نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان سيرك سلاخي نودهشتيا

نام رمان: ★彡سيركِ سَلآخي彡★

نويسنده: ❖نيليا آريا❖

ژانرها: ༺جنايي، عاشقانه، تراژدي༻

ساعت پارت‌گذاري: هر روز

●•°خلاصه:


هيچ مي‌داني يك عمر زير يك مشت تهمت زندگي كردن به چه معناست؟
يا اصلا فكر كرده‌اي كه يك انسان چگونه مي‌تواند با يك مشت دروغ پوچ، بهترين و زيباترين سال‌هاي زندگي‌اش را بگذراند؟
مسلم است كه هيچ نداني!
شايد اين اتفاقات، دوزخي بيش نيست؛
سوختن در آتش شعله‌ور و زبانه كشِ وجودت، زجرآورترين اتفاق ممكن است و من مشتاقم همه با آتش گداخته‌ي درونم همراه دلقك هاي سيرك تبديل به خاكستر شوند و تاوان عمري كه بر گذشته را بدهند؛
فرقي ندارد چي‌كساني در اين آتش نابود مي‌شوند، دوست، آشنا، همسر يا حتي زني كه مرا به‌دنيا آورده، من فقط خواهان حقي هستم كه نا عادلانه بر باد رفته است!


●•°مقدمه:
تماشاچيان قهقهه سر مي‌دهند اما چه مي‌دانند در نهايتِ اين نمايش طنز و خنده دار آن‌ها را سلاخي خواهم كرد!
حلقه‌ را آتش مي‌زنند و من دنبال اولين داوطلب براي نمايش پيش‌رو هستم...
نگاهم را ميان جمعيت مي‌گردانم،
قيافه‌ي تك- تك تماشاچيان را از نظر مي‌گذرانم. 
هر چه باشد مرحله‌ي اول نمايش است، بايد پرشور و شوق باشد
انگشت اشاره‌ام او را نشانه مي‌گيرد و قرباني نخست انتخاب مي‌شود.


بخشي از رمان:
اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
- نمي‌خوام.
دست خالي‌اش را زيرچانه‌اش كشيد و گفت:
- پسر اوني مگه نه؟!
لحظه‌اي حس كردم جريان خون در رگ‌هايم منجمد شد.
آب‌دهانم را به آرامي فرو دادم، لب‌هايم را با زبان تر كردم؛ مي‌خواستم حرف بزنم، كلمه‌اي به زبان بياورم اما بي‌فايده بود.
حرفي براي گفتن نداشتم، نمي‌توانستم پسش بزنم.
نفس عميقي كشيدم، سعي كردم ترديدم را پنهان كنم و گفتم:
- آره اوريا پارسا منم.
اسلحه‌اي كه حتي اسمش را هم نمي‌دانستم در دستم گذاشت و كنار كشيد.
با تعجب به سرتاپايش چشم دوختم، موهاي جوگندمي با بيني كشيده و چشمان سبز داشت.
چهره‌ي مهرباني به خودش گرفته بود، احساس مي‌كردم مي‌توانم به او اعتماد كنم.
ابرويش را بالا انداختم گفت:
- اوريا! پدرت چجور آدمي بود؟


مطالعه‌ي رمان سيرك سلاخي

رمان مافياي بندر نودهشتيا

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

 

نام رمان: مافياي بندر

نويسنده: K.A كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: مافيايي_ عاشقانه_ هيجاني_ اجتماعي

هدف از نوشتن: انسان هيچ‌گاه نبايد برده‌ي طمع باشد.

زمان پارت‌گذاري: نامعلوم

خلاصه: داستان در مورد دختري است كه طي اتفاقي، با رئيس مافيا برخورد مي‌كند و در آنجا پرده از رازي بزرگ برداشته مي‌شود؛ رازي كه زندگي دختر قصه را عوض مي‌كند.

مقدمه: هميشه دعا كنيد چشماني داشته باشيد كه بهترين‌ها را در آدم‌ها ببيند، قلبي كه خطاكارترين‌ها را ببخشد، ذهني كه بدي‌ها را فراموش كند و روحي كه هيچ‌گاه ايمانش به‌خدا را از دست ندهد!

