نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان تپش نودهشتيا

نام رمان: تپش

نويسنده: ساناز شكرالهي 

ويراستار: @sna.f

ناظر: @anonymous0

ژانر: اجتماعي_ طنز

زمان پست‌گذاري: ساعت ۴ عصر

هدف از نوشتن رمان: تشويق مردم به پركردن كارت اهداي عضو و علاقه به نويسندگي

خلاصه رمان: داستان درباره دختري به نام نيكا هست كه توي خانواده اي زندگي مي كنه كه پر كردن فرم اهداي عضو رو يه كار ضروري ميدونن. خب...  تا اينجا خوبه.... اما مشكل اصلي اينجاست كه اونها دوست دارند نيكا هم اينكار رو انجام بده اما نيكا به شدت از پر كردن فرم اهداي عضو تنفر داره. اون سالها قبل برادرش رو از دست داده و فكر مي كنه به خاطر داشتن كارت اهداي عضو برادرش ، تلاش زيادي براي زنده نگه داشتن اون نكردن. نيكا نميخواد كه كارت اهداي عضو رو پر كنه اما غافله از اينكه سرنوشت بازي ديگه براي اون رقم زده....

مقدمه: مبادا چند ساعت ديرتر به زندگي كردن فكر كنيد!

بايد تاخت... بايد دل به دريا زد... بايد كرد آن كاري را كه بايد!

بايد خواست تا بشود. هيچ چيز در اين زندگي آنقدر سخت نيست كه هيچ وقت حل نشود. هيچ چيز آنقدر تلخ نيست كه رد نشود. هيچ چيز آنقدر بد نيست كه خوب نشود. هيچ چيز آنقدر بعيد نيست كه عشق نشود...

 

بخشي از رمان:

در ماشين رو باز كردم ، كيفم رو داخل ماشين انداختم و خودمم روي صندلي ولو شدم . هووووووف داشتم مي مردم از خستگي . ديگه داشتم از شغل پرستاري متنفر مي شدم . هر روز اندازه كل عمرم كار مي كردم . كه فكرشو مي كرد نيكايي كه دست به سياه و سفيد نمي زد الان داره عين چي كار مي كنه . البته تقصير خودم بود ، مگه كرم داشتم 2 شيفت بردارم . خوب مي گن خود كرده را تدبير نيست ، حاال كه از زور خستگي چشام باز نمي شه سرانجام كارم رو مي فهمم .

هوووووف . دستام رو روي فرمون گذاشتم ، سرم گذاشتم روش و چشم هام رو بستم . فكرم رفت سمت آراد . چند وقتي مي شد نديده بودمش . نامرد يه زنگم نزده . يادش به خير آرمان هر وقت مي رفت ماموريت هر روز زنگم مي زد . با يادآوري خاطرات آرمان چشام پر اشك شد اما سعي كردم اشكام پايين نريزه .

 

مطالعه‌ي رمان تپش

رمان پسران خوشتيپ دختران خوشگل نودهشتيا

نام رمان: پسران خوشتيپ دختران خوشگل

نويسنده: ziba/ كاربر انجمن 98يا

ژانر: طنز، عاشقانه،كلكلي

هدف: براي درك كردن مردم نياز مند

ساعت پارت گذاري:9صبح

خلاصه رمان:

از اونجايي كه از اسمش معلومه سه تا دختر داريم به نام هاي (ريحانه)(زيبا)(سارا)اي خانم هاي زيبا براي اردو يا بهتر بگم يه سعر كوچولو مدرسه از مدرسه داهات خودشون ميرن شهر و در اونجا.......

عخيلي زرنگي بيا تو رمان تا بقيشو بدوني.

 

مقدمه

ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ، ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ...

ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻩ ﻓﺮﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺒﺎﻓﻢ...

ﻓﺮﺷﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﺶ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ...

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ

ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﻡ...

 

بخشي از رمان:

يعني بازم اخه خدا بازم بازم اخه خدا مگه من چه گناهي كردم اووووف..

