نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان حب العرب نودهشتيا

n9lv_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

نام رمان: حب العرب

نويسنده: اوماي كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: عاشقانه، هيجاني، تاريخي، مذهبي

هدف: انسان نبايد براي پيش برد هدف‌هاش دروغ بگه. دروغ اولين پله براي افتادن تو چاه رذالته!

در اين رمان مي‌بينيد كه دروغ چه اتفاقاتي رو در زندگي آدم ايجاد مي‌كنه كه هيچ وقت فكرش رو هم نمي‌كني.

ساعات پارت گذاري: نامعلوم.

خلاصه: داستان در مورد دختري به اسم نوراست؛ دختري از تبار عرب كه در كشاكش جريانات زندگي از ورطه‌ي نور به ورطه‌ي تاريكي مي‌اوفته.

با نوراي ما همراه باشيد و ببينيد چه اتفاقاتي براش مي‌اوفته؛ آيا نورا مي‌تونه به زندگي عادي برگرده؟ مي‌تونه خودش و از بند گرفتاري ها رها كنه؟ مي‌تونه عشقي پايدار و محكم داشته باشه؟

مقدمه: 

اِذا ضَحك اَحسن اَن الحزن كذبه.

همين قدر بگويم ...

وقتي مي‌خندي احساس مي‌كنم "غم" دروغي بيش نيست!

بخشي از رمان:

با سبدي از پرتغال، از در خانه خارج شدم. مادر، پدر و خواهرم توي نخلستون سفره پهن كرده بودن تا اون‌جا غذا بخوريم. عجب هواي دلپذيري بود؛ مثل روزهاي بهاري بود تميز و پاك! 

هواي تازه رو به ريه‌هام كشيدم و به راه افتادم. خانوادم و از دور ديدم و براشون دست تكون دادم. اون‌ها هم همين كار رو كردن. نگاهم به بچه‌هايي افتاد كه اون‌ طرف‌تر بازي مي‌كردن.

نگاهي به سبد پرتغال كردم، دستي به لباس سفيد عربيم كشيدم و به سمت بچه‌ها راه افتادم. بچه‌ها تا من و ديدن به سمتم اومدن و دور من مي‌چرخيدن و شعر مي‌خوندن. يكي از بچه‌ها جلو اومد دست بردم تو سبد تا يك پرتغال بهش بدم. وقتي پرتغال و سمتش گرفتم اون پسر بچه سر نداشت، لباس‌هاش پر خون بود ولي همين طور به سمت من مي‌اومد.

ترسيدم؛ خيلي ترسيدم. به بچه‌هاي ديگه نگاه كردم كه همشون همين طور بودن و هيچ كدوم سر نداشتن! نگاهم سمت دستم رفت؛ سر پسر بچه‌اي توي دست من بود و از دستم خون مي‌چكيد. سر و روي زمين پرت كردم دستم و به لباسم كشيدم تا پاك كنم اما لباسم ديگه سفيد نبود؛ يك دست لباس سياه پوشيده بودم.



مطالعه‌ي رمان حب العرب

دانلود دلنوشته اسپري آسم نودهشتيا

دانلود دلنوشته اسپري آسم نودهشتيا

دانلود دلنوشته اسپري آسم نودهشتيا

نام كتاب: اِسپري آسم
ژانر: تراژدي_اجتماعي
نويسنده: روشنا اسماعيل‌زاده
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود دلنوشته جديد
خلاصه: سنگي، چنگي بر گلويش زد. راه تنفس‌اش بسته شد و براي زنده ماندن تقلاكرد. نياز به اسپري داشت براي درمان نفس تنگي‌اش. آسم! بيماري‌اي كه آتش به جانش زد و خاكسترش را در كُل شهر عريان كرد. تاكنون براي خريد يك اِسپري التماس كرده‌اي؟ تا به حال خود را براي نفس كشيدن راحت، به در و ديوار كوبانده‌اي؟

 

