بسمالله الرحمن الرحيم
رمان همتايِ قدرت
نويسنده : آيسو.پ
ويراستار: @Ramezani_H
ناظر: @anonymous0
ژانر :تخيلي،عاشقانه
خلاصه :همتا...دختري از طبقه اي پايين
به دنبال نوشتن بهترين پايان نامه خود... زندگي تكرار و پر نظمش را از دست ميدهد
وقتي به ازمايشگاهي مهم براي تحقيق پايان نامه قدم ميگذارد
دنياي پر از ارزويش را در دستان يك ابرقدرت يه يادگار ميگذارد
همتا در ان روز...در ان ازمايشگاه...در ان ساعت..با ابرانساني پر از قدرت اشنا ميشود كه ادامه داستان به كار هاي او گره ميخورد
مقدمه :چشمانم سياه است.دُرست همانند روزگارم...
قبل از تو من بودم و روزهاي پر از تكرار
قبل از تو منبودم و خوشي هاي غير واقعي
قبل از تو انگار من ، من نبودم!
تكرار كه باشد ربات ميشوي
برنامه ات را از حفظي...و منچقدر قبل از تو رباط وارانه نفس كشيدم
چشمان كهكشانيت را به تاريكي نگاهم دوختي
روشن شد...چشمانم را نميگويم
دلم...قلبم...زندگيم!
بعد از تو من مزه زندگي را حس كردم و من بودم كه بعد از تو عشق را لمس كردم
من بعد از تو منِ واقعي شدم
وَ اين منِ واقعي چقدر تويِ ابر انسان را دوست دارد.
بخشي از رمان:
خانوم قادري كلافه دستي به مغنه اش كشيد و روبه من گفت
_همتا ديوونم كردي سه ساعته...نميشه،مگه الكيه بياي تو ازمايشگاهي به اين مهمي
ملتمس چشمانم را به چشمان رنگ ابيش دوختم و لب زدم
_خانوم قادري خواهش ميكنم كمكم كنيد...ميخوام پايان نامم يه چيز خيلي متفاوت باشه
قادري پوف كلافه اي كشيد و همانطور كه نگاهش به در ازمايشگاه بود گفت
_باشه ميبرمت ولي بدون،اين با تمام ازمايشگاهاتي كه ديدي فرق ميكنه!
خوشحال جيغ كوتاهي كشيدم و بعد از انكه به خانوم قادري قول دادم به چيزي دست نزنم و كار اشتباهي نكنم
پشت سرش به سمت ازمايشگاه حركت كردم
وارد فضاي نيمه تاريك راه رو شديم...چند نگهبان جلوي دري ايستاده بودند
- جمعه ۱۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۸:۱۶
- ۵ بازديد
- ۰ نظر