_اي گور به گور شده ها پاشيد ببينم بايد بريم سر قبر اين ادميني رو بشوريم مگه با شما نيستم پاشيدددددددد

سارا _********ه ديووونه خونه رو رو سرت گذاشتي هان 

ريحانه_بيخي عامو يه بار به اين مدرسه نريم هيچي نميشه هااااا

_يعني تا دودقيقه ديديگه بيدارنشيدمن ميدونم با شماها مگه با شما نيستم پاشيددددددددد 

سارا_خوب بابا چرا جوش مياري پاشدم

_ريحانه

ريحانه_باشههههه

خوب بالاخره با كلي سر كله زدم بيدار شدن خانوما اوف خدا اي بابا باز با سر كله زدن با اين دو كله پوك يادم رفت خودمو معرفي كنم(به نام خدا)

 

مطالعه‌ي رمان پسران خوشتيپ دختران خوشگل

رمان رمز جدايي نودهشتيا

نام رمان: رمز جدايي

نام نويسنده: مائده زارعي كاربر انجمن نودهشتاديا

ويراستار @Hamrazm

ناظر: @شيواقاسمي

ژانر: عاشقانه، معمايي راز آلود، كلكلي، 

هدف: زندگي جرياناتي است، از احساسات، از عشقي كه جريان دارد، كه به هر خانه اي كه ميلش بكشد سرزده به آن خانه مي رود؛ ولي اين مهمان ناخوانده خودش تنها نيست دردي شيرين همچو هيروئين به همراه خود دارد؛ ولي اين عشق نيست كه دائمي بودنش را انتخاب مي كند بلكه ماييم كه اورا براي مدتي حدود يا نامحدود او را عضوي از خانواده خود مي كنيم.

خلاصه: جريان درباره عشق افرادي است كه همراه راز هايي پيچيده به هم گره خورده است و زندگي را براي آنها همراه درد كرده است و باعث جدايي آنان از هم و معشوقشان شده است. آيا نيروي درد بيش از عشق است؟ آيا عشق پيروز ميدان مي شود؟ آيا انان دوباره به معشوقشان خواهند رسيد؟پايان همراه درد و عشق،  تلخ است يا شيرين؟

مقدمه:

هواي دل ابري است 
دلش مي خواهد ببارد 
دلش مي خواهد بگريد 
غرورش جان مي افكند براي زنده ماندن 
لبش آب مي خواهد براي سخن گفتن 
دستانش تمناي آغوشي را مي خواهند براي تكيه كردن 
قدم هايش ايستگاهي را مي خواهند براي ايستادن
چشمانش گوي هايي را مي خواهند براي غرق شدن 
گوش هايش آوازي را مي خواهند براي شنيدن 
درد دارد.......
آري درد دارد؛ ولي هيچكدام از درد هايش نزد دل نگردد
دل دردي است نادرمان 
دردي است لاكردار
اوخ دل خدا داند كه خداند تو را چه شد!
دل تنها ماهيچه اي نيست كه خون را پمپاژ مي كند. بخدا دل احساس مي كند، مي بيند،مي شنود، مي گريد و شاد مي شود پس ميازار دل را كه دل بيچاره و رنجور و درمانده است.

 

بخشي از رمان:

((مانليا))


با صداي زنگ و صدا زدن هاي مامان از خواب بيدار شدم ولي باز هم گيج خواب بودم و به همين دليل نمي تونستم از جام تكون بخورم.

مامان: مانلياااا؟!

با جيغ فرا بنفش مامان از خواب بيدار شدم و منم شروع كردم به جيغ كشيدن آخه خيلي ترسيده بودم مغزم فعاليت خود را شروع نكرده بود و من كاملا هنگ بودم.
مامانم چندباري صدام زد ولي بازم من جواب ندادم كه شروع كرد به غرغر البته مي دونستم خيلي دوسم داره ولي خدايي بعضي وقتا كفريش مي كردم.
مامان: دختره خيره سر نفهم چرا جيغ مي كشي؟ واي از دست تو من آخري سكته مي كنم پاشو، پاشو دانشگات دير شد نمي خواي كه ترم جديد به دانشگاه دير برسي؟

_چي؟ دانشگاه؟

مامان:اره دانشگات دير شد چرا هنگ كردي؟

 

مطالعه‌ي رمان رمز جدايي

رمان هابيل و قابيل نودهشتيا

نام رمان: هابيل و قابيل

نويسنده: آرتين

ژانر: تراژدي، عاشقانه.

 زمان پارت‌گذاري: سعي مي‌كنم هر روز بذارم. در صورتي كه مشكلي برام پيش بياد ممكنه يك دو روز با تاخير پست بذارم.