پيشنهاد ما
رمان حب العرب|اوماي كاربر انجمن نودهشتيا
رمان نهالي تنومند | الهه وحدت، فاطمه بهشتي كاربران انجمن نودهشتيا

مقدمه:
عادت مي‌كني به اشك هايي كه…
آخرش هم رو صورت مي‌ماند
اين حواس و درد لعنتي
كه هيچ وقت سرِ جاي و به وقت‌اش نيست.
شبي از شب هاي تنهايي من است!
در حومه‌ي بي هواي اين شهر…
در آسماني كه پر از نفس تنگي‌ست.
رو به كوچه‌اي كه ديگر به ياد نمي‌آورم
كدام سويش را بيشتر دوست داشتم
يعني كجاست كسي كه خودم بودم؟
كوچه‌ي زندگاني‌ام چرا ديگر آسفالت نيست؟
از اول اين‌گونه خاكي بوده؟
به ياد ندارم!
شاعر: رضا آل علي (باكمي تغيير)

به هق- هق افتاد و ناليد:
-‌ غلط كردم رئيس! به خدا… آخ!
ولي مگر آن حيوان صفت گوش شنوا داشت؟
درد تا مغز و استخوانش نفوذ كرده بود؛ حس مي‌كرد الان است كه از هوش برود. صدا فرياد مرد، انزجار را در خون پسرك افزون كرد:
– پدرت رو درميارم بچه! من و دور مي‌زني؟ ميدم سگ‌هام تيكه- تيكه‌ات كنند.
نفهميد چقدر كتك خورد، آن قدر زدَش كه دست خودش درد گرفت و بي‌خيال شد.
اشك روي رخ سفيدش خشك شد. ديگر حتي دردي در بدنش حس نمي‌كرد. مگر جز شيطنت كودكانه، چه كرده بود؟ صداي نفس‌هايش، همانند درب زنگ زده، گوش‌خراش بود. از كف اتاق كه نه! بهتر است كلمه‌ي طويله را به آن نسبت داد، برخاست‌.  با طمانينه‌اي عجيب، روي كاه پراكنده شده در طويله نشست و زانوهايش را درهم جمع كرد. بار ديگر اشك از چشمانش چكيد.
به دستان قرمز شده‌اش نگريست. باز هم نفسش بالا نمي‌آمد. سعي كرد با چند سرفه، خاكِ تخيلي چسبيده به گلويش را قورت دهد، ولي موثر نبود.
باز هم تا صبح امانش بريده مي‌شد و بيداري مي‌كشيد.
با باز شدن درب آهنين و كدر، سريع از جايش بلند شد و همانند سيخي خشك شده، به شاهين چشم دوخت. زخم روي‌چانه‌اش، چشم‌هاي سبز وحشي‌اي و موهاي بسته شده‌ي مشكي‌اش به رخ ماتم زده‌ي پسرك دهن‌كجي مي‌كرد:
– رئيس گفته جريمه فردات اينه كه صبح شش به ميدون بري و هشت برگردي. گرفتي نفله؟


دانلود اسپري آسم

دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتيا

دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتيا

دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتيا

نام كتاب: آرنگ
نويسنده: عطيه حسيني كاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ تراژدي
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود دلنوشته غمگين
مقدمه: هركس درد را به گونه‌اي توصيف مي‌كند. درد را هر فرد هم مي‌تواند به هزاران گونه براي خود بيان كند. درد اشكال مختلفي دارد و منشا خيلي چيز‌هاست. درد آرنگي پايان ناپذير است.

