نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان رز آبي نودهشتيا

رمان رز آبي

امروز:4 ارديبهشت 1400

به قلم:nil_pr و a_s_t

ناظر: @Madi 

ويراستار: @negar_84

خلاصه رمان:

يه دختر عادي،با يه زندگي عادي،

حالا فرض كن پايه آدم جذاب باز شه به زندگي گي اين دختر!

درسته هركي بود دلش ميخواد مخو طرفو بزنه،ولي خب آسو دست و پا چلفتي تر از اين حرفاست كه بتونه دانيار و عاشق خودش كنه

البته ما كه نميدونيم شايد همين دانيار باعث بشه آسو اين دنياي بچگيش جدا بشه خانمي براي خودش بشه!چطوري؟اين داستان كليشه‌اي عاشقي ني يه فرفي داره

اگه كنجكاو شدي بدوني آسو دست پاچلفتي كيه؟و دانيار پسر مرموز رمان چه نقشي توي زندگي آسو داره؟كنجكاو شدي؟!

پس بشين بخونش تا بفهمي قضيه از چي قراره!

 

مقدمه رمان:

خالي ام از عشق،خالي ام از زندگي،بي تو گويا نيستي مرا پر مي كند،نوازش دستانت را از من دريغ نكن،باش،گرچه بي عشق،گرچه بي حس،اما باش،باش كه بودنت همچو زندگيست. بيا... بيا و نوري باش براي اين اتاقك هاي خالي از محبت كه اين روز ها در ظلمات تنهايي دست و پا ميزنند... بيا اي جانم به قربانت،كه اين خانه منِ بي تو را نمي خواهد.

 

بخشي از رمان:

زير بارون تند و سرد پاييزي مي‌دوييدم. لباسام كاملا خيس شده بود. انگار اين مسير و بارون قصد تمومي نداشت... ديگه جوني برام نمونده بود. با پانزده دقيقه تاخير و لباس هاي كاملا خيس روبه‌روي برج ايستادم، نفس عميقي كشيدم. با نااميدي وارد ساختمان شدم. نگاه هاي متعجب مردم روي من بود ولي خب منم آدمي نبودم كه حرف مردم برام مهم باشه، بخاطر همين خودم رو به بيخيالي زدم؛ بعد از صحبت كردن با رسپشن، به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دكمه طبقه ششم رو فشار دادم و منتظر شدم. پس از اين‌كه آسانسور ايستاد، مستقيم به اتاق عمو رفتم. ديگه اميدي به اين كار نداشتم،آخه كي منو استخدام مي كرد؟! مطمئنا عمو به برادرزاده عزيزش سخت نمي‌گرفت، اما با اين حال استرس گنگي در وجودم بود. بعد از اين‌كه از منشي اجازه ورود گرفتم، در زدم و داخل شدم؛سلام بلند بالايي دادم. عمو كه مشغول كار بود و سرش پايين بود، جواب سلامم و داد. وقتي سرش رو بالا آورد گفت:

-ميبينم موش آب كشيده شدي!

 

 

مطالعه‌ي رمان رز آبي

رمان پنهان شده نودهشتيا

نام رمان :پنهان شده

           نويسنده:tapesham كاربر انجمن نودوهشتيا

ناظر: @Fateme16

ويراستار: @melika_m9

              ژانر:عاشقانه تخيلي معمايي

 هدف : بايد  تو زندگي به ترس ها غلبه زد نه فرار؛فرار كردن مثل اين هست كه ترس و بودنت و به رخ بكشي!!!

