نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان سياه به رنگ بخت نودهشتيا

نام رمان: سياه به رنگ بخت 

نام نويسنده: مليكا شيري

ژانر: عاشقانه - اجتماعي 

زمان پارت گذاري: روزانه 

خلاصه رمان: رها دختري با دلخوشي هاي كوچك است، به دليل شرايط خانوادگي مجبور به ازدواج با مرد مسني مي‌شود 
زندگي در ان عمارت برايش به جز سياهي ماجراهايي به همراه دارد كه باعث تغيير مسير زندگي‌اش مي‌شود.



بخشي از رمان:

"رها"

نور آفتاب مستقيم توي چشمم مي‌زد، بالاخره جراتش رو پيدا كردم كه چشم‌هام رو باز كنم. من كجا بودم؟ اين‌جا چي‌كار مي‌كردم؟ روي روتختي و تخت چند ميليوني خوابيدم! خنده داره. اتاقي به بزرگي پذيرايي ما بود! كش و قوسي به بدنم دادم و از جام بلند شدم. تازه چشمم به حلقه‌ي توي دستم افتاد. پوزخندي زدم. بهتر بود بهش فكر نكنم، البته فعلا. با هر جون‌كندني بود از جام بلند شدم. به سمت سرويس بهداشتي رفتم. باز هم خنديدم، توي اتاقم واسه‌ي خودم يه سرويس جدا داشتم، چيزي كه حتي تو خواب هم نمي‌ديدم!

 

البته فكر كنم همه اتاق‌هاي اين خونه سرويس مجزا داشته باشن، با اين‌كه هنوز خونه رو نديدم. من و چه به اين چيز ها، والا! آب سرد روي پوست صورتم حس خوبي بهم مي‌داد. خواب از سرم پريده بود. بايد اماده مي‌شدم و دانشگاه مي‌رفتم. سمت كمد اتاقم رفتم. مثل توي فيلم ‌ها بايد پر از لباس‌هاي رنگي مي‌بود، اما فقط لباس‌هايي كه از خونه اورده بودم بود. يه مانتوي ساده‌ي مشكي، جين ساده، كتوني و مقنعه مشكيم رو انتخاب كردم. چشم‌هام از گريه‌ي ديشبم پف داشت.


مطالعه‌ي رمان سياه به رنگ بخت

رمان سيارك صبرا نودهشتيا

photo_2021_02_11_11_01_19.jpg

به نام خدا 

نام رمان:سيارك صبرا

نام نويسنده:Bita.gh

ژانر:تراژدي،عاشقانه

خلاصه:

من صبرام؛دختري از سيارك ديگه، يه سيارك بين اين بيشمار سياره هاي كهكشان. دختري كه با سرنوشت جنگيد و به جايگاهي كه الان هستم رسيدم اما؛ اما با اومدن يك پيام از يك فرد ناشناس زندگي ام  رنگ و روي ديگر گرفت و حقايقي پنهان آشكار شد و زندگي ام در مسيري نا معلوم ميانبر زد.

مقدمه :
همه ما از يه سيارك اومديم.
هركس سيارك خودش رو داره
يكي سيارك غرور
يكي سيارك ترس
يكي سيارك غم
يكي سيارك شيطنت
و سيارك هاي ديگه
مهم اينه كه خودت دوست داري سيارك چطوري باشه
و خودت اسمش رو بزاري
مثل من كه يه سيارك مرموز به اسم صبرا اومدم
سيارك خودت رو بساز، زندگي بكن

بخشي از رمان:

استادميعادي امروز يكم دير مي اومد سركلاس و اين فرصت رو به من مي داد با بچه ها نقشه رو هماهنگ كنم . با ضربه اي كه سينا زد به سرم روم رو برگردوندم باخشم نگاش كردم كه بي تفاوت لب زد:
-به چي فك ميكني صبي؟.
جوابش رو ندادم با بيخيالي دست كردم تو كيفم خودكار هاي رو كه سر راه خريده بودم در آوردم با چند تا پرتقال و چاقو شروع كردم به پوست گرفتن، بعدش پوست رو گذاشتم توي ظرف و پرتقال ها رو تقسيم كردم، كه يكي از اسكل ترين بچه هاي كلاس كه فكر مي كرد خيلي با حاله، مزه پروند:
_خانم راد پناه اومديد مهموني كه كارد و ميوه آورديد؟!.
دوستهاشم هر هر پشت سرش خنديدن .
با سر پايين و لحن خيلي سردي لب زدم :
-نه اومدم فضولستان ببينم فضولم كيه .!