 

پيشنهاد ما
رمان تشنج | otayehs كاربر نودهشتيا نودهشتيا
داستان اختناق | نرگس شريف كاربر انجمن نودهشتيا

عشق و نسيان
مي‌آيند و مي‌گويند فراموش كنيد كسي را كه مدت‌ها شيفته‌ي او بوديد، كسي كه غرور و شعور و تمام داشته و نداشته‌ي خود را براي داشتنش زير تريلي نگاه انسان‌ها خرد كرديد. مگر مي‌شود يك تكه از وجود را به حال خود رها كرد و رفت؟ مگر مي‌شود كرده‌ها را فراموش كرد و رفت؟ ما اين عشق را چون ميوه‌اي در وجودمان روز به روز با آبي از جنس درد پرورش داديم. پيش دردهايي كه خرج رشد اين عشق كرديم شرمنده نمي‌شويم كه سال‌ها آن‌ها را به دوش كشيديم و چاشني عشق خود كرديم و حال با تلنگري بي ارزش از جنس سخن اين‌چنين بي‌ثمر آن پر‌ثمر را رهايش بكنيم و به حال خود بگذاريمش؟ اصلا نمي‌گويند فلاني كه انقدر ادعا داشت و همه‌ي عالم از حالش خبر داشته‌اند بعد از آن همه رسوايي‌هايي كه در منش و رفتارش مي‌شد ديد حال كجا رفته؟ نمي‌شود از روز‌هايي كه خودي در درون خود ديگري را مي‌خورد و درد بر درد افزوده مي‌شد و عشق بزرگ‌تر مي‌شد را ياد نكرد. نمي‌شود ريشه‌ي در جان تنيده‌ي اين ميوه را از وجود كند و در جاده‌ي بي‌احساسي رهايش كرد.


دانلود دلنوشته آرنگ 

دانلود رمان عشق مرموز من نودهشتيا

دانلود رمان عشق مرموز من نودهشتيا

دانلود رمان عشق مرموز من نودهشتيا

نام كتاب: عشق مرموز من
نويسنده: مائده رضايي
ژانر : عاشقانه و رمان پليسي
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: masso
ويراستار: paradise
تعداد صفحه:۵۵
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
رمان اكشن
خلاصه: چشم هام تلخي روزگار رو مي بينن. دلم با احساس تلخي واقعيت به درد ميان… مي‌خوام چشم‌هام رو ببندم و دلم و سركوب كنم. نه، نه… نمي‌تونم اين كار رو بكنم. من بارانام دختري كه تو سختيها و مشكلات كم نياورد دختري كه همه مي‌گفتن ساكت و دست و پا چلفتيه به نظر شما اين شخصيت واقعيه منه؟يا مي‌تونه يه نقاب باشه؟

 

پيشنهاد ما
خواب موميايي|dony_aaaaf كاربر انجمن نودهشتيا
رمان دژخيم | Nilufar.r كاربر انجمن نودوهشتيا

مقدمه:
قصه نويس!
اينقدر ننويس بارون‌هاي خيس ابرهاي خسيس يه بار كه از من بنويس
اينقدر ننويس قصه‌ي پاريس
اينقد ننويس فرق مي‌كنه مستر و ميس هر دو آدمن جرج و آليس پس بيا يه بار از من بنويس
قصه نويس!
من نمي‌گم توي پاك نويس
تو چك نويس از من بنويس
اينقدر ننويس كي ميشه رئيس كي برده تندليس يه بار كه شده از من بنويس
قصه نويس !
قصه هاي بد رو نريس
حرف‌هاي كهنه ننويس
بنويس از يه دختر با چشم‌هاي خيس
در حال جنگ با آدم هاي خبيث
دلتنگ خانواده‌اش هست اما دل سرد نيست…

( آراز )
– ناصر و دوست‌هاش در حال معامله‌ان قربان دستور چيه؟
سرهنگ : سرگرد دستور دستگيريشون از بالا رسيد شروع كنيد.
– همه ي نيرو ها به گوش باشين حمله شروع مي‌كنيم برين!
نيرو ها: چشم.
– بعد از دستگيري و تحويل ناصر، خلافكار حرفهايي كه خيلي وقت بود دنبالش بوديم ، به سمت اداره رفتيم.
سرهنگ: كارت عالي بود دقيقا موقع معامله گرفتيش ديگه نمي‌تونه ادعاي دروغ كنه.
-مرسي سرهنگ ديگه ميتونم برم؟
سرهنگ: آره پسرم برو خونه استراحت كن فردا مي‌بينمت.
– چشم خداحافظ.
سرهنگ : خدا نگهدار.
– بعد از يه ماموريت طاقت فرسا به سمت خونه حركت كردم.
فرداي آن روز
– بازم چي شده، مگه زلزله اومده كه انقدر سر و صدا مي‌كني.
پرهام: مرده شورت رو ببرن پاشو ديگه چرا انقدر ميخوابي مي دوني ساعت چنده؟