  خلاصه:دختري از تبار تنهايي از جنس وحشت از جنسِ قُدرت؛ كه از خودش يه شخص مجهول ميسازد تا انتقام بگيرد انتقام روزهايِ سختي ك حقش نبود اما حقش دونستن ولي انتقام از كي؟از چي؟چرا از خود يه شخصِ مجهول ساخته؟

 

بخشي از رمان:

طبقِ معمول دوباره مشغولِ نواختن با پيانو بودم.هميشه موقعِ نواختن،آرامش خاصي وجودم و پُر ميكرد ولي اين آرامشِ من آرامشِ قبل از طوفانِ.دستانم بطوره خاصي رو بندهايِ اين وسيله زيبا به رقص درميومد؛همچنان گذشتيه من در هر بيتِ آوازه هام، بيشتر جلويِ چشام خودنمايي ميكرد.و روحِ پاكم ك به دستِ خودم آلوده شده بود رو آزار ميداد آزاري از جنسِ جنون از جنسِ زَخم مغزم هميشه اين موقعه ها بازيش مي گرفت و ازم طلبِ بازي ميكرد؛منو بازي مي داد بازي ك  هروقت ازش بيرون ميومدم زخمام و عميق و پُرنگ تر ميساخت.اين فوبيايِ لعنتي هم امونم و بريده بود آره اين فوبيايِ من بود فوبيايي ك سازندش مغزمِ و برعكس من اون حاكمهِ من ميشه اين غذاب از عذاب هزارين طَلِسم بدتره مغزه من درونِ گذشتش قفل بود؛ و تنها كليد اين قفلِ نفرين شده ك هر لحضه حاله هايِ سياهش منو درونِ خود جذب ميكنه انتقامِ منم تشنيه اين انتقامم پس هرجور شده اين كليد ك باعث محو شدن سياهي مغزم ميشد و ميخواستم به دست بگيرم و همچنان قلمِ خوني ام را تا بتونم اين ربات هايِ هيولا نما را هدايت كنم و حبسِ ابد به قفل اين بازي بزنم و محكومشان كنم پس به مغزم اجازيه شنا كردن درگذشتش را ميدم.    

 

مطالعه‌ي رمان پنهان شده

رمان عاشقانه‌اي در كوچه پس كوچه‌ها نودهشتيا

 يَا رَفِيقَ مَنْ لا رَفِيقَ لَهُ

نام رمان: عاشقانه‌اي در كوچه پس كوچه‌ها

ژانر: عاشقانه، اجتماعي، پليسي_جنايي

نويسنده: عبير باوي (ToloAm)

خلاصه:

بغض رفتنت

تمامم را در بر مي‌گيرد

احساس را يخبندان مي‌كند

 و من توي خودم مي‌شكنم، گم مي‌شوم

در نبودن تو و بودن هميشگي عشقت خفه مي‌شوم،

دست مي‌كشم از هر آنچه هست و نيست

و بي حس مي‌شوم...

 

مقدمه:

خسته تر از آنم كه بگويم رهايم كن و درمانده تر از چشمان بي‌فروغم، كه بگويم خداحافظ!
ديگر نه التماس ماندن كسي را مي‌كنم، نه اشكي دارم كه بريزم؛ آدمي كه ميان عشق و محبت به ديگران غرق شده بود، حالا تمامش يخ زده و از كلي احساس و آن همه عشق، به بي‌حسي رسيده.
رفتني ها را، تو همه رفته‌اي؛ بگذار اين بار من آرامش رفتن را تجربه كنم.
هنگامي كه براي اولين و آخرين بار، چشمانم را به روي همه چيز و همه كس مي‌بندم، پا روي خورده شيشه‌هاي دلم مي‌گذارم و مي‌خواهم كه از هر چه نبودن است خلاص شوم؛ با آن همه كابوسي كه ديدم، از اين خواب راحت بيدارم نكن،
فقط بگذار كه بميرم!

 

بخشي از رمان:

تاريكي بيش از پيش به دلشوره چند ساعته‌ام چنگ مي‌زد و دلواپسي، با تركيدن دلم از غم، انگار سم در تمام بدنم پخش كرده بود كه داشت مرا مي‌كشت.
روي زانو خم شدم و بعد كمي سرم را بالا گرفتم تا نفسم جا بيايد و همزمان نگاهي به دور و برم انداختم.
اشك چشمانم، ديدم را تار كرده و فقط هاله‌اي از نور پراكنده چراغ ماشين‌هاي انگشت شمار، پيدا بود.
صاف ايستادم و اشكي كه داشت از تيغه دماغم مي‌چكيد را پاك كرده، بي حال به سمت يكي از در خانه‌هاي زنگ زده كنار پياده رو رفتم.
روي آخرين پله جلو خانه نشستم و خدايا، من آيلين و لادنم را از تو مي‌خواهم!