بخشي از رمان:

راوي: سارينا

داشتم از بيمارستان بيرون مي‌اومدم كه گوشيم زنگ خورد. به گوشيم نگاه كردم كه اسم ماهك روش افتاده بود؛ ناخودآگاه لبخندي زدم.

ماهك دوست صميميم از دانشگاه تا الان بود و الان هم با هم توي يك بيمارستان كار مي‌كنيم. هر دو سي سالمون هست. من چشم‌هاي سبز، موهاي قهوه‌اي و پوست سفيد دارم. ماهك چشم‌هاي عسلي، پوست سبزه و موهاي خرمايي داره. اون دندان‌پزشكي خونده و من هم جراحي. توي همين فكرها بودم كه دكمه اتصال رو زدم.

- الو؟

ماهك: الو چيه؟ بايد بگي سلام عشقم.

خنديدم و گفتم:

- سلام عشقم. چي كارها مي‌كني؟ مشهد خوش مي‌گذره؟

ماهك: چه خوشي؟! مامان همه‌ش بهم كار ميده! از وقتي اومدم، فقط دارم كارهاي خونه رو انجام ميدم؛ حتي فرصت نكردم برم بيرون. همه‌ش ميگه تو دو روز ديگه مي‌خواي شوهر كني، بايد از الان اين چيزها رو بهت ياد بدم...

ديدم اگه جلوش رو نگيرم، همين‌طوري ادامه ميده؛ براي همين گفتم:

- واي دختر كم غر بزن؛ سرم رفت! 

ماهك با لحن دلخوري گفت:

 

- اصلاً ديگه چيزي نمي‌گم. من رو بگو كه مي‌خواستم بهت يك‌خبر بدم. 


مطالعه‌ي رمان مافياي بندر

رمان پري دريايي نودهشتيا

نام رمان : پري دريايي

نام نويسنده : زهرا منصوري گيلاني

ژانر : همخونه اي، عاشقانه، احساسي

هدف از نوشتن 

ساعت پارت گذاري : ۳ يا ۶ عصر 

خلاصه :

آلارا، دختر شر و شيطوني كه به اجبار‌ ناپدريش همخونه پسري ميشه كه غرورش زبان زده همه است، پسري از جنس‌ سنگ اما كم- كم در ميان فراز و نشيب هاي داستان آلارا به او پي مي‌برد كه اين پسري با ظاهر سنگ و باطني از آب زلال تر است.

اما چرا پسرك چنين شد؟

و حال ماجراي آلاراي شيطون و آراد مغرور چي ميشه؟


بخشي از رمان:

 از بس ناخون هامو جويدم ديگه ناخون واسم نمونده،
 آخه يكي نيست بگه كنكورم استرس داره البته كنكور و كه دادم منتظر جوابشم آخه حيف اين ناخون هاي خوشگلت نيست! ولا بخدا.

حالا فرضن پرستاري در نيومدي چيزي كه نميشه ديگه، اي زبون بي محل، خفه! اگه پرستاري در نيام رشته ي ديگه اي هم در نميام حتما آخرشم ميشم باغبون خونه عمه ام ولا!

 من نمي‌دونم اين وسط چه گيري دادم به نخون هام! بهتره بلند بشم اينطوري نميشه نه؛ از روي تخت بلند شدم و از اتاقم رفتم بيرون و يه راست شيرجه زدم تو آشپزخونه و يخچال رو خالي كردم.

 ولا! عين اين قحطي ديده هاي سيل زده هست شده بودم عين همون ها! شكمه ديگه چيكارش كنم استرسم بد درديه، اصلا دوا نداره.
 
ميگم ها! مي‌شد به جاي پرستاري برم پزشكي كه داروي استرس رو پيدا كنم؛ اِه من چقد خنگم دكترا كه فقد بلدن نسخت و بپيچونن بايد برم داروسازي. يك وقت فكر نكنين خود درگيري دارم ها! خودتونين هر چي بگين.
با صداي زنگ از خيالاتم بيرون امدم بهتره برم درو باز كنم.