دانلود رمان عشق مرموز

دانلود دلنوشته آدم‌هاي كاغذي نودهشتيا

دانلود دلنوشته آدم‌هاي كاغذي نودهشتيا

دانلود دلنوشته آدم‌هاي كاغذي نودهشتيا

نام كتاب: آدم‌هاي كاغذي (فاطمه يوسفي)كاربر نودهشتيا
ژانر : اجتماعي
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: Fa.m
ويراستار: Paradise
تعداد صفحه: ۱۰
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود دلنوشته غمگين
مقدمه: نقطه‌ها، خط‌ها، ديوارها، مرزها! بندها، تبصره‌ها، قانون‌ها! دين‌ها، مذهب‌ها! نژاد ها! مي‌بينيد؟ دنياي ما پر شده است از توالي‌هاي بي‌پايان محدوديت‌ها. روزگاري قرار بود انسان‌ها تا انتهاي قصه‌ي كره زمين به خوبي و خوشي در كنار يكديگر زندگي كنند.
چه بر سرمان آمده است؟  كدام كلاغ سخن چيني ” آواز دروغ تنهاييِ شيرين ” را در سرزمين‌ها پخش كرد؟ و دقيقا از كدام لحظه بود كه آدم‌ها حصارهاي  “جدايي” را به دور خود كشيدند؟

 

پيشنهاد ما
رمان پري دريايي |زهرا منصوري گيلاني كابر انجمن نود و هشتيا
رمان سرپناهي ديگر | غزل.م كاربر انجمن نودهشتيا

انگشتان يخ زده‌ام را به ماگ قهوه چسباندم و بخار برخاسته از آن را با چشم بسته بلعيدم.
تيك تاك، تيك تاك!
عقربه‌هاي زنگ زده‌ي ساعت اتاق با يكديگر مسابقه‌ي دو گذاشته بودند و هياهوي برخاسته از آنها سكوت خانه را مي‌شكست. چشمانم را باز كردم و نگاهم را از پنجره‌ي خاك گرفته به خيابان شلوغ شهر دوختم.
ماشين‌ها و آدم‌ها يكي پس از ديگري با بيشترين سرعتي كه در چنته داشتند عرض و طول جاده‌ها را طي مي‌كردند، انگار كه آنها هم مسابقه دادن را از عقربه‌هاي ساعتم آموخته اند. به افكار بيهوده‌ام لبخندي زدم.
به راستي، هدف از اين همه تلاش و تقلا چيست؟ كاش كسي من را هم مانند ديگران آگاه كند؛ احساس مي‌كنم تمام آدم‌هاي دنيا چيزي را مي‌دانند كه من نمي‌دانم. هر چقدر بيشتر مي‌انديشم كمتر به نتيجه‌هاي عقلاني مي‌رسم.
آخر اين آدم‌ها چه چيزي درباره‌ي زندگي مي‌دانند كه تا اين اندازه آن را سخت و جدي گرفته‌اند؟ شايد سخني با الهه‌ي مرگ داشته‌اند؟ هوم؟! احتمالا قرار است به خاطر تمام اين سخت كوشي‌ها مرگي آسان را به آن‌ها هديه بدهد.