مطالعه‌ي رمان سيارك صبرا

رمان آهوي مست نودهشتيا

نام رمان: آهوي مست

نويسنده: Melika.Y كابر انجمن نود و هشتيا

ژانر: عاشقانه_ همخونه اي_ درام_ پايان خوش

هدف: وقتي توي ذهنت پر ميشه از ايده و فكر، فقط يه قلم و كاغذ لازم داري تا بشيني و همه ايده هات روي روي اون بريزي تا، بتوني جاي خالي براي بقيه مشكلات زندگيت پيدا كني. ولي بنظرم، نوشتن يعني اُخت گرفتن با چند نفر كه اصلا وجود خارجي ندارن، يعني اينكه با خنده هاشون، روزت پرانرژي بشه و با گريه ها و بغض هاشون، غم بياد توي دلت و بغض كني؛ نوشتن يعني درك كردن، درك كردنِ كسايي كه هم وجود خارجي دارن و هم نه؛ درك كردن، گاهي اوقات شيرينه و بعضي وقت ها تلخ، من مينويسم تا دنياي اطرافم رو قشنگ تر و بيشتر درك كنم.

ساعت پارتگذاري: روز هاي فرد، ساعت نامعلوم

خلاصه: داستان درباره دختريه كه زندگي خودش رو توي اعتياد به هروئين و مواد مخدر غرق كرده، دختري كه وقتي شغل پدرش رو ميفهمه، همه شادي هاي زندگيش، همراه با پك هاي سيگاري كه توي تنهاييش ميزنه، دود ميشه؛ اين دختر سعي داره قوي بمونه و خودش رو توي يه زندان، حبس كرده و نميذاره جز يه عده آدم محدود، بهش نزديك بشن و تنهاييش رو خش بندازن.

بين اين تنهايي هاي زياد، پاي يه پسر به داستان باز ميشه، يه پسر با يه زخم قديمي كه آثارش تا حالا هست.

حالا اين دختر چطور ميتونه، جلوي پسري دووم بياره كه سالها براي انتقام نقشه كشيده، پسري كه "وجدان" توي وجودش مرده، پسري كه "احساس" توي وجودش كمرنگ شده. دختر داستان ميتونه دووم بياره، بين اين همه زخم هاي كهنه اي كه از بچگيش وجود داشته؟ ميتونه تقاص گناهي رو بده كه اصلا مرتكب نشده؟

پايان خوش!


مطالعه‌ي رمان آهوي مست

دانلود رمان كاريزما نودهشتيا

دانلود رمان كاريزما نودهشتيا

دانلود رمان كاريزما نودهشتيا

نام كتاب: كاريزما
نويسنده: سناتور كاربر نودهشتيا
ژانر: پليسي، اجتماعي، تراژدي، عاشقانه
=زاويه ديد: اول شخص-از زبان سه شخصيتِ مذكر داستان
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان پليسي
توضيح نامِ رمان: كآريزمآ؛ شخصيتي است كه به سبب ويژگي هاي ذاتي و يا كارهاي شايسته اي كه انجام داده، مورد ستايش مردم است. در زبان يوناني، از آن به عنوان قهرمان نام برده شده است.

 

مقدمه: نفس نفس مي زنم. پاهايم ديگر جاني ندارند، دست هاي نالانم، سنگ ها را چنگ مي زنند اما تواني براي بالا كشيدن خود ندارم. گرانشِ زمين، عجيب مرا براي رها كردن سنگ ها تحريك مي كند. با ياد صداي روح نوازش در گوشم، عزمم جزم مي شود تا كه همه ي توان باقي مانده ام، را جمع كنم و همين چند قدم فاصله را طي مي كنم و به قله برسم، حتي اگر درست بر بلنداي آن جان دهم:
“-مهرداد!”