سرم را به كف دستم تكيه دادم و به ساعت روي مچ دست چپم نگاهي انداختم و عقربه هاي روي عدد يازده، دلم را پيچ و تاب داد.
روي قاب سرمه‌اي‌ دست كشيدم؛ آن روز خاطره انگيز، شايد هم شوم و به نوعي هم خوب بود، هم بد.

 

مطالعه‌ي رمان عاشقانه‌اي در كوچه پس كوچه ها

رمان كابوس نجات بخش نودهشتيا

نام رمان: كابوس نجات بخش

نويسنده: زهرامهرنيا كاربر انجمن نودهشتيا

ويراستار: @asal_janam

ژانر: عاشقانه، مذهبي، اجتماعي

هدف: گاهي انسان در رويايي به اسم زندگي غرق ميشه، اما يه كابوس هايي لازمه كه زندگي حقيقي رو به تصوير بكشه. شايد قلمم بتونه قسمتي از اين كار رو انجام بده!

ساعت پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه: همه چيز از درد شروع شد. دردي در يك قدمي مرگ بود! احساسي كه در راه تبديل به عشق بود، اما مسير گم كرد و به نفرت روي آورد. عاشقانه‌هاي خفته در قلب و نفرتي سر كش در عقل! نه كسي مي‌داند آينده‌اش چه مي‌شود و نه كسي مي‌داند چگونه عاشق شده است! آيا پيغمبر داستان دل‌ مي‌شكند يا دل مي‌دهد؟ آيا در نهايت سكوت به زمزمه‌هاي عاشقانه ختم مي‌شود، يا به فرياد‌هاي زننده دچار مي‌شود؟!

 

مقدمه:
سجاده‌اي به وسعت نگاه پاكت، در عبادتگاه قلبت پهن ميكنم؛ كسي خبر ندارد و من، بي هيچ منتي پرستشت ميكنم!
كافر بودم، راهنمايم شدي! در محضر چشم هايت توبه كردم و پروردگارم شدي! هيچ كس نمي‌داند! اما من بنده خالقي شده‌ام كه مخلوقش دل از من برده است، بي آنكه بدانم دلبر كيست.
در پيچ و خم برزخ مي‌دويدم و خبري از شعله هاي سر به فلك كشيده‌ي آتش نداشتم! ز شعله هايش سرما مي‌دميد؛ خبري از پيراهن گرم يا خنكي نداشتم! من بودم و بياباني كه ظاهرش سوزان، اما در حقيقت سرد بود و من خبري از آينده‌ي مبهمم نداشتم.
 
بخشي از رمان:
باران مي‌باريد؟ يا من مي‌باريدم؟
نفس در سينه‌ام حبس بود؟ يا اكسيژن در آسمان كم بود؟ هر چه كه بود، مرگي از جنس سكوت بود!
فريادم با غرش آسمان در هم آميخت!
فرياد مي‌زدم و ثانيه‌اي تأمل نداشتم.
تحمل فضايي كه سراسر از عاشقانه هايمان بود، برايم سخت است.
باران آنقدر بي وقفه و با سرعت مي‌باريد كه گويي آسمان هم دل در سينه‌اش نمي‌‌تپد.
ساعت از نيمه شب گذشته بود و من آواره كوچه و خيابان هايي بودم كه تمام سنگ فرش هايشان، رد پايي قدم‌هاي دو نفرمان بوده.
مي‌گذشت...
يك ساعت، دو ساعت، ساعتها گذشت و من در گوشه‌اي از پارك چونان پرنده‌اي كا بالش را با سنگ بشكنند و در زير باران پناهي جز همان سقف آسمان نداشته باشد خيس از آب بودم.

