رمان كابوس نجات بخش نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان كابوس نجات بخش نودهشتيا

نام رمان: كابوس نجات بخش

نويسنده: زهرامهرنيا كاربر انجمن نودهشتيا

ويراستار: @asal_janam

ژانر: عاشقانه، مذهبي، اجتماعي

هدف: گاهي انسان در رويايي به اسم زندگي غرق ميشه، اما يه كابوس هايي لازمه كه زندگي حقيقي رو به تصوير بكشه. شايد قلمم بتونه قسمتي از اين كار رو انجام بده!

ساعت پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه: همه چيز از درد شروع شد. دردي در يك قدمي مرگ بود! احساسي كه در راه تبديل به عشق بود، اما مسير گم كرد و به نفرت روي آورد. عاشقانه‌هاي خفته در قلب و نفرتي سر كش در عقل! نه كسي مي‌داند آينده‌اش چه مي‌شود و نه كسي مي‌داند چگونه عاشق شده است! آيا پيغمبر داستان دل‌ مي‌شكند يا دل مي‌دهد؟ آيا در نهايت سكوت به زمزمه‌هاي عاشقانه ختم مي‌شود، يا به فرياد‌هاي زننده دچار مي‌شود؟!

 

مقدمه:
سجاده‌اي به وسعت نگاه پاكت، در عبادتگاه قلبت پهن ميكنم؛ كسي خبر ندارد و من، بي هيچ منتي پرستشت ميكنم!
كافر بودم، راهنمايم شدي! در محضر چشم هايت توبه كردم و پروردگارم شدي! هيچ كس نمي‌داند! اما من بنده خالقي شده‌ام كه مخلوقش دل از من برده است، بي آنكه بدانم دلبر كيست.
در پيچ و خم برزخ مي‌دويدم و خبري از شعله هاي سر به فلك كشيده‌ي آتش نداشتم! ز شعله هايش سرما مي‌دميد؛ خبري از پيراهن گرم يا خنكي نداشتم! من بودم و بياباني كه ظاهرش سوزان، اما در حقيقت سرد بود و من خبري از آينده‌ي مبهمم نداشتم.
 
بخشي از رمان:
باران مي‌باريد؟ يا من مي‌باريدم؟
نفس در سينه‌ام حبس بود؟ يا اكسيژن در آسمان كم بود؟ هر چه كه بود، مرگي از جنس سكوت بود!
فريادم با غرش آسمان در هم آميخت!
فرياد مي‌زدم و ثانيه‌اي تأمل نداشتم.
تحمل فضايي كه سراسر از عاشقانه هايمان بود، برايم سخت است.
باران آنقدر بي وقفه و با سرعت مي‌باريد كه گويي آسمان هم دل در سينه‌اش نمي‌‌تپد.
ساعت از نيمه شب گذشته بود و من آواره كوچه و خيابان هايي بودم كه تمام سنگ فرش هايشان، رد پايي قدم‌هاي دو نفرمان بوده.
مي‌گذشت...
يك ساعت، دو ساعت، ساعتها گذشت و من در گوشه‌اي از پارك چونان پرنده‌اي كا بالش را با سنگ بشكنند و در زير باران پناهي جز همان سقف آسمان نداشته باشد خيس از آب بودم.
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.