دانلود دلنوشته آدم‌هاي كاغذي

رمان ما اسطوره نيستيم نودهشتيا

oqwb_negar_20201118_181006.png

نام رمان: ما اسطوره نيستيم. (مينوزمين)

نويسنده: منيع كاربر نودهشتيا نودهشتيا 

ژانر: تخيلي _ فانتزي _ تاريخي  

هدف: كمي تاريخ بخوانيم 

ساعت پارت گذاري: سه شنبه ها

خلاصه رمان: زَروان، خداي زمان، هزاران سال از دادار درخواست نژادي مقدس داشت.

 آن بذر ترديد را كه بر دلش كاشت، چنان ميوه‌اي ننگين و ناپارسا داد كه روزگاران خلق تا ابد پيچيده بر نيستاني و سياهي شد. 

از آن پس مرزها حكومت كردند و جدايي افكندند و هر كس به دو نيم بود؛ راست كردار و بدطينت .

درست است كه... 

اهريمن خود انتخاب نكرد چه باشد اما خود خواست كه چگونه بماند!*

و آيا اين مرزها پايدار خواهد ماند؟!

 

 

مقدمه: هيچ كس اجباري بد نخواهد شد؛ همان طوري كه هيچ كس اجباري خوب نخواهد بود. كسي را به اضطرار جهنم نخواهند برد و هيچ كس را نمي‌توان با اضطرار بهشت برد. 

شيطان به جبر سجده نكرد، انسان هم به جبر سيب نخورد و هر دو سال‌هاست كه تاوان انتخاب‌هاي خود را پس مي‌دهد. 

حتي شيرين هم با اجبار عاشق فرهاد نشد!

اجبار را سرنوشت نوشت و فرزند آدم پاك كردن را آموخت. 

تقدير مقابله كرد و آدميزاد اسطوره خلق كرد.

او دريافت كه تا بي‌نهايت راهي هست!

۱۳۹۹/۱۱/۱۰

 

مقدمه:

هيچ كس اجباري بد نخواهد شد؛ همان طوري كه هيچ كس اجباري خوب نخواهد بود. كسي را به اضطرار جهنم نخواهند برد و هيچ كس را نمي‌توان با اضطرار بهشت برد. 

 شيطان به جبر سجده نكرد، انسان هم به جبر سيب نخورد و هر دو سال هاست كه تاوان انتخاب‌هاي خود را پس مي‌دهد. 

حتي شيرين هم با اجبار عاشق فرهاد نشد!

اجبار را سرنوشت نوشت و فرزند آدم پاك كردن را آموخت. 

تقدير مقابله كرد و آدميزاد اسطوره خلق كرد.

او دريافت كه تا بي‌نهايت راهي هست!

 

بخشي از رمان:

باد سردي مي‌وزيد و دستمال‌هاي رنگي حصار مقدس رو به بازي مي‌گرفت.
ميله‌هاي شيشه‌اي و يشمي رنگ حصار از پشت دشت مملو از برف جلوه و درخشش خاصي داشتن.
هر چند اولين روز زمستون بود اما ديشب كولاك سنگيني شروع به باريدن كرده و موجب تخريب تعدادي از خونه‌هاي فرسوده شهر پارسه شده بود؛ به همين خاطر شهر پر از آوازهاي بي‌مفهوم كوتوله‌هاي صنعت‌گر و معمار بود.
افراد كمي مي‌دونستن كه اين اواز در واقع همون ورد بازسازي معروف كوتوله‌ها است. 
تا طلوع خورشيد زمان نسبتاً زيادي مونده بود؛ اما روشنايي آسمون ابري انسان رو فريب مي‌داد. يقهٔ كتم رو بالا كشيدم تا مانع نفوذ سرما بشم.
براي كسي كه عنصر درونش آبه، بي تحرك ايستادن توي اين هواي سرد برابر با خودكشي قطعيه!

