رمان محبس شيدايي نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان محبس شيدايي نودهشتيا

qu5s_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B


معرفي رمان‌هاي در حال تايپ نودهشتيا.


 نام رمان: محبس شيدايي
ژانر رمان: عاشقانه _ اجتماعي _ تاريخي_ جنايي


هدف از نوشتن:
هدف از گفتن و جُستن همه بر فال دل است
اين همه نقش قلم بر قالِ احوالِ دل است
من اگر خوشحال و بد حال ز دلدار گفتم
تو بدان ضعف زنان از همه افعال دل است
من اگر بيمار و تيمار را به سال ها جُستم
هدف آن است كه بداني چاره هم، كارِ دل است. 


زمان پارت گذاري: نامعلوم


خلاصه رمان:
نقل پيچ و تاب‌هاي تاريخ، اثبات را بر آن نشانده است كه استمرار قدرت، دل را به مثال سنگ مي‌كند؛ به طوري كه بدون اين سخت‌دلي، ريسمان اقتدار از دست صاحب توان سر خواهد خورد؛ اما در اين ميان، هميشه دل زنانِ پاك به سبك پيش‌بيني ناپذير، اين سنگ‌دلي را پس مي‌زند و حساب كتاب‌ها را با عشقي بي‌حساب پايمال مي‌كند!
روايتگر ما زني است كه دَمادَمِ ملاقات با چوبه‌ي دار، راوي داستان تبديل دنياي اشرافي يك دختر به حبسگاه تاريك او در دوران پهلوي خواهد شد!
در اين ميان، عشق نقطه‌ي روشني اميدش است يا تاريكي يأسش؟

مقدمه:
من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم؛ عشقي كه مانند آب خوردن بشود يك نفس سركشيد و تمامش كرد، چه سودي دارد؟!
من جرعه- جرعه تو را نوشيدم و قطره-قطره‌ات را مزه كردم؛ تمام حركاتت را!
من چشمانت بودم. وقتي از شادي برق مي‌زدند، ابروانت بودم. وقتي در هم فرو مي‌رفتند، لبانت بودم. وقتي براي خنديدن كش مي‌آمدند، تن صدايت بودم. وقتي در خستگي دو رگه مي‌شد، قلم درون دستانت بودم. وقتي در دستت ماهرانه براي كاغذ مي‌رقصيد. موهايت بودم وقتي لجوجانه بر روي پيشاني‌ات مي‌افتادند. دستانت بودم وقتي آستين پيراهنت را تا مي‌زدند.
تجربه‌ي تمام لحظه‌هاي تو بود كه مرا عاشق كرد!
وجودت مثل بويِ خاكِ نمِ باران خورده بود. 
صداي آواز دم صبح گنجشكان را مي‌داد. 
با حس نگاه كردن به آسمان پر ستاره برابري مي‌كرد!
مزه‌ي خوش‌نوش‌ترين شربت دنيا در برابرش كم مي‌آورد و به لذت لمس دستان مادرم شباهت داشت!
 

بخشي از رمان:

چشمانم را پارچه ي ضخيمي مي پوشاند. پلك هاي به احتمال كبودم، آزرده بود و نگاهم تصويري به جز تاريكي را سود نمي برد. واضحا مسيرمان به سمت ادامه ي زندگي نبود؛ بلكه روبه پايان آن بود. در عين آن كه واژه ي مرگ به رنگ اتمام ناگهاني طوفان سهمگين زندگيم مي مانست؛ بد رنگي اش را هم نمي شد انكار كرد.

 

موج هاي ترس و وهم درون قلبم به يكديگر برخورد مي‌كردند و ديواره هاي آن را مي‌لرزاندند. مانند كسي بودم كه هر لحظه به لبه ي پرتگاهي نزديك تر مي‌شد اما هيچ انتخاب ديگري جز پيشروي نداشت. 
صداي زير و نازكِ ناله ي زنان رو برو، در محيط مي پيچيد و سكوتي كه از مدت ها پيش خواستارش بودم را مي‌شكست. مي‌شد گفت ديگر به آواي شيون و فرياد ناشي از درد ديگران عادت كرده بودم؛ اين طنين آزاردهنده شب ها لالايي قبل از خواب  و صبح ها هشداري براي بيدار شدنم بود.

مطالعه‌ي رمان محبس شيدايي

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.