مطالعه‌ي رمان پري دريايي

دانلود داستان هارمونيكا نودهشتيا

دانلود داستان هارمونيكا نودهشتيا

نام داستان: هارمونيكا (ساز دهني)
نويسنده: هاني پري (هانيه‌پروين)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان كوتاه
خلاصه: آن‌قدر ‌رقصيد كه تپش‌هاي بي‌قرارش، ابرهاي هفت آسمان را شكافت. قلب مي‌كوبيد و مي‌كوشيد از جايي بيرون بزند. پچ‌پچ‌‌ها تمام نمي‎شد و از آن دهان‌ها، بي‌شك بوي تعفن به مشامِ آدميت مي‌رسيد. چرخ زد و زمزمه‌ها بلندتر ‌شدند. موهايش را تاب ‎‌داد و نيشخند جماعت، ريشه‌ي دلش را از جا ‌كَند! حركاتش به‌هم ريخت… او كه تمامش را وسط گذاشته بود، چرا نگاهِ محبوبش هم هم‌رنگ جماعت است؟

 

مقدمه: بچه كه بوديم، اگر بي‌هوا بستني‌مان را گاز مي‌زدند، قيامتي به‌پا مي‌كرديم باور نكردني.
پيشِ هر كسي مي‌رسيديم، شكايت‌شان را مي‌كرديم كه چطور بي‌محابا بستني كه برايِ ما بوده را گاز زده‌اند!
چه بيهوده روزهايِ كسالت آورمان شروع شدند و از تمامِ سال‌ها قد كشيديم؛ كه از گوشه و كنارِ زندگي‌مان، روحمان را گاز مي‌زنند و از ترس رفتن و نبودنشان مي‌خنديم.

عشق! اي عشق! به ديوانگي‌ام مي‌خندي
باغت آباد! به ويرانگي‌ام مي‌خندي

باتوام آي! ببين مستِ نگاهت شده‌ام
چشم بستي و به مستانگي‌ام مي‌خندي

شعله رقصاندي و چون شمع؛ پرم سوزاندي
ماهِ جان سوز! به پروانگي‌ام مي‌خندي

داستانم شده نَقلِ همه‌ي مَحفِل‌ها
شهرزادم! تو به افسانگي‌ام مي‌خندي

نقشِ چشمان تو در سينه‌ي اين آيينه‌هاست
آشنايي كه به بيگانگي‌ام مي‌خندي

حسين رضا كاوه

پيشنهاد ما
رمان شكنجه سكوت | mhboobh كاربر انجمن نودهشتيا
رمان هامن | فاطمه.ع كاربر انجمن نودهشتيا

دفاعيه‌هايم كه به نقطه سر خط رسيد، گره ابروانم را كورتر كردم؛ نگاهش درون چشم‌هايم فرو رفته بود.
-دادگاه براي اعلام حكم نهايي، پانزده دقيقه تنفس اعلام مي‌كنه.
هم‌زمان با سقوط پلك‌هايم، تنم را روي صندلي رها كردم. همهمه‌ي برخاسته شده تا مغزم نفوذ كرده و راه را براي تفكر بسته بود. صداي رساي دادستان كه بلند شد، لبان باريكم را پيش‌كش دندان‌هايم كردم.
-مدارك ارائه شده به دادگاه بررسي شده و اظهارات متهم درست بوده؛ مشخص شد كه متهم راستين فردي پور به قصد مرگ مقتول حركتي انجام نداده و بنا به دفاع از نفس، اثبات شد كه هيچ تقصيري نداره؛ بنابراين از محضر دادگاه، تقاضاي تبرئه‌ مي‌كنم.
لبان به هم چسبيده‌ام را با زبان تَر كردم تا آهِ آسودگي از اين فلاكت، قدرت عبور از ميان‌شان را داشته باشد. چشم‌ حضار به قاضي پاس داده شد.
-حكم صادر شد. راستين فردين پور بنا به دفاع از نفس مجازات نشده و به همين دليل، حكم تبرئه صادر شد. اگر به خاطر جرم ديگه‌اي، هيچ‌گونه اتهامي بر وي وارد نيست، با درخواست دادستان، حكم آزادي صادر مي‌شه.
با به نتيجه رسيدن جلسه، پا به راهروي پر آشوب دادگاه گذاشتم. هنوز از بوسه‌اي كه مادر متهم بر پيشاني‌ام نشانده بود، برقي در چشم داشتم. با يادآوري اشك شوقي كه راستين براي آزادي مي‌ريخت، دهانم تا گوش‌هايم كِش آمد و لبخند پررنگي صورتم را مزين كرد.
-نمي‌خورم!


