يَا رَفِيقَ مَنْ لا رَفِيقَ لَهُ
نام رمان: عاشقانهاي در كوچه پس كوچهها
ژانر: عاشقانه، اجتماعي، پليسي_جنايي
نويسنده: عبير باوي (ToloAm)
خلاصه:
بغض رفتنت
تمامم را در بر ميگيرد
احساس را يخبندان ميكند
و من توي خودم ميشكنم، گم ميشوم
در نبودن تو و بودن هميشگي عشقت خفه ميشوم،
دست ميكشم از هر آنچه هست و نيست
و بي حس ميشوم...
مقدمه:
خسته تر از آنم كه بگويم رهايم كن و درمانده تر از چشمان بيفروغم، كه بگويم خداحافظ!
ديگر نه التماس ماندن كسي را ميكنم، نه اشكي دارم كه بريزم؛ آدمي كه ميان عشق و محبت به ديگران غرق شده بود، حالا تمامش يخ زده و از كلي احساس و آن همه عشق، به بيحسي رسيده.
رفتني ها را، تو همه رفتهاي؛ بگذار اين بار من آرامش رفتن را تجربه كنم.
هنگامي كه براي اولين و آخرين بار، چشمانم را به روي همه چيز و همه كس ميبندم، پا روي خورده شيشههاي دلم ميگذارم و ميخواهم كه از هر چه نبودن است خلاص شوم؛ با آن همه كابوسي كه ديدم، از اين خواب راحت بيدارم نكن،
فقط بگذار كه بميرم!
بخشي از رمان:
تاريكي بيش از پيش به دلشوره چند ساعتهام چنگ ميزد و دلواپسي، با تركيدن دلم از غم، انگار سم در تمام بدنم پخش كرده بود كه داشت مرا ميكشت.
روي زانو خم شدم و بعد كمي سرم را بالا گرفتم تا نفسم جا بيايد و همزمان نگاهي به دور و برم انداختم.
اشك چشمانم، ديدم را تار كرده و فقط هالهاي از نور پراكنده چراغ ماشينهاي انگشت شمار، پيدا بود.
صاف ايستادم و اشكي كه داشت از تيغه دماغم ميچكيد را پاك كرده، بي حال به سمت يكي از در خانههاي زنگ زده كنار پياده رو رفتم.
روي آخرين پله جلو خانه نشستم و خدايا، من آيلين و لادنم را از تو ميخواهم!
سرم را به كف دستم تكيه دادم و به ساعت روي مچ دست چپم نگاهي انداختم و عقربه هاي روي عدد يازده، دلم را پيچ و تاب داد.
روي قاب سرمهاي دست كشيدم؛ آن روز خاطره انگيز، شايد هم شوم و به نوعي هم خوب بود، هم بد.
- جمعه ۱۷ اردیبهشت ۰۰ | ۱۸:۲۲
- ۶ بازديد
- ۰ نظر