پيشنهاد ما
رمان جادوي آخر | monemisgc كاربر انجمن نودهشتيا
رمان قُشاع عاشقان | مبينا كچويي كاربر انجمن نودهشتيا

قلبم از پژواك صدايش در ذهنم، ترك بر مي دارد. داد مي كشم و سنگ بالايي را چنگ مي زنم و خودم را به سختي بالا مي كشم.گرسنگي، تشنگي، خستگي چند روزه و اضطراب، بر عزمِ جزمم غلبه مي كند و دستم از سنگ دور مي شود و پايم سُر مي گيرد.
درست در لبه ي پرتگاه سقوط، پايم به سنگ تيز زير پايم، برخورد مي كند و مانع از سقوط كاملم مي شود. فريادم اين بار، ناشي از درد بي امان مچ پايم است. از عجز و درد، غده ي اشكينم به كار فتاده و چند قطره اشكي را ميهمان صورت گلگونم مي كند. به بالاي سرم نگاه مي كنم، نور زياد روشنِ خورشيد، چشمم را مي زند. دست هايم را اهرم بدنم مي كنم تا بلند شوم، تا پايم را زمين مي گذارم، باز فريادم گوش فلك را كر مي كند. به ياد مي آورم تعلل، مي شود مرگ آرمان ها و عزيزانم!
تمامِ جانم را جمع مي كنم، در اعماق دل تاريكم خدا را صدا زده و سنگ ها را چنگ زده و خودم را بالا مي كشم. بدنم از شدت ضعف، مي لرزد و درد مچ پايم، جان به لبم مي كند. هر بار كه خودم را بالا مي كشم، از درد فرياد مي كشم، به ياد اسطوره ي زندگي ام كه مي گفت “فرياد، نماد قدرت مرد است؛ هر چقدر بلندتر، قدرت بازو بيشتر” مي افتم و بلندتر، فرياد مي كشم شايد كه صدا به گوشش برسد و بفهمد حرف هايش را فهميده ام.
آخرين سنگ را هم مي گيرم و بالا مي روم. با پاي لنگان، پلكان به روي هم افتاده و جاني بي جان و قلبي نالان، بر چكاد كوه مي ايستم. معده ام تير مي كشد؛ لب مي گزم، شايد فريادي كه محامد از آن دم مي زد، به منظور قدرت نمايي براي دوئل بود نه اين فريادهايي كه از سر درد و اِلم درون بودند. در اين نقطه دنيا كه نمي دانم دقيق هم كجاست و نمي دانم چند ثانيه بعد، چه چيز رقم مي خورد، ايستاده ام و درس هايي كه محامد يادم داده بود را پس مي دادم؟ آيا در اين مخمصه، مهم بود از امتحان سرافراز بيرون مي آيم يا نه؟
بر زمين زانو مي زنم، تلالو نور در برابر ديدگانم رقصِ زيبايي به وجود مي آورد، چشمانم به يادشان تَر مي شود. ديگر توان ندارم. من كه ابايي ندارم، بگذار اصلا داد بزنم و بگويم كه كم آورده ام!


دانلود رمان كاريزما

دانلود داستان باد افراه نودهشتيا

دانلود داستان باد افراه نودهشتيا

دانلود داستان باد افراه نودهشتيا

نام داستان: باد افراه
نويسنده: الهام جعفري كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان كوتاه
خلاصه: دختركي كه گويا در خوشي غرق بود؛ اما ناگاه زندگي‌اش دگرگون مي‌شود. دختركي كه در ناز و نعمت بزرگ شده اما به يك باره همه چيز برايش همچون قهوه تلخ مي‌شود. حال نه تراول و نه هيچ چيز ديگر لبخند را بر لب هايش نمي‌آورد.

 

چه چيزي باعث مي‌شود زندگيِ اين دختر ناگاه نابود شود؟!
چه چيزي باعث مي‌شود كه اشك همدم روز و شبش شود؟!
چه چيزي باعث مي‌شود كه احساس كند تنها و بي‌كس ترين دختر جهان است؟!
چه چيزي باعث مي‌شود كه ديگر لبخند نزند؟!
چه چيزي باعث مي‌شود كه اين همه چه چيزي پشت سر هم رديف شود؟!
خدا مي‌داند!