رمان همتاي قدرت نودهشتيا

بسم‌الله الرحمن الرحيم

رمان همتايِ قدرت

نويسنده : آيسو.پ

ويراستار: @Ramezani_H

ناظر: @anonymous0

ژانر :تخيلي،عاشقانه

خلاصه :همتا...دختري از طبقه اي پايين

به دنبال نوشتن بهترين پايان نامه خود... زندگي تكرار و پر نظمش را از دست ميدهد 

وقتي به ازمايشگاهي مهم براي تحقيق پايان نامه قدم‌ ميگذارد 

دنياي پر از ارزويش را در دستان يك ابرقدرت يه يادگار ميگذارد

همتا در ان روز...در ان ازمايشگاه...در ان ساعت..با ابرانساني پر از قدرت اشنا ميشود كه ادامه داستان به كار هاي او گره ميخورد

مقدمه :چشمانم سياه است.دُرست همانند روزگارم...

قبل از تو من بودم و روزهاي پر از تكرار

قبل از تو من‌بودم و خوشي هاي غير واقعي

قبل از تو انگار من ، من نبودم!

تكرار كه باشد ربات ميشوي

برنامه ات را از حفظي...و من‌چقدر قبل از تو رباط وارانه نفس كشيدم

چشمان كهكشانيت را به تاريكي نگاهم دوختي

روشن شد...چشمانم را نميگويم

دلم‌‌...قلبم...زندگيم!

بعد از تو من مزه زندگي را حس كردم و من بودم كه بعد از تو عشق را لمس كردم 

من بعد از تو منِ واقعي شدم 

وَ اين منِ واقعي چقدر تويِ ابر انسان را دوست دارد.

 

بخشي از رمان:

خانوم قادري كلافه دستي به مغنه اش كشيد و روبه من گفت

_همتا ديوونم كردي سه ساعته...نميشه،مگه الكيه بياي تو ازمايشگاهي به اين مهمي

ملتمس چشمانم را به چشمان رنگ ابيش دوختم و لب زدم

_خانوم قادري خواهش ميكنم كمكم كنيد...ميخوام پايان نامم يه چيز خيلي متفاوت باشه

قادري پوف كلافه اي كشيد و همانطور كه نگاهش به در ازمايشگاه بود گفت

_باشه ميبرمت ولي بدون،اين با تمام ازمايشگاهاتي كه ديدي فرق ميكنه!

خوشحال جيغ كوتاهي كشيدم و بعد از انكه به خانوم قادري قول دادم به چيزي دست نزنم و كار اشتباهي نكنم

پشت سرش به سمت ازمايشگاه حركت كردم

وارد فضاي نيمه تاريك راه رو شديم...چند نگهبان جلوي دري ايستاده بودند

 

مطالعه‌ي رمان همتاي قدرت

رمان تپش نودهشتيا

«به نام خداوند جان آفرين»

نام رمان: تپش

نويسنده: ساناز شكرالهي 

ويراستار: @sna.f

ناظر: @anonymous0

ژانر: اجتماعي_ طنز

زمان پست‌گذاري: ساعت ۴ عصر

هدف از نوشتن رمان: تشويق مردم به پركردن كارت اهداي عضو و علاقه به نويسندگي

خلاصه رمان: داستان درباره دختري به نام نيكا هست كه توي خانواده اي زندگي مي كنه كه پر كردن فرم اهداي عضو رو يه كار ضروري ميدونن. خب...  تا اينجا خوبه.... اما مشكل اصلي اينجاست كه اونها دوست دارند نيكا هم اينكار رو انجام بده اما نيكا به شدت از پر كردن فرم اهداي عضو تنفر داره. اون سالها قبل برادرش رو از دست داده و فكر مي كنه به خاطر داشتن كارت اهداي عضو برادرش ، تلاش زيادي براي زنده نگه داشتن اون نكردن. نيكا نميخواد كه كارت اهداي عضو رو پر كنه اما غافله از اينكه سرنوشت بازي ديگه براي اون رقم زده....