به سختي خودم رو كنترل كرده بودم تا از سرما نلرزم و كسي متوجه من نشه.
امين با چهره گرفته و عصبي به تك درخت سيب مزارگاه تكيه كرده بود، دست‌هاش رو در جيب‌هاي پالتوي سياه رنگش قرار بود و ماتم زده امير رو نگاه مي‌كرد. 
نيم نگاهي به سربازها انداخت و زير لب چيزي گفت؛ به طوري كه قنديل‌هاي ريز و درشت كه از تنه‌ي عريان درخت آويزون مونده بودن لرزيدن. وقتي يه باد عصبي مي‌شد وسايل‌هاي اطرافش رو به بازي مي‌گرفت.
با ديدن نيم‌رخ امير كه ساكت روي قبر تازه‌اي نشسته بود، افكار گوناگونم نفس تازهاي گرفتن.


مطالعه‌ي رمان ما اسطوره نيستيم

رمان توازن دو جهان نودهشتيا

yqqu_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

 

 

●•••توازن دو جهان•••●

●•••خلاصه•••●

جدال دو جهان؛ دخترهايي كه توازن جهان
رو بهم زدن، بهترين رمان فانتزي- تخيلي، اتفاقي كه دنياي موازي رو بهم مي ريزه؛ 
دخترهايي كه افسار پاره كردن و از حد نرمال فراتر رفتن.

 

●•••بسم الله الرحمن الرحيم•••●


بابام مي‌گفت نويسنده‌ها مثل يه توريست مي مونن؛

توريستي كه توي تنهايي خودش، به بهترين جاها سفر مي‌كنه،

 شيك‌ترين خيابون‌ها رو براي قدم زدن انتخاب مي‌كنه،

توي بهترين كافه‌ها، روزنامه مي‌خونه و كنار حوض زيباترين پارك شهر، چُرت مي‌زنه...!

 جيبش كه خالي شد، سر از‌ مسافرخونه‌هاي پايين شهر در مياره.

بعضي وقت ها هم كنار دست‌فروش محل، يه جا براي نشستن پيدا مي‌كنه و ساعت‌ها به پنجره‌ي اتاقي خيره ميشه كه مدت‌ها پيش با يك نگاه، به اولين توريست شهر تبديل شده.

آخر سر هم چشم هاش رو باز مي‌كنه و متوجه ميشه تك و تنها، توي اتاق‌، روي ميز و كنار كاغذهاش خوابش برده.

بابام نويسنده نبود ولي توريستي بود كه
سال‌ها با يه قاب عكس، تك و تنها، به خاطراتش سفر مي‌كرد!


بخشي از رمان:

#راوي #تهران_سال_1399

بند هاي كتاني اش را سفت كرد و كوله
مشكي رنگش را كه رويش عكس اسكلت
بود، روي دوشش انداخت و از خانه بيرون زد. بيست سالش تمام نشده بود و
پر شور و شيطون بود. دختري، به اصلاح
جوان هاي امروزي براي خودش، شاخ بود.


هميشه دوست داشت تيپ هاي لش بزند
اما با وجود سخت گيري هاي خانواده‌اش
امكان اين كار وجود نداشت. پدرش سخت گير نبود؛ فقط نگران آبرويش بود. كل خاندانشان از قشر تحصيل كرده ي جامعه بودند. اگر به
خودش بود درس خواندن را همان ابتداي دبيرستان رها مي كرد. اما تنها چيزي كه خانواده اش اجازه نمي دادند ترك تحصيل بود.

 

سوار اتومبيل دويست و شش مشكي رنگش، كه تازه و با كلي عشوه آمدن، گرفته بود، شد. از داخل كيفش، آدامسي بيرون كشيد و داخل دهانش گذاشت. يك آهنگ از گروه متال گذاشت؛ از آن ها كه خواننده از بس داد مي زند كه آدم سالم هم ديوانه مي شود.


مطالعه‌ي رمان توازن دو جهان

رمان ساحره نودهشتيا

نام رمان: ساحره

نويسنده: fateme كاربر نود هشتيا

زمان پارت گذاري: نامعلوم

هدف: به قلم كشيدن انتقام 

خلاصه: عشق و انتقام، دو چيز متفاوت از هم، دو نقطه كه رو به روي هم قرار گرفتند.
آره، انتقام خوب نيست! انتقام چشم انسان رو كور مي‌كند؛ درست مثل عشق، با اين تفاوت كه وقتي عاشق مي‌شوي قلبت فرمانروايي مي‌كند اما وقتي انتقام چشمت رو كور كند، نفرت فرمانروايي مي‌كند.
دخترك داستان ماهم روزي عاشق بود اما هميشه زندگي اون‌جوري كه ما مي‌خواهيم پيش نمي‌رود.