پيشنهاد ما
رمان همزادگناه | FAR_AXكاربرانجمن نودهشتيا
رمان توازن دو جهان | Red_girll كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: در همه جاي اين زمين، همنفسم كسي نبود
زمين ديار غربت است، از اين ديار خسته‎ام!
كشيده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطي كه او نوشت به يادگار، خسته‎ام!
در انتظار معجزه، فصل به فصل رفته‎ام
هم از خزان تكيده‎ام، هم از بهار خسته‎ام!
به گرد خويش گشته‎ام، سوار اين چرخ و فلك
بس است تكرار ملال، ز روزگار خسته‎ام!
دلم نمي‎تپد چرا؟ به شوق اين همه صدا
من از عذاب كوه بغض، به كوله بار خسته‌ام!
هميشه من دويده‎ام، به سوي مسلخ غبار
از آن‎كه گم نمي‎شوم در اين غبار، خسته‎ام!
به من تمام مي‎شود سلسله‎اي رو به زوال
من از تبار حسرتم كه از تبار خسته‎ام!
قمار بي‎برنده ايست، بازيِ تلخ زندگي
چه برده و چه باخته، از اين قمار خسته‎ام!
گذشته از جاده‎ي‎ ما، تهي‎ترين غبارها
از اين غبار بي‎سوار، از انتظار خسته‎ام!
هميشه ياور است يار، ولي نه آن‎كه يار ماست
از آن‌كه يار شد مرا ديدن يار، خسته‎ام!

اشك هاي بلوري‎اش بي‌وقفه بر روي گونه‎اش سر مي‌خوردند؛ مثل اين‌كه اشك ‎هايش هم از او كينه بر دل دارند. از لا به لاي نرده‌هاي راه پله خانواده‌اش را زير نظر داشت.
با افسوس به چهره‌ي مادر، پدر و تك‎‌‌‌‌‌‌‌ برادرش كه در گوشه‎اي از خانه كز كرده بودند و در مقابل ديدگان دخترك سيگار مي‎كشيدند، نگريست.
بوي سيگاري كه كل خانه را در بر گرفته بود، موجب شد او به سرفه بيفتد. سرفه‌هاي كوتاه دخترك باعث شد ثانيه‌اي نگاه‌هاي خمار خانواده‌اش جلب دختركي شود كه مخفيانه نظاره‌گر آن‌ها بود.
دخترك چند سرفه كرد و سرش را بالا گرفت كه متوجه سه جفت چشم مشكيِ خمار شد. همين كه فرصت را مناسب ديد براي چندمين بار لب به سخن باز كرد تا شايد بتواند خانواده‌اش را از اين منجلاب نجات دهد. با صدايي كه از بغض مي‌لرزيد، گفت:
_ بابا!
پدر نگاهي به چشم‌هاي به رنگِ شب دخترك كه حال التماس در آن در گردش بود، انداخت. با شدت سيگارش را بر روي فرش كرم رنگ كه اكنون بيشترش سياه شده بود، انداخت و با كلافگي گفت:
_ باز ********ه؟!
از اين لحن پدر قلب آرامش ذره‌اي ترك خورد كه صدايش همچون ناقوس مرگ عذاب آور بود؛ اما اعتنايي به قلب زخم خورده‌اش نكرد و لجوجانه سعي مي‌كرد كه بر روي آن زخم نمك بپاشد. با اين‌كه مي‌دانست جواب پدرش چيزي جز شكستن قلبش نيست اما باز هم با ترسِ آشكاري گفت:
_ بابا… اين كاري كه مي‌… مي‌كني…
پدر مجال نداد و فريادش چهار ستون خانه را به لرزه در آورد:
_ من به امر و نهي يه بچه نياز ندارم. برو گمشو!

دانلود داستان بادافراه

رمان محبس شيدايي نودهشتيا

qu5s_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B


معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.


 نام رمان: محبس شيدايي
ژانر رمان: عاشقانه _ اجتماعي _ تاريخي_ جنايي


هدف از نوشتن:
هدف از گفتن و جُستن همه بر فال دل است
اين همه نقش قلم بر قالِ احوالِ دل است
من اگر خوشحال و بد حال ز دلدار گفتم
تو بدان ضعف زنان از همه افعال دل است
من اگر بيمار و تيمار را به سال ها جُستم
هدف آن است كه بداني چاره هم، كارِ دل است. 


زمان پارت گذاري: نامعلوم


خلاصه رمان:
نقل پيچ و تاب‌هاي تاريخ، اثبات را بر آن نشانده است كه استمرار قدرت، دل را به مثال سنگ مي‌كند؛ به طوري كه بدون اين سخت‌دلي، ريسمان اقتدار از دست صاحب توان سر خواهد خورد؛ اما در اين ميان، هميشه دل زنانِ پاك به سبك پيش‌بيني ناپذير، اين سنگ‌دلي را پس مي‌زند و حساب كتاب‌ها را با عشقي بي‌حساب پايمال مي‌كند!
روايتگر ما زني است كه دَمادَمِ ملاقات با چوبه‌ي دار، راوي داستان تبديل دنياي اشرافي يك دختر به حبسگاه تاريك او در دوران پهلوي خواهد شد!
در اين ميان، عشق نقطه‌ي روشني اميدش است يا تاريكي يأسش؟