دانلود داستان هارمونيكا

دانلود رمان گرفتار دل نودهشتيا

دانلود رمان گرفتار دل نودهشتيا

دانلود رمان گرفتار دل نودهشتيا

نام رمان: گرفتار دل
نويسندگان: فاطمه زماني و مهشيد عظيمي
ژانر: طنز_ عاشقانه
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان طنز
خلاصه: تا حالا تو زندگيتون طوفان به پا شده؟! نه يك دگرگوني معمولي، بلكه تحولي از جنس عشق، عشقي به رنگ غم، غمي از تبار دوراهي، دوراهي پر از تشويش و نگراني. غصه‌ي فاطمه هم از همين‌جا شروع شد. حالا ايستادن يا شكستن؟! اعتراف يا تظاهر؟! موندن يا رفتن؟! تصميم با فاطمه است كه تو اين دوراهي چي رو انتخاب مي‌كنه. حكم فاطمه…

 

مقدمه: من افتادم و او رفت!
من از نگاهش براي كودكانه بودنم و تو گرفتار دلي شدي كه درگير دلي ديگر بود.
دستم را بگير و دلم را درياب تا ديگر محو خنده هايش نشود.
بامهربانيت، دلت و غرور دوست داشتنيت كه تو را جذاب مي‌سازد، مرا گرفتار خودت كن.

پيشنهاد ما
داستان از اين ديوار خون مي چكد!|Shervɨn كاربر انجمن نودهشتيا
رد پاي گرگ | فاطمه زهرا ربيعي كاربر انجمن نودهشتيا

– اه! اگه گذاشتي من بخوابم!
– فاطمه پاشو ديگه، خير سرت دانشگاه داري!
اه باز اين ********ر اومد!
– تو كي اومدي؟
– بابا يك ساعته اومدم. بلندشو دختر روز اول دانشگاهه، اونوقت تو داري مي‌خوابي؟
– آناهيتا عزيزم، قشنگم، نفسم، كشتي من رو! هزار دفعه بهت گفتم صبح كله سحر كلاس برندار من وسط كلاس خوابم مي‌گيره.
– خودت رو نگير بابا! من رو بگو اومدم با هم بريم. پاشو ديگه ساعت نه و ربعه. ساعت ده و نيم كلاس داريم، زود باش حاضر شو.
– باشه، تو برو پايين منم الان ميام.
– باشه دير نكني ها!
بلند شدم. حوله‌ام رو برداشتم دوش گرفتم و بيرون اومدم. موهام نيازي به شستن نداشت. مام زدم و مانتوي مشكي كوتاهم رو برداشتم.
شلوار يخي رنگم رو پوشيدم. جلوي آينه ايستادم. موهام رو بافتم و يه دسته از موهام رو فر كردم و مقنعه‌ام رو سرم كردم.
يه نگاه به خودم توي آينه انداختم. صورتم گندمي روشن بود. چشم‌هام قهوه‌اي تيره بود، بيني كوچيكي داشتم، ابروهام هم پر پشت بود، لب هام هم صورتي و برجسته بود.
نشستم روي صندلي جلوي آينه و سريع آرايش كردم. از پله ها سُر خوردم و پايين اومدم. خونمون دو طبقه دوبلكس بود‌ طبقه اول آشپزخونه، يه اتاق خواب و سرويس حمام و دستشويي و هال بود.
طبقه‌ي دوم چهار تا اتاق خواب داشت و توي هر اتاق خواب، سرويس داشت.