 

مقدمه: عشق و انتقام؛ دو چيز متفاوت از هم، دو نقطه كه رو به روي هم قرار گرفتند.
آره، انتقام خوب نيست! انتقام چشم انسان رو كور مي‌كند، درست مثل عشق با اين تفاوت كه وقتي عاشق مي‌شوي قلبت فرمانروايي مي‌كند اما وقتي انتقام چشمت رو كور كند، نفرت فرمانروايي مي‌كند.
دخترك داستان ماهم روزي عاشق بود اما هميشه زندگي اونجوري كه ما مي‌خواهيم پيش نمي‌رود.

 

بخشي از رمان:

 شيئ روي ميز رو برداشتم و يك نفس سر كشيدم. چشم‌هام رو خمار جلوه دادم و تو چشماي ابي درياييش خيره شدم. با ديدن چشماي خمار من، چشم‌هاش برق زد.

پوزخندي روي لبم نقش بست. خيلي وقت بود كه ديگه با اينجور چيز ها چشم‌هام خمار نمي‌شد. با لحن كشيده گفت:

- عزيزم؟

با چشم هايي به ظاهر خمار و با لحن كشيده گفتم:

- جانم؟!

 سر تا پام رو رصد كرد، بعد به چشم‌هام زل زد و دوباره با همون لحن حال به هم زن گفت:

 - ميشه بريم بالا؟

بالاخره خام نقشم شد! لبخندي پيروزمندانه‌اي زدم و با لحن كشيده تر از قبل گفتم:

- اوه، بله!

لبخندي از سر پيروزي زد. در مقابل لبخندش قهقهه اي بلند سر دادم كه اون گذاشت سر خمار بودنم.

دست تو دستش به سمت پله ها حركت كردم؛ همون لحظه تمام چراغ ها خاموش شدن. لبخند خبيثي زدم. بالاخره توي تله من افتاد! دست در دست جورج از پله ها بالا مي‌رفتم.


مطالعه‌ي رمان ساحره

رمان دو خط موازي نودهشتيا

nvov_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

نويسنده: فاطمه رنجبر

رمان: دو خط موازي

ژانر: عاشقانه، اجتماعي

خلاصه: قصه اي از بايدها و نبايدها، مثال دو‌كفه ي ترازو كه يك‌ كفه پر از عشق و وفاداري و كفه ديگه پر از آرزو و اميد، آغشته شده به درد و دوري 

داستان مون در مورد يك زندگيه كه رو به پايانه. زندگي اي كه كفه هاي آرزو و اميدش پر شده از خودخواهي و غرور فقط با تلنگري از ترازو جدا ميشه، تا جايي كه زن و مرد قصه، راه حلي جز جدايي به ذهن شون نمي رسه؛ ولي بخاطر وجود وزنه كوچيك شون (بنام فرزند)كه با قدرت بي نظيرش اجازه افتادن كفه ها را نمي ده. اونها هم چنان به زندگي ادامه مي دن. تا جايي كه سرنوشت به قلم خدا چيز ديگه اي براي زن قصه رقم مي زنه، چيزي كه اون و  سر يك دو راهي قرار مي ده.... 

شروع و پايان اين قصه ممكنه سرنوشت خيلي از زندگي هاي امروز ما باشه،پس پيشنهاد مي كنم از اول داستان با رمان عاشقانه ي من همراه باشيد.