مقدمه:
من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم؛ عشقي كه مانند آب خوردن بشود يك نفس سركشيد و تمامش كرد، چه سودي دارد؟!
من جرعه- جرعه تو را نوشيدم و قطره-قطره‌ات را مزه كردم؛ تمام حركاتت را!
من چشمانت بودم. وقتي از شادي برق مي‌زدند، ابروانت بودم. وقتي در هم فرو مي‌رفتند، لبانت بودم. وقتي براي خنديدن كش مي‌آمدند، تن صدايت بودم. وقتي در خستگي دو رگه مي‌شد، قلم درون دستانت بودم. وقتي در دستت ماهرانه براي كاغذ مي‌رقصيد. موهايت بودم وقتي لجوجانه بر روي پيشاني‌ات مي‌افتادند. دستانت بودم وقتي آستين پيراهنت را تا مي‌زدند.
تجربه‌ي تمام لحظه‌هاي تو بود كه مرا عاشق كرد!
وجودت مثل بويِ خاكِ نمِ باران خورده بود. 
صداي آواز دم صبح گنجشكان را مي‌داد. 
با حس نگاه كردن به آسمان پر ستاره برابري مي‌كرد!
مزه‌ي خوش‌نوش‌ترين شربت دنيا در برابرش كم مي‌آورد و به لذت لمس دستان مادرم شباهت داشت!
 

بخشي از رمان:

چشمانم را پارچه ي ضخيمي مي پوشاند. پلك هاي به احتمال كبودم، آزرده بود و نگاهم تصويري به جز تاريكي را سود نمي برد. واضحا مسيرمان به سمت ادامه ي زندگي نبود؛ بلكه روبه پايان آن بود. در عين آن كه واژه ي مرگ به رنگ اتمام ناگهاني طوفان سهمگين زندگيم مي مانست؛ بد رنگي اش را هم نمي شد انكار كرد.

 

موج هاي ترس و وهم درون قلبم به يكديگر برخورد مي‌كردند و ديواره هاي آن را مي‌لرزاندند. مانند كسي بودم كه هر لحظه به لبه ي پرتگاهي نزديك تر مي‌شد اما هيچ انتخاب ديگري جز پيشروي نداشت. 
صداي زير و نازكِ ناله ي زنان رو برو، در محيط مي پيچيد و سكوتي كه از مدت ها پيش خواستارش بودم را مي‌شكست. مي‌شد گفت ديگر به آواي شيون و فرياد ناشي از درد ديگران عادت كرده بودم؛ اين طنين آزاردهنده شب ها لالايي قبل از خواب  و صبح ها هشداري براي بيدار شدنم بود.

مطالعه‌ي رمان محبس شيدايي

رمان سخاوت ماندگار نودهشتيا

wcgy_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

 معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.

به نام خالق زيبايي

نام رمان: سخاوت ماندگار

نويسنده: ف. افتخاري 

ژانر: عاشقانه، تراژدي، اجتماعي 

زمان پارت گذاري: نامشخص

 

????خلاصه:????

زماني كه برادري براي نجات جان هم خونش بي‌مهابا همه مخاطرات را به جان مي خرد، مردي به ظاهر عاشق براي هم آورد نشدن با مشكلات پيش رو،  و از بيم پذيرش مسئوليتي كه در انتظارش است براي نيل به آرامش در شرايطي سخت و دشوار بي‌ملاحظه عمل مي‌كند. اما در جايي ديگر كه فراز و فرود تپنده خطوط مي‌رفت تا مسير مستقيم را در پيش بگيرد و آواز جدايي از كالبد سر دهد تپش‌هاي سرشار از محبت و احساس به رگ‌هايي پيوند مي‌خورند كه در آن دم، اميد به حيات جايش را به وداع با ممات داده است.

آيا او مي تواند به كسي كه در اوج دلباختگي عشق نافرجامي را براي او رقم زده است، دوباره اعتماد كند؟

آيا مي تواند پايه هاي احساس رقيقش را بر عشق بي تكلّف جديدي بنا نهد؟

 

????مقدمه:????

بي تو مهتاب شبي، باز از آن كوچه گذشتم

همه تن، چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم...