دانلود رمان گرفتار دل

رمان پناهم باش نودهشتيا

Negar_17072019_12520.png

در ميان هياهوي دنيا..

پناهم باش...

خلاصه:

دختري از جنس شيشه دختري كه بازي سرنوشت كاري كرده كه يك حصار تنهايي دور خودش بكشه...زندگي اين دختر فقط منتظر يك تلنگر...يك تلنگر نه شايد بزرگ يك تلنگر از جنس پناه.

ژانر:درام،غمگين 

قسمتي از رمان:

مينويسم در دفتر شعرم اما...

                                             همه ب ياد توست

نميداند دوستش دارم .شايد هم ميداند و دم نميزند .

هه،ميخواهد با اين كارهايش دقم دهد،دختري ك در جواني بخاطر علاقه زيادش مرد .

شايد وقتي ميبيني دختري مثل من براحتي برايت فدا ميشود احساس غرور كني ولي بدان من با دوريت مجنون تر از قبل دركنج اتاق زانوهايم را بغل ميكنم و ميبوسم عكس هايت را ساده بگويم لبخندت در قاب دلم مرا ميكشد و زنده ميكند .......

قبول كن تنها گذاشتنم در ميان اين همه خاطره چيزي جز سرگرداني ب همراه ندارد بيا و پناهم باش ....

بخشي از رمان:

(( يلدا ))

صوت قرآن...صداي الرحمان

صداي گريه زاري از همه جا به گوشم ميرسيد.اشكاهيم بدون توقف از چشمهايم جاري ميشدن.داشتند خاكش ميكردن،خاك سرد را روي قبرش ميريختند.از جايم بلند شدم  شروع كردم به دويدن؛خودم را روي خاك هاي سرد قبرش پرت كرد .مشت ميزدم  و ميگفتم : نه خاكش نكنيد ....نه اون نمرده...

 داد ميزدم و گريه ميكردم.گريه امانم را بريده بود.

دست هايم سوزشي داشتند كه دليلش را نميدانستم. وقتي به دستانم نگاه كردم متوجه شدم كه سنگ هاي ريز و درشت خاك دستانم را خراشيده و خون مي آيد.

از آشنا و غريبه به حالم ميگريستند.همه دورام به دلداري.از ترحم متنفرم...

مدتي گذشت كه دستاني قدرتمند من را از روي خاك بلند كرد..! حدس زدنش كار سختي نبود...اهورا ! مگر حال به غير از او چه كسي را داشتم.

اهورا پسر مردي بود كه مادرم با او ازدواج كرده بود. عمو ناصر؛عمو ناصر مرد مهرباني بود.دوسال پيش در تصادفي فوت كرد و حال مادرم با تحمل سختي ها فراوان.

 

خيلي زود رفتي
خيلي تنهام


مطالعه‌ي رمان پناهم باش

رمان دلوان نودهشتيا

fwdo_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

نام رمان: دلوان

نام كاربري: شقايق نيكنام

ساعات پارت گذاري: نامشخص

خلاصه: دلوان در كردي به معناي بانوي پر مهر است. دختري كه گاهي دلش براي باورهاي گذشته‌اش تنگ مي‌شود، گاهي دلش براي پاكي هاي كودكانه قلبش مي‌گيرد؛ چه آسان به بازي گرفته شد، آرزو مي‌كند اي كاش دلي نبود تا تنگ شود، تا خسته شود تا بشكند! تمامِ آن چيزي كه درباره او در سرش مي گذرد، ده ها كتاب مي‌شود؛ اما تمام چيزي كه در دلش هست، فقط و فقط دو كلمه است، هنوز دوستش دارد ولي قلبش تحت مالكيت ديگري است. ارغوان شهر آشوب قصه‌ي پر غصه‌اي است كه پاياني برايش نيست؛ تلاش مي‌كند براي غيرممكن‌‌هاي زندگي‌اش، دوري خانه و خانواده را فرسنگ‌ها آن طرف‌تر تحمل مي‌كند تا به آرزوي دور و ديرينه بچگي‌اش برسد، تا به عشق و خيال پردازي كودكي‌اش برسد. از حلقه عشق و پيوندش دل مي‌كنَند تا برسد به دلبستني ترين حس دنيا، فكر مي‌كند زندگي را از نو ساختن شدنيست ولي با يك تلنگر... يك زنگ تلفن،  سرنوشت جا به جا ميشود.