مقدمه: مبادا چند ساعت ديرتر به زندگي كردن فكر كنيد!

بايد تاخت... بايد دل به دريا زد... بايد كرد آن كاري را كه بايد!

بايد خواست تا بشود. هيچ چيز در اين زندگي آنقدر سخت نيست كه هيچ وقت حل نشود. هيچ چيز آنقدر تلخ نيست كه رد نشود. هيچ چيز آنقدر بد نيست كه خوب نشود. هيچ چيز آنقدر بعيد نيست كه عشق نشود...

 

بخشي از رمان:

در ماشين رو باز كردم ، كيفم رو داخل ماشين انداختم و خودمم روي صندلي ولو شدم . هووووووف داشتم مي مردم از خستگي . ديگه داشتم از شغل پرستاري متنفر مي شدم . هر روز اندازه كل عمرم كار مي كردم . كه فكرشو مي كرد نيكايي كه دست به سياه و سفيد نمي زد الان داره عين چي كار مي كنه . البته تقصير خودم بود ، مگه كرم داشتم 2 شيفت بردارم . خوب مي گن خود كرده را تدبير نيست ، حاال كه از زور خستگي چشام باز نمي شه سرانجام كارم رو مي فهمم .

هوووووف . دستام رو روي فرمون گذاشتم ، سرم گذاشتم روش و چشم هام رو بستم . فكرم رفت سمت آراد . چند وقتي مي شد نديده بودمش . نامرد يه زنگم نزده . يادش به خير آرمان هر وقت مي رفت ماموريت هر روز زنگم مي زد . با يادآوري خاطرات آرمان چشام پر اشك شد اما سعي كردم اشكام پايين نريزه .

يه خميازه بلند كشيدم . ناجور خسته بودم . خستگي و خواب داشتن تو سلول هاي بدنم به لرزون مي رفتن . چند دقيقه بعد آروم شدن و اون موقع بود كهداحساس كردم دارم به يه خواب عميق مي رم يه خواب خيلي عميق .... .

 

مطالعه‌ي رمان تپش

رمان اشك پتوس نودهشتيا

نام:اشك پتوس

نويسنده:sapieed كابر انجمن نو هشتيا

ويراستار @-Laya-

ناظر: @elena.h

ژانر:عاشقانه،اجتماعي،اكشن

موضوع:

پروا دختر آرام واحساسي است كه به دنبال پيداكردن واقعيت، ماهيت وشخصيت واقعي خود، مجبور به پذيرفتن تصميمي مي‌شود. در تين راه درگير حقيقت‌ها و ناهنجاري‌هايي مي‌شود كه آينده از هم گسيخته‌ي او را به چالش مي‌كشد.

بعضي از تصميم‌ها خيلي سخت است.

اما وقتي انجامش دادي، ميفهمي بهترين كار بوده. 

 

مقدمه:

به سمت حقيقت‌هاي تسليم ناپذير مي‌روم.
بدون آنكه دو دل شوم براي آزادي مي‌جنگم.
هرچقدر هم سخت باشد، آرزوهاي گمشده‌ام را فراموش نمي‌كنم.
جواب همه‌ي سوال‌ها در سختي‌ها يافت مي‌شود.
صدايت را مي‌شنوم؛ كه براي رسيدن به سپيده دم در ميان تاريكي بيدارم مي‌كني.
هر چقدر خسته مي شوم، صداي زمزمه‌هايت، بلندتر مي.شود. آنجا كه مي‌گويي:

ادامه بده، ادامه بده...

 

بخشي از رمان:

- چون سهم منه.

- سهم؟ كدوم سهم؟ درمورد چي حرف مي‌زني؟!

- خودت خوب مي‌دوني درمورد چي صحبت مي‌كنم. اگه حرف‌هام درست نبود الان اينجا ننشسته بودم.