 خلاصه‌ي رمان: هامين و كامين در زمان تولد با يكديگر جا به جا مي‌شوند و به دور از پدر و مادر بيولوژيكي خود بزرگ مي‌شوند. در سن شانزده سالگيشان، خانواده ها به اين موضوع پي مي‌برند و تصميم مي‌گيرند قضيه را از بچه‌ها مخفي نگه دارند و به زندگيشان ادامه دهند.

هامين كه پدر و مادر فقيري دارد و زير بار بدهي زياد قرار دارند، در حين فرار از طلبكارها متوجه قضيه مي‌شود و به پدر و مادر اصلي‌اش پناه مي‌برد و با آن ها زندگي مي‌كند؛ هر چند شروع اين زندگي جديد آسان نيست و سرآغاز رقابت هاي شديد بين هامين و كامين است؛ چرا كه هامين معتقد است كامين صاحب زندگي‌‌ايست كه خودش در ابتدا بايد مي‌داشت. رقابت بين اين دو برادر زماني تشديد مي‌شود كه هر دو درگير دختري به نام لاله مي‌شوند.

 

مقدمه:

"بعضي ها خوشبخت به دنيا مي‌‌آيند و بعضي ها خوشبختند كه به دنيا مي‌آيند."

اولين بار كه اين را شنيدم، مي‌دانستم شرح حال زندگي من است. از لحظه تولدم شانس بد به سراغم آمد. زندگي‌اي كه قرار بود متعلق به من باشد، رفاهي كه قرار بود مال من باشد، پدر و مادرم ، عشقشان و همه چيزي كه قرار بود متعلق به من باشد به كس ديگري داده شد؛ كسي كه خوشبخت به دنيا آمده بود.

اميدوار بودم آينده متفاوت باشد؛ اميدوار بودم آينده، حداقل به اندازه تلاشم به من بدهد؛ اميدوار بودم كسي را ببينم كه مرا دوست داشته باشد، اما نمي‌دانستم بازهم سرنوشت با من بازي مي‌كند؛ كسي كه مرا دوست داشت متعلق به ديگري بود، اما ديگر كافي بود! ديگر قرار نبود بايستم و اجازه بدهم سرنوشت براي من تصميم بگيرد. اگر او مرا دوست دارد، به هر قيمتي شده او را مال خودم مي‌كنم؛ هر قيمتي!

                                                                            «هامين»

 

بخشي از رمان:

هامين كيف مدرسه‌اش را بر پشتش انداخت و نگاهي به ساعت انداخت. ساعت نزديك به نه صبح بود. از وقت مدرسه رفتن گذشته بود اما مادرش كه در اتاق كناري مشغول چسباندن چشم به عروسك ها بود متوجه نشده بود. هامين نفس عميقي كشيد و بي‌صدا از خانه خارج شد. كلاه لبه‌دارش را بر سر گذاشت و اطراف را پاييد. از ديشب استرس داشت و نخوابيده بود.

آرام- آرام و با احتياط به راه افتاد و پس از گذشتن از چند كوچه به نزديكي مسجد محل رسيد. محل قرارش با اسي، پرده‌دوزي كنار مسجد بود. دو هفته‌اي بود كه پرده دوزي به علت فوت صاحبش تعطيل بود. هامين روي پله رو به روي پرده‌دوزي نشست و منتظر ماند. مغازه ها كم و بيش باز بودند و مردم كمي در رفت و آمد بودند. هامين نفس عميقي كشيد و سعي كرد ذهنش را از اين كه تا چند ساعت ديگر بايد نيم كيلوگرم مواد مخدر جا به جا كند، منحرف كند.  

 

مطالعه‌ي رمان هابيل و قابيل

رمان شرورهاي دوست داشتني نودهشتيا

عنوان رمان: شرور هاي دوست داشتني

نام نويسنده: fateme cha كاربر انجمن نودوهشتيا

ناظر: @Madi

ويراستار: @eliif

ژانر: طنز, واقعي, اجتماعي

هدف از نوشتن رمان: نشان دادن عشق به خانواده و زندگي واقعي انسان هايي كه تقديرشون به زيباي هر چه تمام تر به دست خداوند نوشته شده. 

