رمان به عشق رنگ
ژانر: تخيلي_طنز
خلاصه: يه دخترشيطون!گاه مهربون،گاه بي رحم، بيشتر اوقات بي خيال،ولي به خاطرعشقش به رنگ،به فوتبال،به تيمش از همه چيزش هم ميگذره!يعني چه چيزي باعث شده كه اين دختر بيخيال بخواد سختي هارو هم تجربه كنه؟!
مقدمه: من يه دخترم! يه دختر فوتبالي! دخترهاي فوتبالي قضيهشون با دخترهاي ديگه خيلي فرق داره. اونها عشق اولشون تيمشونه، عشق آخرشون هم تيمشونه! عاشق پيراهن تيم مورد علاقشون هستن!
عاشق توپ و استوك! عاشق فوتبال هستن! بزرگترين آرزوشون، ديدن تيم محبوبشون تو ورزشگاست!
بخشي از رمان:
«آزاله»
تو كافه نشسته بودم و منتظر بچهها كه بيان ولي مگه مياومدن؟ منو كاشتن اينجا، معلوم نيست خودشون كجا هستن! اي بابا! ديوونهام كردن، چرا نميان؟ داشتم توي دلم با خودم حرف ميزدم و آهنگِ «باز من رو كاشتي رفتي» رو ميخوندم و بشكن ميزدم:
- باز من رو كاشتي رفتي، تنهام گذاشتي رفتي!
(بشكن هم ميزدم. خُلم ديگه!) همينطوري زير لب چرت رو پرت ميگفتم كه يهو در باز شد و قوم عجوج معجوج ريختن تو! يا خود خدا! چقدر حرف ميزنن. يهو داد زدم:
- چه خبرتونه؟ چقدر فَك ميزنين! مشتريهام پريد.
سحر با قيافهاي آش و لاش، گفت:
- ببخشيد كه بنا به حرف جنابعالي اومديم اينجا بانوي من!
بعد با جيغ خفيفي گفت:
- عوض تشكرته؟
من گفتم:
- خيلي خوب بابا! منم خستهام ولي خب چه ميشه كرد؟ كارتون داشتم خب!
- چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۰۰ | ۱۷:۵۰
- ۴ بازديد
- ۰ نظر