حال شوره زار دلم باشد. غم هايم، مرا ميان شادماني‌هايم رها كرده و من ميان درست و نادرست هاي اين آزمون سخت روزگار، مانده ام. آيا اين دلتنگيست كه بر سرم طبل مي‌كوبد يا عاقلانه هاي ذهن درمانده ام؟ شايد هم… هنوز هم بر خود مي‌لرزم از اين كه او را نجات داده ام، اويي كه براي تك تك ساكنين دلم مجرم بود. چگونه خود را فداي خودخواهي كسي كردم كه حتي تا لحظات آخر، به بلند پروازي هاي بي‌ارزشش مي‌انديشيد نه مني كه مقابلش جان مي‌دادم. چگونه حاضر شدم؟ چگونه؟!

 

مقدمه:
قصه‌ام ديگر زنگار گرفت، با نفس‌هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او، گويدم دل: هوس لبخندي است.

خيره چشمانش با من گويد: كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت: آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

خشت مي‌افتد از اين ديوار. رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ، سيل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناك زمان مي‌گذرد، رنگ مي‌ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف، سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه مي‌لرزد باروي سكوت: غول‌ها سر به زمين مي‌سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد، چشم‌ها در ره شب مي‌پايند!

تكيه گاهم اگر امشب لرزيد، بايدم دست به ديوار گرفت.
با نفس‌هاي شبم پيوندي است: قصه‌ام ديگر زنگار گرفت.

#سهراب_سپهري

پيشنهاد ما
تا طلوع | شواليه ماه كاربر انجمن نودهشتيا
آهوي مست | Melika.Y كابر انجمن نودهشتيا

(اين دلنوشته رو تقديم مي كنم به تيم گرافيست نودوهشتيا. دوستان عزيزي كه شايد تا به حال با هاشون ملاقاتي نداشتم، اما خالصانه دوستشون دارم. هنگامه، نرگس، هستي، كوثر، مينا، ساناز، مليكا و فاطيما، خانواده نازنينم. مهتاي عزيزم كه هميشه و همه جا در كنارم بود، مدير گلمون كه هميشه هواي ما رو داره و در آخر ادمين محترم كه اين فرصت رو براي ما فراهم كردند.  از همتون صميمانه سپاسگزارم)

دلم ديگر نمي‌كشد، گويا لولاهايش زهوار در رفته‌اند كه قيژقيژ گوش خراششان، دراي مرگ مانند در گوشم تكرار مي‌شوند.
انگار يك چيزي گوشه گوشه‌ي قلبم دلگير است. نمي‌دانم چيست؟ شايد احساسات غرق شده در درياي بي‌رحمي‌هاي روزگار باشد، شايد هم… غم‌بادهاي غم انگيزي كه در طول و عرض گلويم رژه مي‌روند.
عجيب است نه؟ روزگار را مي‌گويم. دو دستي به خوشايندهاي لحظاتم چسبيده و هي فشار مي‌دهد، هي فشار مي‌دهد، نمي‌گويد چيني قرمز رنگ وجودم كه بي‌تابانه مي‌تپد ترك برمي‌دارد؟ آخ امان از صداي تيريك تيريك ترك هاي بي‌رحمي كه به چشمان رنگ باخته ام پوزخند مي زنند. براي چه گوش مي‌دهم؟ يكي نيست بگويد: خب گوش‌هايت را بگير.
گوش‌هايم را هم بريدم! بوي سوختگي به مشام مي‌رسد. خوب كه مي‌گردم مي‌بينم، خنده‌هايم اشك ريزان مي‌سوزند و التماس گونه قهقهه سر مي‌دهند.
كدام را باور كنم؟ صداي تمسخرآميزي كه در كمال ناباوري مي‌شنوم و اشك‌هاي دردمندانه‌اي كه اسيد مانند مي‌چكند و روي دلبرانه هايم فرود مي‌آيند.
به كه بگويم؟ اصلاً چه بگويم تا در باورها بگنجد؟!

 

دانلود دلنوشته ناقوس نژند 

رمان ديدار تقدير نودهشتيا

دانلود رمان ديدار تقدير نودهشتيا

دانلود رمان ديدار تقدير نودهشتيا

نام رمان: ديدارتقدير
نام نويسنده: سحر صادقيان كاربر نودهشتيا
ژانر: پليسي، عاشقانه، اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان پليسي
خلاصه: «در كوچه ي تنهايي قدم مي زد به دنبال آشنايي ديرينه، آن چشم هاي طوسي، غريبه ترين آشناست. براي لحظه اي از ياد برده بود كه او سال هاي سال هست مرده، براي كسي كه دور مانده از نيمه ي خود. او نيمه ي گمشده نيست، تمامِ وجود كسي ست كه در عدم وجودش نفس كشيدن از ياد برده. حالا عشقي كه درتب و تاب زندگي دو جوان اتفاق افتاد، حداقل حالا وقتش نبود و چه كسي مي داند مقصر خيانت هاي او كيست؟!»