مقدمه

صبر كردن و رسيدن به آرزو هاي كودكانه و دست نيافتني، بهايي سنگين دارد! اين بها مي‌تواند از دست دادن خانواده باشد، عشق باشد يا شايد هم به دست آوردن آدم هايي تازه. براي كمك و هموار كردن راهت، سنگ جلوي پايت مي‌اندازند كه نمي‌شود و نمي‌تواني، كمر خم كن و سنگ را بردار و جلوي چشم آن‌ ها بگير و بگو من از روي اين مانع مي‌پرم براي رسيدن و خواسته هايم، آدم تسليم شدن نيستم به قيمت جانم تلاش مي‌كنم و به دست مي‌آورم. به عقب نگاه نكن! برگشتن به عقب جلوي چشمانت را مي‌گيرد. نشدن ها، عشق بچه گانه‌ات، حسرت قلبت و خاكستر وجودت، ولي اي كاش ته اين تلاش نتيجه‌اش غم نباشد، پشيماني نباشد! وقتي كه سر بلند مي‌كني و مي‌بيني پير و جوان ايستاده تشويقت مي‌كنند، اي كاش چشمت به در نباشد، كه روزي كسي كه انتظارش را داري تا برايت ايستاده دست بزند، از راه برسد و آرزوي رسيدنش آرزوي ديگرت نباشد. ارزش دارد رسيدن به چنين آرزويي؟ آرزويت را كه يك طرف دلت بگذاري، مي‌ماني بين دو راهي ماندن يا رفتن و دل كَندَن آدمي كه كل وجودش  به زندگي‌ات روح داده.

ارغوان

 

شهر آشوبه داستان دلوان كه براي رسيدن به خواسته هايش غوغا به پا مي‌كند! مي‌گذارد و مي‌گذرد، ولي مدام به پشت سرش نگاه مي‌كند تا دلخوشي  براي برگشتن به وطنش پيدا كند. ********ري موهايش نشان دهنده دل‌ گرفته و چشم‌هاي باراني اوست، كه هيچ مرهمي زخم دلش را دوا نمي‌كند! زخم سرش كه يادگاري قديمي است پيشكش، هنوز در گذشته زندگي مي‌كند ولي به زبان مي‌گويد گذشته را بگذار و به فردايت فكر كن.

بخشي از رمان:

با باد بزن سرش رو بالا گرفتم و نگاهي به چپ و راست صورتش كردم. لب‌هام رو  برچيدم و ابرويي به معني نچ بالا انداختم.

صداي پوف آنا رو شنيدم. 

-خوب نيست آرايشش رو پاك كن! رژش پررنگه.

و آنا با بي‌حوصلگي نگاهم كرد، من‌هم بي‌تفاوت نگاهش كردم و سرم رو به معني چيه تكون دادم. معلوم بود خسته شده از اين همه دوندگي كه روي صورت مدل كرده ولي خب من چي‌كار كنم؟ به اندازه كافي توصيه هاي لازم رو بهش كرده بودم، ديگه بي‌دقت و بي‌توجهيش پاي من نيست. كار يه گريمور خوب به تمركز و صبر هستش؛ وقتي حتي نظر من كه طراح و مجري‌ام رو در نظر نمي‌گيره، يك راست بايد عذرش رو بخوام. متاسفانه فعلا بهش نياز دارم، نمي‌تونم هيچ‌كاري بكنم ولي در اولين فرصت دست هومن ميدمش، يه آدم كاركشته رو جاش بذاره. 

