
دانلود داستان باد افراه نودهشتيا
نام داستان: باد افراه
نويسنده: الهام جعفري كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان كوتاه
خلاصه: دختركي كه گويا در خوشي غرق بود؛ اما ناگاه زندگياش دگرگون ميشود. دختركي كه در ناز و نعمت بزرگ شده اما به يك باره همه چيز برايش همچون قهوه تلخ ميشود. حال نه تراول و نه هيچ چيز ديگر لبخند را بر لب هايش نميآورد.
چه چيزي باعث ميشود زندگيِ اين دختر ناگاه نابود شود؟!
چه چيزي باعث ميشود كه اشك همدم روز و شبش شود؟!
چه چيزي باعث ميشود كه احساس كند تنها و بيكس ترين دختر جهان است؟!
چه چيزي باعث ميشود كه ديگر لبخند نزند؟!
چه چيزي باعث ميشود كه اين همه چه چيزي پشت سر هم رديف شود؟!
خدا ميداند!
پيشنهاد ما
رمان همزادگناه | FAR_AXكاربرانجمن نودهشتيا
رمان توازن دو جهان | Red_girll كاربر انجمن نودهشتيا
مقدمه: در همه جاي اين زمين، همنفسم كسي نبود
زمين ديار غربت است، از اين ديار خستهام!
كشيده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطي كه او نوشت به يادگار، خستهام!
در انتظار معجزه، فصل به فصل رفتهام
هم از خزان تكيدهام، هم از بهار خستهام!
به گرد خويش گشتهام، سوار اين چرخ و فلك
بس است تكرار ملال، ز روزگار خستهام!
دلم نميتپد چرا؟ به شوق اين همه صدا
من از عذاب كوه بغض، به كوله بار خستهام!
هميشه من دويدهام، به سوي مسلخ غبار
از آنكه گم نميشوم در اين غبار، خستهام!
به من تمام ميشود سلسلهاي رو به زوال
من از تبار حسرتم كه از تبار خستهام!
قمار بيبرنده ايست، بازيِ تلخ زندگي
چه برده و چه باخته، از اين قمار خستهام!
گذشته از جادهي ما، تهيترين غبارها
از اين غبار بيسوار، از انتظار خستهام!
هميشه ياور است يار، ولي نه آنكه يار ماست
از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خستهام!
اشك هاي بلورياش بيوقفه بر روي گونهاش سر ميخوردند؛ مثل اينكه اشك هايش هم از او كينه بر دل دارند. از لا به لاي نردههاي راه پله خانوادهاش را زير نظر داشت.
با افسوس به چهرهي مادر، پدر و تك برادرش كه در گوشهاي از خانه كز كرده بودند و در مقابل ديدگان دخترك سيگار ميكشيدند، نگريست.
بوي سيگاري كه كل خانه را در بر گرفته بود، موجب شد او به سرفه بيفتد. سرفههاي كوتاه دخترك باعث شد ثانيهاي نگاههاي خمار خانوادهاش جلب دختركي شود كه مخفيانه نظارهگر آنها بود.
دخترك چند سرفه كرد و سرش را بالا گرفت كه متوجه سه جفت چشم مشكيِ خمار شد. همين كه فرصت را مناسب ديد براي چندمين بار لب به سخن باز كرد تا شايد بتواند خانوادهاش را از اين منجلاب نجات دهد. با صدايي كه از بغض ميلرزيد، گفت:
_ بابا!
پدر نگاهي به چشمهاي به رنگِ شب دخترك كه حال التماس در آن در گردش بود، انداخت. با شدت سيگارش را بر روي فرش كرم رنگ كه اكنون بيشترش سياه شده بود، انداخت و با كلافگي گفت:
_ باز ********ه؟!
از اين لحن پدر قلب آرامش ذرهاي ترك خورد كه صدايش همچون ناقوس مرگ عذاب آور بود؛ اما اعتنايي به قلب زخم خوردهاش نكرد و لجوجانه سعي ميكرد كه بر روي آن زخم نمك بپاشد. با اينكه ميدانست جواب پدرش چيزي جز شكستن قلبش نيست اما باز هم با ترسِ آشكاري گفت:
_ بابا… اين كاري كه مي… ميكني…
پدر مجال نداد و فريادش چهار ستون خانه را به لرزه در آورد:
_ من به امر و نهي يه بچه نياز ندارم. برو گمشو!
دانلود داستان بادافراه
- شنبه ۱۱ اردیبهشت ۰۰ | ۱۵:۴۷
- ۷ بازديد
- ۰ نظر