 

مقدمه: «غزل هايت را جرعه جرعه سركشيدم تا زيباترين مقدمه ام باشي براي كتابي كه تقديمت مي كنم. افسوس قصيده هاي نگاهت، در مجموعه ام نمي گنجد و طرح من كوچك تر از آن است كه تو را قاب بگيرد!»

پيشنهاد ما
شرور هاي دوست داشتني | fateme cha كاربر نودهشتيا نودهشتيا
داستان كوتاه سه نخ سيگار | «Ara» كاربر انجمن نودهشتيا

آروم طول سالن رو طي كردم ت ارسيدم به سالن ملاقات، هركي پشت يه باجه تلفني با يه نفرصحبت مي كرد. پشت يكي از  باجه ها ديدمش از پشت پنجره، بازم اون سرهنگ مهراب شهابي! كدوم سرهنگي اينجوري مياد ملاقات يه مجرم؟! خانمِ سروان دستبند رو از دستم بازكرد، نشستم روي صندلي بهش نگاه كردم نمي فهميدمش اينجا چيكار ميكرد؟
اگه مي خواست باز خواستم كنه مطمئناً اينجا نبودتو دفترش بود، منم اونجا احضارميكردن! بانشونه ي دستش كه علامت مي داد گوشي رو بردارم به خودم اومدم دست از فكركردن برداشتم صاف زل زدم توي  چشماش و گوشي رو ازجاش برداشتم و كنارگوشم گذاشتم صداش اومد:
– سلام،ميدوني چرا اينجام؟
تعجبم بيشترشد، تنها يه كلمه:
– نه!
– اومدم بهت خبربدم همكارت رو گرفتيم!
به وضوح جاخوردم منظورش كاوه بود؟ پوزخندي زد و گفت:
– فردا وقت دادگاهته،مرسي از اينكه همراهيمون نكردي،موفق باشي
گوشي رو سرجاش گزاشت وبا لبخند پيروزمندي رفت.
وارفته بودم روي صندليم، سروان به زور بلندم كرد و بازفاصله ي بين سالن تا سلول رو با دستبند دنبالش كشيده شدم، چي گفت؟ داداشم رو دستگيركردن؟ جلوي در سلول از ديدن دلسـا با اون لباس ها، ابروهام پريدن بالا و تصدق حرفاي شهابي باورم شد. ازش دل خور بودم نمي خواستم ديگه چشمم به چشمش بيفته اون و داداش وقتي تصادف كريم مارو بااون حال وروز توي كشور غريب ول كردن به امون خدا، خبري از حال و روز ملينا و كامي نداشتم حتي نمي دونستم ازكما بيرون اومده يانه؟


دانلود رمان ديدار تقدير

رمان بيا برگرديم به گذشته نودهشتيا

نام رمان:بيا برگرديم به گذشته

نويسنده:مهسا.م۲۳

ويراستار: @melika_m9

ناظر: @شيواقاسمي

ژانر:عاشقانه هيجاني

هدف:هيچ وقت نبايد در برابر اوني كه بهت ظلم كرده سر خم كني؛ اون بايد بدونه تو قوي تريني!

ساعات پارت گذاري:نامعلوم

خلاصه:دباره دختري با نام دلارا است، كه با آمدن نامزد سابقش به ايران همه چيز تغيير مي‌كند! اتفاق‌هايي كه حتي انتظار آنها را هم نداشته.

 

مقدمه

من نمي‌دانم؟

نمي‌دانم چگونه، كِي و كجا تو را ديدم؟

نمي‌دانم چرا لحظه‌اي كه چشمان تو را ديدم عاشقت شدم؛ ولي...

شايد سرنوشت نخواهد كه با هم باشيم!

گاهي دور بودن از يار بد نيست.

فكر مي‌كنم باعث اين مي‌شود كه قدر يك ديگر را بدانيم!

قدر عشقمان!

 

بخشي از رمان:

بالاخره تموم! نگاه ترانه افتاد روم از كنارش رد شدم و بعد وارد حياط مدرسه شدم؛ همه مشغول صحبت بودن.
روي يكي از نيمكت‌ها نشستم؛ دستي روي شونم خورد.