_‌ «بهتر نيست فقط رژش رو پاك كنم؟»

 

خنثي نگاهش كردم. ديگه داره اون روي من رو بالا مياره ها! شيطونه ميگه روي سرش بپرم و اون موهاي قرمزش رو همچين بكشم، واسه من نظر ميده، انگار اين طراحه! دو، سه بار هم از اين نظرات ارزشمند داده بود و من به روي مبارك خودم نمي‌آوردم و تحملش مي‌كردم.


مطالعه‌ي رمان دلوان

اشرافي شيطون بلا جلد دوم نودهشتيا

نام رمان*اشرافي شيطون بلا(جلد دوم)

نويسنده*ش.ش (x2yz)

ژانر*طنز،عاشقانه

خلاصه*(نكته قبل از خوندن اين  جلد حتما جلد قبلي رو بخونين)توي جلد قبل خوندين كه به دستور آقا بزرگ بيشتر قانون هاي اشرافي لغو شد واين كه به قول آتا دلش واسه آترين قيلي ويلي رفت و آخر رمانم عين فيلما اصغر فرهادي شد.

اما تو اين جلد،دقيقا از فرداي روز آخر جلد قبلي(خواستگاري آتا از آترين)شروع ميشه،و اين كه ژانر عاشقانه اضافه شده و اين كه يه سوپرايز بزرگ براتون دارم

 

مقدمه

 

جايي در درون زمين

در اوج آسمان

تو را پيدا كردم

در نگاه اول

چشمان طوسي ات را ديدم

عاشقت شدم

عاشقم شدي

اما چيزي كم بود 

اما چه؟

كسي چه ميداند

شايد.....

 

قسم به عاشقانه هايم


بخشي از رمان:

*آتاناز*

 

با نيش باز زل زده بودم به بابايي.بابايي هم همينطور داشت از خنده ريسه ميرفت.

بابايي-واي،دختر جون يعني صاف صاف زل زدي تو چشاش گفتي با من ازدواج ميكني؟

-اوهوم

-خب اونوقت جواي آرتين چي بود؟

-چي ميخواي بگه؟از خداشم باشه من برم خواستگاريش ،البته اينو نگفت از تو چشماش خوندم،بعد اين كه نوشين گفت شيريني هارو بياريد نوه تون در رفت.صبح كه زنگ زدم به آرسين ميگفت امروز اصلا شركت نرفته.

بابايي-پس چي؟ميخواي صاف صاف جوابتو بده؟

-اصلا بيخي ددي جون من برم به سپي زنگ بزنم آمار بگيرم.

بابايي-باشه دختر جون برو برو،تا شبم پيدات نشه هر وقت ميبينمت خندم ميگيره.

 

***


مطالعه‌ي رمان اشرافي شيطون بلا (جلد دوم)

رمان آفند درد نودهشتيا

ardy_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B


نام رمان:آفند درد

نويسنده:masooكاربر انجمن نودهشتيا

ژانر:تراژدي،عاشقانه،اجتماعي

هدف:داشتن يه ايده ي خوب

خلاصه:يه روزه سرد، روزي كه هيچ وقت از خاطرم پاك نشد

زندگي من بعد از اون روز به دو قسمت تبديل شد، قبل از تو و بعد از تو

الان تو اين قسمت از زندگيم  مطمئن هستم دارم تاوان دل شكسته‌ي تو رو مي‌دم

تاواني كه معلوم نيست تا كي ادامه داره

 شايد تا آخر عمرم!

مقدمه:

من ميان بغضي لجوج كه چنگ انداخته و گلويم را فشار مي‌دهد گير كرده‌ام

نه خفه‌ام مي كند و نه رها مي‌شود

بغضي كه هر شب تا مرز سرباز شدن مي‌رود

و پشت نگاه لرزانم قايم مي‌شود

من مشتاق سرازير شدنش هستم

تا كمي از درد رفتنت كم شود

ولي انگار غمي كه قلبم را محاصره كرده است قصد رفتن ندارد.