توهمه رازجهان ريخته درچشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت 

يادم آيد تو به من گفتي: 

از اين عشق، حذر كن!

 لحظه اي چند براين آب نظر كن

 آب، آيينه عشق گذران است

 توكه امروز نگاهت به نگاهي، نگران است

باش فردا، كه دلت با دگران است 

با تو گفتم:

 حذر از عشق، ندانم 

سفر از پيش تو هرگز، نتوانم 

روز اول كه دل من به تمناي تو پَر زد 

چون كبوتر لب بام تو نشستم 

توبه من سنگ زدي، من نرميدم، نگسستم

بازگفتم: كه تو صيادي و من آهوي دشتم 

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق، ندانم 

سفر از پيش تو، هرگز نتوانم، نتوانم…!

يادم آيد كه دگر، از تو جوابي نشنيدم 

پاي در دامن اندوه كشيدم، نگسستم، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم 

نگرفتي دگر از عاشق آزرده، خبرهم 

نكني ديگر از آن كوچه، گذرهم 

بي تو اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

⚘(خلاصه اي از شعر فريدون مشيري) ⚘

 بخشي از رمان:

خنده‌هاي از ته دل نياز ناخودآگاه خنده به لبم آورد، كنجكاو به طرف پنجره اتاقم رفتم، پرده‌ي حرير سبز با گلبرگ‌هاي مخمل ليمويي و طلائي رو كنار زدم و پنجره رو باز كردم، بابا حميد با نوه دوست داشتنيش نياز ،توي آلاچيق گوشه حياط نشسته بودن و عصرونه مي‌خوردن.

نياز بلبل زبوني مي كرد و بابا مسرور از سرخوشي دخترك زيباي من! اين چشم‌ انداز زيبا پشت اين قاب سفيد رو با هيچ چيز ديگه‌اي عوض نمي‌كنم . محو تماشاي اون‌ها بودم كه بابا حميد متوجه من شد و رو به من گفت:

- بيدارشدي مهتا، پنجره رو ببند هوا سرده سرما مي‌خوري!


مطالعه‌ي رمان سخاوت ماندگار

دانلود رمان آغاز انتهاي عشق نودهشتيا

دانلود رمان آغاز انتهاي عشق نودهشتيا

نام كتاب: آغاز انتهاي عشق
نويسنده: مريم پورعبدالهي كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان اجتماعي
خلاصه: داستانمون راجب به دختري به اسم الهام كه  از طريق برنامه‌اي عاشق پسري ميشه كه به سختي به  هم مي‌رسن. مشكلاتي سر راهش پيش مياد كه با كمك پسر حل مي‌شه  ولي مشكلاتش تمومي ندارند حالا ببينيم چطوري از پس مشكلاتشون برميان.

 

پيشنهاد ما
رمان پرتوي سياه | Partomah كاربرنودهشتيا
رمان رز آبي | a_s_t & nil_pr كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: تو مالك تمام احساسم هستي! تمام عشقم! تمام احساس ناب دست نخورده‌ام! كه حاضر نيستم حتي ذره‌اي از آن را با هيچ كس تقسيم كنم با هيچ كس جز تو… عزيزترينم خيلي دوستت دارم.

صبحانه‌ام رو خوردم حاضر شدم، داداشم بيرون منتظرم بود؛ معلم مهدكودك بودم. رفتم حياط كفش‌هام رو پوشيدم بيرون رفتم سوار ماشين شدم:
– سلام، داداش خوبي؟
– سلام عزيزم خوبم مرسي.
– ببخش صبح زود مزاحمت شدم.
-نه عزيزم اين چه حرفيه وظيفه‌امه برسونمت.
– مرسي داداش گلم.
تا رسيدن به مهد كودك حرفي بينمون رد وبدل نشد.  آهنگ ملايمي گذاشته بود، آرامش داشت؛ بعداز يك ربع به مهد كودك رسيديم. از داداشم خداحافظي كردم رفتم. دفتر به مدير سلام دادم چادرم رو تا كردم تو كيفم گذاشتم،كيفم رو بر داشتم. به مدير خسته نباشيد گفتم به كلاسم رفتم به بچه‌هاي پنج تا هفت سال درس مي‌دادم. بچه هاي نازي بودن و البته باهوش؛ همشون رو دوست داشتم. رفتم داخل كلاس به احترامم بلند شدن به همشون سلام دادم نشستم پشت ميز قرار بود حروف الفبا درس بدم .
حرف آ رو ،بر تخته نوشتم رو به بچه‌ها گفتم:
– آ مثل آب.
بچه‌ها هم بامن تكرار كردند.
– ب مثل باد.
دو ساعتي مشق نوشتند به دفتر همه‌اشون نگاه كردم خوب نوشته بودند. بچه‌ها خسته شده بودند. از نگاه‌شون معلوم بود خسته نباشيد گفتم از كلاس خارج شدم. سوار تاكسي شدم به سمت خونه حركت كردم.