ساعت پارت گذاري رمان: در روزهاي فرد ساعت 12:30 و 2:30ظهر

خلاصه رمان: داستاني واقعي و بامزه دو دختر سر زنده به اسم عسل و فاطمه در زمان بيماري كرونا است.  با خانواده اي شاد و شيطون كه بعد از 11 سال با خانواده خاله ترانه روبرو مي‌شوند كه پر از اتفاقات هيجان انگيز و طنز بين فاطمه و عسل و آرتام و ساترا فرزندان خاله ترانه اتفاق مي‌افتد. و آيا تقدير سرنوشت دو دختر شيطون داستان را با آرتام و ساترا به زيبايي مي‌نويسد؟

سرنوشتي كه گاه غمگين و گاه پر از اتفاقات هيجان انگيز و شيطنت هاي تمام نشدني شرور هاي دوست داشتني داستان است.

 

بخشي از رمان:

با صداي جيغ عسل تند تند از پله ها پايين اومدم كه با حرص گفت:نيم ساعته منو معطل خودت كردي تا به قيافه ميمونت برسي؟؟؟؟؟؟ 

چشم غره اي رفتم و گفتم:هووووووشهههه ميمون عمته. 

كه با تموم شدن حرفم يه چيزي محكم خورد فرق سرم. 

با تعجب و درد برگشتم و به لنگه دمپايي مامان كه خيليم سنگين بود نگاه كردم. 

عسل و بقيه زدن زير خنده كه با حرص گفتم:مامان چرا ميزني؟؟؟؟ 

مامان فريبا يه چشم غره اساسي برام اومد كه شلوار لازم شدم و گفت:بي ادب ميمون منم؟ 

اوخ اوه چه سوتي اي دادم. با لبخند مسخره اي گفتم :نه منظورم بقيه عمه هاي عسل بود. 

ايندفعه فرهاد يه سيب كوبوند وسط پيشونيم و گفت:به مامان من ميگي ميمون گودزيلا؟؟؟؟ 

هوفي كردم و اخر سر گفتم :اقا اصن عمه هاي منن. 

بابا رضا هيني گفت و با چشاي ريز شده نگام كرد كه با حرص زدم تو سر عسل كه داشت هر هر ميخنديد و گفتم:اصن من ميمونم، اوكي ؟؟؟ 

 

 

مطالعه‌ي رمان شرورهاي دوست داشتني

رمان دو خط موازي نودهشتيا

nvov_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%Bنويسنده:فاطمه رنجبر

رمان: دو خط موازي

ژانر: عاشقانه، اجتماعي

خلاصه: قصه اي از بايدها و نبايدها، مثال دو‌كفه ي ترازو كه يك‌ كفه پر از عشق و وفاداري و يك كفه پر از آرزو و اميد، آغشته شده به درد و دوري

داستان ما در مورد يك زندگيه رو به پايانه. زندگي اي كه كفه هاي آرزو و اميدش پر شده از خودخواهي و غرور، فقط با تلنگري از ترازو جدا ميشه تا جايي كه زن و مرد قصه، راه حلي جز جدايي به ذهن شون نمي رسه؛ ولي بخاطر وجود وزنه كوچكي (بنام فرزند)كه با قدرت بي نظيرش اجازه افتادن كفه ها را نمي ده اون ها همچنان به زندگي خود ادامه مي دهند تا جايي كه سرنوشت به قلم خدا چيز ديگه اي براي زن قصه رقم مي زنه، چيزي كه اون و به سر يك دو راهي قرار مي ده.... 

اين داستان با يكي بود يكي نبود شروع نمي شه با هر دو بودند ولي...

 

بخشي از رمان:

به نام خدايي كه نمي بينمش ولي وجودش رو تو تك تك لحظه ها و ثانيه هام حس مي كنم،به نام خدايي كه حتي براي يك لحظه من و به حال خودم نذاشته و تو همه حال بي منت كنارمه. 

ساعت ايستاد، تموم شهر در سكوت فرو رفت، انگار خدا هم دلش به حالم سوخته بود.
اون هم مي دونست كه حق من اين زندگي نيست. زندگي اي كه كسل وار بگذره، بدون هيچ شور و شوقي، 
حتي گاهي توهم ميزدم كه عشق گوشه اي از خونه م نشسته و با لبخندي دلنشين نگام مي كنه و عاجزانه ازم مي خواد كه كمي ديگه صبر كنم. تا زماني كه بتونه خودش رو تو وجودم قرار بده.

