نام رمان: دل پرروي من
نويسنده: Shervɨn كاربر انجمن نود هشتيا
ژانر: عاشقانه, اجتماعي
هدف: علاقه ب نويسندگي
ساعات پارت گذاري: نامعلوم
خلاصه:كاش ميتوانستم زمان را به عقب برگردانم تا آن روزهاي خوب برايم تكرار شود. روزهاي خوب در كنار آنها، چه زيبا بود!
خندههايشان، صدا كردنهايشان و من بيصبرانه در انتظار جانم گفتنهايشان بودم.
كاش ميگفتم آن حرفها را تا حسرتي بر دل پر حسرتم نماند.
حال من ماندم و يك دنيا دلتنگي؛ دلتنگي از جنس سكوت!
هيچوقت پاسخي براي چراهاي پر رمز و رازم پيدا نكردم؛ چرا كه هيچكس جزء خودم نميتوانست قانعام كند.
كاش ميگفتم، دوستتان دارم...
مقدمه:
و در اين لحظهي خاموشِ خيال
من در اين شهر پر آشوب و شلوغ
بار و بنديل به دوش
در سرم ميدود از دور
خيالاتِ دروغ
آسمان ميگريد
آسمان ميبارد
ميكشد دست نوازش
بر سرِ پنجرهي دلتنگي
من ولي
خيره به آيينهي سرد
در حصار زخمي فاصلهها
مينشينم به تماشاي
دلي بس غمگين
اشكهايي سنگين
يا كه روحي خسته
و تني رنجور
و شايد كه غريب
مينوازم ساز دلتنگي و آه
ميگذارم سر به بالين زمين
و در اين لحظهي خاموشِ خيال
بوي مرگ با نفسِ سردِ هوا ميآيد
و شبي سخت دلم ميگيرد
و دلم ميميرد...
***
بخشي از رمان:
صداي پاشنه كفشهام روي سراميكهاي كف رستوران طنين انداخت.
ديدمش!
روي صندلي نشسته بود و دستهاي دختر روبه روش رو گرفته بود، قدم ديگهاي جلو گذاشتم كه حواسش جمع شد؛ با ديدن من شكه نگاهم كرد.
بغض گلوم رو گرفته بود و دلم ميخواست بشينم وسط رستوران و هاي- هاي گريه كنم. ميدونستم! متين بهم گفته بود. خودم رو براي ديدن اين صحنه آماده كرده بودم؛ ولي بازم احساس ميكردم قلبم داره از سينم ميزنه بيرون؛ ولي نه من نميشكستم! حداقل نه جلوي اينها! تنها دلخوشيم اين بود كه حالت صورتم همون خونسردي هميشگي رو داشت.
سريع دست دختره رو ول كرد و با صدايي لرزون گفت:
- مها!
نگاهي به دختر كه حالا نيمخيز شده بود، كردم. اون چي داشت كه من نداشتم؟! من زيبا بودم، خيلي زيبا؛ اين رو همه بهم ميگفتن از چي اون خوشش اومده بود؟ از موهاي بلوندش؟
- چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۰۰ | ۱۷:۵۴
- ۴ بازديد
- ۰ نظر