دانلود رمان آغازِ انتهاي عشق

دانلود داستان پيچيده در روزمرگينگي نودهشتيا

دانلود داستان پيچيده در روزمرگينگي نودهشتيا

نام كتاب: پيچيده در روزمرگينگي
نويسنده: هانيه پروين (هاني پري)
ژانر: عاشقانه_ تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان عاشقانه
خلاصه: دستان من هنوز براي نوازشِ سختي‌هايت اي دنيا، خيلي كوچك‌اند. پاهايم هنوز براي در چاله افتادن‌ها بسيار ظريف و شكننده‌اند. مي‌ترسم… مي‌ترسم دست و پايم كوتاهي كنند و من در آن مرداب سياه فرو روم. ژرفاي آن فرو رفتن كم نيست؛ شايد هم فرو ريزم! اما وسعت مهري مرا خوهد ربود. وجودم را حل خود مي‌نمايد. نوري به رويم مي‌تابد و من غرق در كُنه آن مي‌شوم ولي اقيانوسي اين نور را غرق مي‌كند! گوش‌هايم را گرفتم تا صدايش را نشنوم! چشمانم را بستم تا تلاطم‌هايش را نبينم. قلبم را سِحر كردم تا از سنگ شود! فقط كاش اين آب غريق، پاك باشد…

 

پيشنهاد ما
رمان غوغاي نوش | هاني پري كاربر انجمن نودهشتيا
رمان طاغوت عتاب| nazi nima كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: عشق، الهي است. اگر چيزي در زمين الهي باشد،‌ آن عشق است. و عشق، هر چيز ديگري را هم الهي مي‌كند. عشق كيمياي حقيقي زندگي است؛ زيرا هر فلزي را به طلا تبديل مي‌كند. در تمام فرهنگ‌ها به قصه‌هايي از اين دست بر مي‌خوريم كه در آن، كسي قورباغه‌اي را لمس مي‌كند و قورباغه به يك شاهزاده تبديل مي‌شود. قورباغه منتظر آمدن عشق و دگرگون شدن خود بود!
عشق متحول مي‌كند؛ اين پيام تمام آن قصه‌هاست. قصه‌ها زيبا هستند؛‌ نمادين و معنادار. فقط عشق است كه حيوان را به انسان تبديل مي‌كند! در غير اين صورت،‌ تفاوتي ميان انسان و حيوان نيست. تنها تفاوت ممكن، عشق است.
هرچه بيشتر با عشق و به عنوان عشق زندگي كنيد، انسانيت بيشتري در شما متولد مي‌شود. آن گاه فراتر از حيوانات و حتي انسان‌هاي ديگر مي‌شويد… ديگر الهي مي‌شويد.

هنوز چند ثانيه تا به نيمه رسيدن شب، راه داشتيم. كلاه سوييشرتم را تا نوك بيني تراشيده‌ام پايين كشيدم. مثل هميشه؛ خوش نداشتم اين سكانس‌هاي آخر، تصوير پس زمينه‌ي مغزم بشود. صداي كوبيده شدن تن بي‌جان قطرات نحيف باران به روي لباسم، يقيناً مشمئز كننده‌ترين چيزي بود كه از اين شب به خاطر خواهم آورد. تلفن در جيبم لرزيد؛ بر خلاف مالكش كه از سرما تن پوشِ رعشه به اندام داشت.
دستم را درون جيب تنگ شلوارم فرو كردم و گوشي را بيرون كشيدم. با اطمينان مي‌گويم دو قدم فاصله گرفته تا در نظر خودش، بتوانم راحت‌تر با والدينم صحبت كنم. ساعت هشدار تنظيم شده روي ساعت هميشگي را غيرفعال كردم. صفحه‌ي تاچ گوشي را به گوشم چسباندم و لباني كه امشب مجبور به نقاشي كردن‌شان شده بودم، در قالب يك لبخند مسخره كش آمدند و از هم فاصله گرفتند: «سلام پدر!»
لرزشي كه از قدم‌هاي محكم‌اش به زمين وارد مي‌شد را مي‌شنيدم. بايد زمان مي‌خريدم؛ هر چقدر هم ارزان ولي حياتي بود: «بله، با دخترها شام خورديم و الان هم داريم مي…»
صداي ناله‌هاي خفه‌اش، سوت پايان را كشيد! تقلاي پاهايش براي رهايي، روي آسفالت شكسته‌ي جاده صداهاي ناخوشايندي ايجاد مي‌كرد. حتي نديده هم مي‌توانستم نگاه دوخته شده‌اش به خود را كه توام با التماس و ترس و ناباوري بود، بفهمم. حتماً آن پيراهن چهارخانه‌ي اتو كشيده و قيمتي‌اي كه براي جلب نظر من بر تن داشت هم حسابي خاكي شده بود. صداها خوابيد؛ همچنين صاحب‌شان. اي سگ جان! چند ثانيه بيشتر از قبلي‌ها مقاومت به خرج داده بود.