برگشتم سمت دستي كه روي شونم خورد.
هستي بود!
زد زير خنده و گفت:********ه ديوونه؟مگه آدم نديدي؟

زهرماري گفتم و بعد با دستم خوابوندم پس كلش.

- مي‌ميري حرف نزني؟!

ايشي كرد و گفت:خب بابا! چرا اين‌جوري مي‌كني؟
- فكر كردم ترانه هستي.

هستي:اون رو بي‌خيال، من گشنمه!

-تو كي گشنت نبود؟يك ساعت ديگه تا زنگ اخر مونده؛ اين هم تحمل كن.

هستي: واي دلي! الان همين جا مشتم رو خالي مي‌كنم توي صورتت ها.
- خب ميگي چيكار كنم ديگه؟همين امتحان خودش غذا بود واسه من.

هستي: من ميرم‌ مغازه يه چيز بگيرم، اگه گفتن بگو!
بقيه حرفش رو ادامه نداد كه زنگ خورد.

- خو زود باش!
هستي:نمي‌دونم يه چيزي سر هم كن!

تا خواستم حرفي بزنم از بين جمعيت مدرسه دويد و از در مدرسه بيرون زد.

با تاسف سري تكون دادم و به سمت كلاس راهي شدم.

روي صندليم‌ نشستم و كتابم رو از توي كيفم در آوردم.

 

مطالعه‌ي رمان بيا برگرديم به گذشته

رمان كالبد دلداده نودهشتيا

به نام خدا 

نام رمان: كالبد دلداده

نويسنده: Mrymwxa._ 

ناظر: @m.azimi

ژانر:عاشقانه‌_طنز_معمايي

هدف:رسيدن به چيزي كه، در ته قلب هر انساني موج ميزنه. 

ساعت پارت گذاري:نا معلوم

خلاصه:

- روشا؟

اين موضوع كه هميشه بتوني توي مهربوني زبونزد باشي زياد خوب نيست. چون بلاخره يكي پيدا ميشه كه به آرامشت آسيب بزنه. اصلا قبول تو مهربون باش‌به همه كمك كن، اما مبادا داخل بازي‌اي بيفتي. بازي‌اي كه حقايق عجيبش زندگيت رو دچار شوك بزرگي بكنه! اتفاقات خوب و بد هميشه هست، كه به زندگيت هيجان مي‌بخشه.

- يعني چي؟ 

- فقط بگو هنوزم هستي‌؟ 

مقدمه:

در هياهوي زندگي دريافتم؛ چه بسيار دويدن‌ها، كه پاهايم را از من گرفت. در حالي كه من ايستاده بودم ،چه بسيار غصه‌ها، كه مسبب سپيدي موهايم شد، در حالي كه قصه ي كودكانه‌اي بيش نبود، دريافتم. كسي هست كه اگر بخواهد "مي شود"و اگر نخواهد "نمي‌شود"به همين سادگي.

كاش نه مي‌دويدم و نه غصه مي‌خوردم. فقط او را مي‌خواندم و بس.

 

بخشي از رمان:

وقت پياده شدنه؛ تمام گذشته  پشت در شيشه‌اي فرودگاه تفليس دفن شده بود. حالا وقت اومدن، وقت درخشيدنه. اين قانون زندگي براي من در هر شرايطيه. 

دستي به صورتم كشيدم. هواي اون طرف بهم نساخته بود، گونه‌هاي پرم كم شده بود و اين عصبي‌ام مي‌كرد. به محض خروج از فرودگاه دختري و ديدم كه به سمتم مي‌دويد.  اگر مي‌گفتم چشم‌هاي مردم با تعجب نگاهش نمي‌كردن دروغ بزرگي بودم، بهم  رسيد دستش و رو لپ‌هام گذاشت و تا جا داشت كشيد و صداي بلند ( روشا) گفتنش گوشم و آزار داد بعد موضوع از ريشه در آوردن لپ‌هام، من رو توآغوشش گرفت. در تمام اين مدت  فقط در سكوت نظاره‌گر بودم. 

- روشا دلم برات تنگ شده بود!

باحرص صدام و بردم بالا:

- هانا داغونم كردي. 

دست از سرم برداشت رو به روم دست ب كمر ايستاد و معترض گفت:
- خيلي بي احساسي.
بعد سه بار محكم زد رو دستش و گفت :
- بشكنه اين دست كه نمك نداره.

 

مطالعه‌ي رمان كالبد دلداده