نگاهم مي‌كنه، سرد و بيخيال و جواب ميده:
- دختر جون نه سر خودت رو درد بيار و نه سر من رو؛ بيا برو قبل از اينكه از خونه بيرونت كنم. با اين حرف‌ها و كارها چيزي گيرت نمياد.

مستقيم نگاهش كردم و گفتم:
- سر من درد مي‌كنه براي اين كارها. قراره بيشتر از يك چيزي، گيرم بياد. وگرنه
 من از همه‌تون به‌خصوص تو، بيزارم. ولي چاره‌اي ندارم، يعني ديگه جايي ندارم. پس حق و حقوق من رو بده كه برم تا سرت با حرف‌هام درد نگيره.

شروع مي‌كنه به بلند خنديدن:
- ديگه چي؟ تعارف نكن؛ اگه چيز ديگه‌اي مي‌خواي بگو. دختر اينجا سر درش ننوشتن خيريه، كه هركي از راه رسيد يه چيزي بخواد.

از جاش بلند ميشه و صدا ميزنه:
- عادل، عادل بيا اينجا.

 

مطالعه‌ي رمان اشك پتوس

رمان رمز جدايي نودهشتيا

نام رمان: رمز جدايي

نام نويسنده: مائده زارعي كاربر انجمن نودهشتاديا

ويراستار @Hamrazm

ناظر: @شيواقاسمي

ژانر: عاشقانه، معمايي راز آلود، كلكلي، 

هدف: زندگي جرياناتي است، از احساسات، از عشقي كه جريان دارد، كه به هر خانه اي كه ميلش بكشد سرزده به آن خانه مي رود؛ ولي اين مهمان ناخوانده خودش تنها نيست دردي شيرين همچو هيروئين به همراه خود دارد؛ ولي اين عشق نيست كه دائمي بودنش را انتخاب مي كند بلكه ماييم كه اورا براي مدتي حدود يا نامحدود او را عضوي از خانواده خود مي كنيم.

خلاصه: جريان درباره عشق افرادي است كه همراه راز هايي پيچيده به هم گره خورده است و زندگي را براي آنها همراه درد كرده است و باعث جدايي آنان از هم و معشوقشان شده است. آيا نيروي درد بيش از عشق است؟ آيا عشق پيروز ميدان مي شود؟ آيا انان دوباره به معشوقشان خواهند رسيد؟پايان همراه درد و عشق،  تلخ است يا شيرين؟

مقدمه:

هواي دل ابري است 
دلش مي خواهد ببارد 
دلش مي خواهد بگريد 
غرورش جان مي افكند براي زنده ماندن 
لبش آب مي خواهد براي سخن گفتن 
دستانش تمناي آغوشي را مي خواهند براي تكيه كردن 
قدم هايش ايستگاهي را مي خواهند براي ايستادن
چشمانش گوي هايي را مي خواهند براي غرق شدن 
گوش هايش آوازي را مي خواهند براي شنيدن 
درد دارد.......
آري درد دارد؛ ولي هيچكدام از درد هايش نزد دل نگردد
دل دردي است نادرمان 
دردي است لاكردار
اوخ دل خدا داند كه خداند تو را چه شد!
دل تنها ماهيچه اي نيست كه خون را پمپاژ مي كند. بخدا دل احساس مي كند، مي بيند،مي شنود، مي گريد و شاد مي شود پس ميازار دل را كه دل بيچاره و رنجور و درمانده است.

 

بخشي از رمان:

((مانليا))


با صداي زنگ و صدا زدن هاي مامان از خواب بيدار شدم ولي باز هم گيج خواب بودم و به همين دليل نمي تونستم از جام تكون بخورم.

مامان: مانلياااا؟!