دانلود داستان پيچيده در روزمرگينكي

دانلود داستان ماژور نودهشتيا

دانلود داستان ماژور نودهشتيا

نام كتاب: ماژور
نويسنده: فاطمه السادات هاشمي نسب كاربر نودهشتيا
ژانر: تراژدي، اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان اجتماعي
خلاصه: هر وقت از دردهايم مي گفتم، آدم هايي پيدا مي شدند تا آن جمله فلسفي را به زبان بياورند… درك مي كنم!
اما نه، شما ها هيچ وقت درك نمي كنيد و نخواهيد كرد، اگر درك مي كرديد، من الان اين گونه پريشان و ديوانه نبودم! مقصر اصلي اين حال من، شماهاييد…
درد و رنج و عذابي كه در آن غوطه ورم، از صدقه سري شماهاست… ببينيد، من رو ببينيد و از حاصل كارها و رفتار هاتون خوشحال باشيد..

 

پيشنهاد ما
رمان گرداب چشم هايش | Ali hashemكاربر انجمن نودهشتيا
داستان كوتاه قُلزُم متموج | كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: آدماي عادي شرايط خاص من رو درك نمي كنند…
درد و رنج هاي روحي من رو درك نمي كنن…
از كنارم مي گذرند و پوزخندي مي زنن…
ديوانه است!
نه! من ديوانه نيستم…
تنها روحي ام كه در جسمي سرگردان…
اسير فكر هاي پوچي شده ام كه تنها مقصرش…
باور هاي بي خود شماهاست…

مرد از ته راهرو فرياد مي زند:
– بگيريدش بگيريدش الان خودش رو مي كشه…
پرستار ها به طرفش حجوم مي برند و دست هايش را مي گيرند. اما او همچنان به كارش ادامه مي دهد…
محكم سرش را به ديوار مي كوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نكند درد را حس نمي كند؟
دو پرستار مرد، دستانش، كه روي ديوار بود را مي گيرند و دو مرد ديگر پاهايش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگي را سريع به دستانش تزريق مي كند، پسر… آرام مي شود و بي حال روي دست آن ها جان مي دهد. همه نفس آسوده اي مي كشند و او را روي برانكارد مي گذارند. پسر چشم هايش هنوز باز است اما چرا گريه مي كند؟ مگر مي فهمد؟ او درد را حس نكرد، پس چطور مي تواند گريه كند؟ غمگين و با چشماني اشك الود به سقف در حال حركت خيره مي شود و ارام ارام پلك هايش سنگين مي شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحميل كرده است.
پرستار ها باري دگر او را بلند مي كنند و روي تخت خودش مي گذارند. دست ها و پاهايش را با بند هاي چرمي كه كنار تخت نصب شده است، مي بندند و سرنگ ها را بار ديگر بهش وصل مي كنند و بلاخره، از اتاق بيرون مي روند. اما در را چرا نمي بندند؟
به پسر نگاه مي كنم… پسري كه انگار بيست سال بيشتر ندارد اما چرا اينجا هست؟ پسري كه انگار بيشتر از بيست سال عمرش، سختي كشيده است… چرا كه چهره اش، چين و چروك هاي صورتش و زخم هاي سرش با سنش، همخواني ندارند… او كيست؟ چه اتفاقي برايش افتاده است كه اينگونه، در اين جهنم اسيرِ جهنميان شده است؟

دانلود داستان ماژور