بخشي از رمان:

از زير چادر سفيد رنگم  به چهره ي مردي كه روي آينه ي ميان سفره ي عقد نقش بسته بود چشم دوختم.چشمان قهوه اي رنگش مثل هميشه مي درخشيد اما درخشش امروز بيشتر از روز هاي ديگر بود.لبخندي پر رنگ روي لب هاي باريكش داشت و با خوشحالي مشغول خواندن قرآني بود كه ميان دست هاي هر دويمان بود.با سقلمه اي كه به پهوليم خورد دست از براندازكردنش كشيدم و به صورتش چشم دوختم.كنار گوشم نجوا كرد

-ميدونم زيادي خوشگل و خوشتيپم ولي لازم نيست حتما با نگاه هاي خيره ت بهم بفهموني كه تا حالا پسري به خوشگلي من نديدي

جمله اش كه تمام شد چشمكي قاطي حرف هايش كرد و با دهني كش آمده منتظر نگاهم كرد. مثل خودش كنار گوشش گفتم:

 

-خوشتيپ و خوشگل؟جك سال تعريف كردي؟


مطالعه‌ي رمان آفند درد

 

رمان جادوي آخر نودهشتيا

نام رمان: جادوي آخر

نويسنده: monemisgc كاربر نودهشتيا نودهشتيا

ژانر: تخيلي، عاشقانه

هدف: تايپ يك رمان تا حدودي زيبا براي خواننده‌هاي اين نوع ژانر به اميد اين‌ كه در اين مدل ژانر كه مورد علاقه خودم هم هست، موفق بيرون بيام.

خلاصه: داستان زندگي دو پسر و دو دختر كه خبري از آينده خودشون ندارن و دنبال زندگي آسوده هستن، ولي ناگهان يك اتفاق باعث شده متوجه بشن كه گذشته و آينده اون‌ها اصلا اون چيزي نبوده كه ميدونستن و فكر ميكردن؛ بلكه گذشته و آينده اون‌ها مربوط به يك داستان قديمي نياز يك سرزمين به آنهاست كه يك فرد ناشناس براي آن تعريف مي‌كنه كه چي هستن و چه كاري ميتونن بكنن و چرا بهشون ميگن كه آينده اربابان چهار عنصر.

بخشي از رمان:

-+-+-+-+-+-+ سال 1397 شمسي -+-+-+-+-+-+

- پرويز هنوز نمي‌خواي از خواب بلند بشي؟! لنگ ظهرِ.

- باشه؛ بيدار شدم، الآن ميام مامان.

خميازه‌اي كشيدم و از روي تخت بلند شدم. تخت رو كه مرتب كردم، به سمت درب رفتم. خيلي خوش‌حالم امروز؛ آخه فردا تولدمه. تولد هجده سالگيم. مي‌خوام پس‌فردا برم براي گواهينامه ثبت‌نام كنم. اميدوارم كه باز نگن تازه سنت به هجده سالگي رسيده و گواهينامه به شما تعلق نمي‌گيره.

آماده شدم و رفتم پايين.

- صبح زيباي شما به‌خير مادر عزيزم.

- شيرين‌زبوني نكن كه از بس شيرين‌زبوني مي‌كني ديگه حالم داره بهم مي‌خوره.

همان لحظه برادر بزرگ‌تر از خودم كه اسمش اشكان بود، وارد آشپزخانه شد ولي اين چيز زياد مهمي نيست؛ مهمش اين‌جاست كه رفت بغل مامان و از گونه مامان بوسي گرفت ولي مادر به‌ جاي اين‌كه حرفي كه به من زد رو به او هم بزند، برعكس برايش يك‌ لقمه هم نون و پنير هم گرفت! واقعاً كه؛ بايد برم دنبال خانواده واقعي‌ام بگردم.

- مامان يك سؤال براي من پيش اومد؛ كه گفتم بپرسم. اجازه هست؟

- بپرس.

 

- من رو از كجا پيدا كردين؟ چون مي‌خوام برم دنبال خانواده واقعي‌ام بگردم، بايد بدونم از كجا شروع كنم.


مطالعه‌ي رمان جادوي آخر