با جيغ فرا بنفش مامان از خواب بيدار شدم و منم شروع كردم به جيغ كشيدن آخه خيلي ترسيده بودم مغزم فعاليت خود را شروع نكرده بود و من كاملا هنگ بودم.
مامانم چندباري صدام زد ولي بازم من جواب ندادم كه شروع كرد به غرغر البته مي دونستم خيلي دوسم داره ولي خدايي بعضي وقتا كفريش مي كردم.
مامان: دختره خيره سر نفهم چرا جيغ مي كشي؟ واي از دست تو من آخري سكته مي كنم پاشو، پاشو دانشگات دير شد نمي خواي كه ترم جديد به دانشگاه دير برسي؟

_چي؟ دانشگاه؟

مامان:اره دانشگات دير شد چرا هنگ كردي؟

 

مطالعه‌ي رمان رمز جدايي

آخرين ملاقات با فرشته نودهشتيا

نام رمان: آخرين ملاقات با فرشته 

نويسنده: ريحانه مشكاتي

ويراستار: @sna.f

ناظر: @شيواقاسمي

ژانر:عاشقانه، تخيلي، فانتزي، تراژدي

(حاوي چند صحنه ي ترسناك )

هدف: با اين موضوع خيلي حال كردم ولي چون فيلمي يا رماني ازش نديدم كه كاملا اينشكلي باشه فكر كردم كه حداقل يه جا ثبت كنمش.

خلاصه: 

احساسات بد ترين نقطه ضعف هر فرد...

هميشه به ضررته...

آروم آروم آبت ميكنه، وابستت ميكنه، نابودت ميكنه!

اما لعنت به اون لحظه اي كه يه چيزي فراتر از احساسات يقت رو بگيره!

يه چيزي كه نه ميشه باهاش جنگيد و نه ميشه تحملش كرد...

يه چيزي كه توي قلبت جا نميشه و حتي عقل و منطقت رو هم از كار ميندازه!

مقدمه: 

آروم به سمتش رفتم جلوي پاش نشستم و دستاي كوچيك و سردش رو گرفتم.

خيلي آروم و با نگاهي پر از سوال بهم زل زده بود.

- ميدوني الان چه اتفاقي برات افتاده ؟

- نه

- يادت نيس كه قبلا از اينكه بيدار شي چيشد ؟

- نه

به زور جلوي تركيدن بغضم رو گرفته بودم چشماي سبزش دلم و آتيش ميزد.

- ميدوني مرگ يعني چي ؟

- آره ميدونم

صورت كوچيك و خوشگلش كم كم رنگ ترس به خودش گرفت؛ چشماش شباهت بي اندازه اي به چشماي مادرش داشت اما حتي شباهت چشماش به مادرش هم نميتونست من رو از اون متنفر كنه!

- خب بگو مرگ چيه؟

- مرگ يعني اينكه يه نفر ديگه زنده نيست.

- آفرين دختر خوشگل! 

- كسي....مرده؟

- متاسفم هيلي كوچولو ولي تو...الان مردي.

- پس چرا ميتونم تو رو ببينم ؟ تو هم مردي ؟

- نه من نمردم؛ من...من كسيم كه اونايي كه مردن رو ميرسونم به جايي كه بايد برن.

- ديگه نميتونم مامان و بابام رو ببينم ؟

- نه...نميتوني.

- ولي من صداها رو مي‌شنوم و مي‌بينم من نمردم!

- تو ميتوني بشنوي و ببيني ولي بقيه ديگه نمي‌تونن تو رو ببينن يا صدات رو بشنون. 

- من رو كجا ميبري ؟

موهاي فرفري و مشكيش رو ناز كردم.

-يه جاي خوب ! چون تو دختر خوبي بودي !

 

بخشي از رمان:

نفس نفس زنان به درختي تكيه داد و سرش رو بين دو دستش گرفت.

سكوت و تاريكي جنگل ضربان قلبش و تند تر و تند تر ميكرد داخل جنگل كوچكترين صدايي نبود.

بوي خون توي دماغش پيچيده بود اما هر چقدر سعي ميكرد بفهمه بوي خون از كدوم طرف مياد چيزي دستگيرش نميشد!

سرش رو بالا آورد و به مسير رو به روش خيره شد كه صداي جيغ بلندي از پشت به گوشش رسيد.

سرش رو برگردوند و از ديدن فردي كه پشت سرش بود شكه شد.