مقدمه:در هندسه دو خطه كه هيچ وقت به هم نمي رسن با اينكه به هم نزديكن و مسيرشون يكيه ولي رسيدنشون به هم محاله و هر چقدر سعي در  به هم نزديك تر شدن دارن از هم دورتر مي شن. عشق واقعي اينه قلبت در ثانيه هاي آخر زندگي هم بخاطر معشوقه ت بتپه.

اين داستان با يكي بود يكي نبود شروع نمي شه با هر دو بودند ولي...



بخشي از رمان:

به نام خدايي كه نمي بينمش ولي وجودش رو تو تك تك لحظه ها و ثانيه هام حس مي كنم،به نام خدايي كه حتي براي يك لحظه من و به حال خودم نذاشته و تو همه حال بي منت كنارمه. 

ساعت ايستاد، تموم شهر در سكوت فرو رفت. انگار خدا هم دلش به حالم سوخته بود.
اون هم مي دونست كه حق من اين زندگي نيست. زندگي اي كه كسل وار بگذره، بدون هيچ شور و شوقي، 
حتي گاهي توهم ميزدم كه عشق گوشه اي از خونه م نشسته و با لبخندي دلنشين نگام مي كنه و عاجزانه ازم مي خواد كه كمي ديگه صبر كنم. تا زماني كه بتونه خودش رو تو وجودم قرار بده.

خسته و كلافه لباس هام رو در آوردم و روي مبل پرت كردم. اين روزهاي پر تكرار قصد تموم شدن نداشت. 
نمي دونم قرار بود تا كي ادامه داشته باشه.


مطالعه‌ي رمان دو خط موازي

رمان شكنجه سكوت نودهشتيا

نام رمان: شكنجه سكوت 

نويسنده : mhboobh

ژانر: جنايي، معمايي

هدف: زندگي معادله ايست پيچيده! كه رهگذران يا آن حل مي‌كنند يا ايكس ها و ايگرگ هاي آن را مجهول تر. در اين رمان سعي خواهيم كرد نقش افراد انتخابي زندگي را نشان دهيم.

پارت گذاري:نامعلوم

خلاصه:

اردوان، تك پسر اسلان آشتياني بعد از ۱۳ سال برمي‌گردد. زندگي او در طي اين سال ها دست خوش تغييرات بزرگي شده كه او را تهديد به محتاط بودن مي‌كند.

اردلان محرابي، فردي مرموز و عجيب كه آرام آرام نقش خود را در زندگي اردوان پر رنگ و‌ پر رنگ تر مي‌كند. گويي مي‌خواهد زنگ هاي خطر زندگي اردوان را به صدا در آورد. او خبري مهم دارد. آيا اين خبر چيست؟ اردلان چه چيزي براي گفتن دارد؟

مقدمه:

سكوت مرد...

نشانگر خاموشي شب است...

سكوت مرد...

نشانگر سوزاند تلخي خاطرات است...

سكوت مرد...

نشانگر نوشيدن زهر حقيقت مرد است...

سكوت مرد...

 

نشانگر طوفان بعد از خاموشيست...


بخشي از رمان:

صداي برخورد كيف چرمش با روكش ماشين بلند شد؛ با كلافگي درب ماشين را بست.

- پوف، آدم هم اين همه وراج؟!

دكمه استارت را فشار داد؛ ماشين شروع به حركت كرد؛ سكوت داخل ماشين آرامش را به وجودش مي‌ريخت.

پشت چراغ قرمز ايستاد. دستش را از آرنج تا كرد و به لبه شيشه تكيه داد.

- مردك كچل حالا ديگه از دست ما فرار مي‌كني؟!

صداي زمخت ديگري برخاست:

- آخه تو جايي داري ما بزنيمت پيرمرد؟

- زود اون كيف رو رد كن بياد!

سرش را به سمت راست چرخاند. سه مرد درشت يك پيرمرد با قد متوسط اما اندام ورزيده را دوره كرده بودند. با اينكه پشت درختان سرو كنار پياده رو ايساتده بودند، اما باز هم تمام قد در معرض ديد همگان بودند.

مطالعه‌ي رمان شكنجه سكوت