زني با لباس هاي بلند سفيد پشت سرش وايساده بود. صورت زن خاص و متفاوت و البته زيبا بود.

- ت...ت...تو...كي هستي؟

- ترسيدي؟

 

مطالعه‌ي رمان آخرين ملاقات با فرشته

دانلود رمان طعمه توهم نودهشتيا

دانلود رمان طعمه توهم نودهشتيا

دانلود رمان طعمه توهم نودهشتيا

نام رمان: طعمه توهم
نويسنده: «Ara» (هستي همتي) كاربر انجمن نودهشتيا
ژانر: معمايي، تخيلي، فانتزي، ترسناك
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان ترسناك
خلاصه: آن هنگام كه درخشندگي‌‌اش به خاموشي مي‌‌گرايد و گرفتاري بُعد دومش را در انبوهي از سايه‌‌ها رقم مي‌‌زند، گمراهي احاطه‌‌اش مي‌‌كند و توهمات تاريكش در پس باريكه راهي، هدايتش را به سوي غايتِ پيچ و واپيچ خورده‌‌اش عهده‌‌دار خواهد شد… 

مقدمه:
نمي‌‌دانم
يا نمي‌‌فهمم
يا نمي‌‌توانم بفهمم!
شوم‌‌ترين رخدادهاي رقم خورده مرا در بر گرفته‌‌اند
و تلاش‌‌هايم در پي ادراكشان، كشف حقايق پنهانشان آنچنان مرا گيج نموده كه از حضورشان سير گشته‌‌ام و حيران و سر گشته اطرافم را از نظر مي‌‌گذرانم…
لامسه‎‌‌ام ناآشنايي‌‌هاي حضورش را حس مي‌‌كند
و در تقابلش عقلم آشنايي‌‌اش را فرياد مي‌‌زند؛
حضور ناپيدايش همان است كه در كابوس‌‌هايم، سايه‌‌هاي مرگ را به سويم سوق مي‌‌دهد؛
مرگي كه به جسمش توان مي‌‌بخشد و به روانم آزاري از جنس آشوب…

پيشنهاد ما
رمان هابيل و قابيل | آرتين كاربر انجمن نودهشتيا
رمان شكنجه سكوت | mhboobh كاربر انجمن نودهشتيا

كلاه هودي‌‌ام را از آنجا كه بود پايين‌‌تر كشاندم؛ تا به جايي كه حتي از در معرض ديد قرار نگرفتن بيني‌‌ام هم اطمينان حاصل شد و در حين چشم چرخاندن به اطراف آن دخمه‌‌ي زير زميني كه به اصطلاح «كلاب» ناميده ميشد، حلقه‌‌ي انگشتانم را به دور ليوان لبريز گشته محكم‌‌تر نمودم تا فشار حرصم را بر روي بند بند انگشتانم وارد نمايم.
با گذر نگاهم از روي هر شخصي كه در تير راسم واقع مي‌‌گشت، پوزخند قرار گرفته بر روي گوشه‌‌ي لبانم پر رنگ‌‌تر شده، جلوه‌‌اي خاص به زير كلاهِ مشكي رنگ ايجاد مي‌‌كرد؛ تا پيش از دو سال گذشته كه گذرم حتي به چندين خيابان بالاتر از چنين مكان‌‌هاي آلوده‌‌اي نمي‌‌خورد، افرادي را كه اخيراً خود در ميانشان لول مي‌‌خورم را همچون ساير اعضاي نزديكانم كه اشخاصي شسته و رفته بودند، احمق و گاهي رواني مي‌‌پنداشتم كه گويا عقلشان تاب برداشته است؛ همان زمان كه چشمانم را بر روي برخي حقايق بسته و حتي بر زمين زير پايم منت مي‌‌‌‌نهادم تا شايد رضايت داده، پا در مسيرهاي پر زرق و برق قرار گرفته در كنار آبراهه‌‌هاي شهر استراسبورگ قرار دهم!

 

دانلود رمان طعمه توهم