 

مطالعه‌ي رمان دو خط موازي

رمان حبس عفريت نودهشتيا

نام رمان: حبس عفريت

نويسنده: mah86كاربر انجمن نودوهشتيا

ژانر: طنز، معمايي، ترسناك

هدف: تقويت سطح قلم و علاقه به نويسندگي.

ساعات پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه: دختر تاريكي بالاخره در تله مي‌افتد؛ تله‌اي كه اگر شكارچي برسد، چيزي جز مرگ در انتظارش نخواهد بود! 

ولي شايد دو نفر از راه برسند و آن‌ را آزاد كرده و نجات دهند.

 نويسنده سرنوشت قادر است داستان را پاك كند و از سر بنويسد تا شايد پايان خوشي در انتظار او و دوستانش باشد! 

آيا اين تله، مي‌تواند پايان زندگي هيجان انگيز او باشد؟!

 

مقدمه:

آنگاه،

خورشيد سرد شد،

 بركت از زمين ها رفت،

سبزه ها به صحرا ها خشكيدند،

ماهيان به دريا ها خشكيدند

و خاك مردگانش را

زان پس به خود

نپذيرفت.

شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ

مانند يك تصور مشكوك

پيوسته در تراكم و طغيان بود

و راه ها ادامه خود را

در تيرگي رها كردند.

ديگر كسي به عشق نينديشد.

ديگر كسي به فتح نينديشيد

و هيچ كس

ديگر به هيچ چيز نينديشيد!

در غارهاي تنهايي،

بيهودگي به دنيا

آمد.

خون بوي بنگ و افيون مي‌داد.

زنهاي باردار،

نوزادهاي بي سر زاييدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند.

چه روزگار تلخ و سياهي!

نان نيروي شگفت رسالت را

مغلوب كرده بود

و بره هاي گمشده

ديگر صداي هي هي چوپاني را

در بهت دشت ها نشنيدند.

(تولدي ديگر- آيه هاي زميني)

«فروغ فرخزاد»

 

آخرين كتاب رو توي قفسه گذاشتم.

هوف! تموم شد بالاخره.

خودم رو روي تخت پرت كردم.

اصولا من آدم مرتب و تميزي نيستم ولي بعضي وقت ها مثل الان كه مامان مجبورم كنه اتاقم رو به بدبختي تميز مي‌كنم.

مي‌دونم اگه الانم اتاقم رو مرتب نمي‌كردم، حتما گردنم رو مي‌زد!

داشتم كم- كم تو چرت مي‌رفتم كه يكهو صداي مامان من رو از جا پروند و اين پريدن باعث شد با سر از تخت پايين پرت بشم!

مامان:

- آخيش، ببين اصلا اتاقت بزرگ تر شد!

در حالي كه داشتم دست به كمر از رو زمين بلند مي‌شدم، گفتم:

- اصلا هم كاري نداشت!

مامان اخم هاش رو در هم كشيد و با نگاه مشكوك، يكهو سمت كمدم حمله ور شد!

 

مطالعه‌ي رمان حبس عفريت

رمان بازگشت شاهزاده نودهشتيا

بسم الله الرحمن الرحيم

نام رمان: بازگشت شاهزاده.

نام نويسنده: مليكا ملازاده.

ژانر: تخيلي، تاريخي، عاشقانه، معمايي.

هدف: آشنايي با تاريخ ايران و ايلام، يكم ترسناك بودن.

خلاصه: سرنوشت نامعلوم، براي يك شاهزاده، يك شاهزاده ي ايلامي، يعني چه اتفاقي براش افتاده؟ اون يك روز بر مي گرده؟ هر كسي اينجا يك سازي دستش گرفته و داره ميزنه ....! اگه بخواي به ساز همشون برقصي ..! قطعاً ديسك كمر ميگيري ............!

https://forum.98ia2.ir/topic/25787-نقد-و-شخصيت-هاي-رمان-بازگشت-شاهزاده-نويسنده-مليكا-ملازاده/

كارهايي را بكن كه دوست داري...
جوري باش كه دوست داري
و راهي رو‌ برو كه حالت را بهتر مي‌كند
به اينكه ديگران درباره تو چه فكري مي‌كنند، فكر نكن
ما اينجا نيستيم كه باب ميل دنيا و ديگران باشيم
ما آمده ايم تا خودمان، تعبير روياهاي خودمان و براي خودمان باشيم!

#نرگس_صرافيان

 

بخشي از رمان:

هنوز به كتاب خيره شده بودم؛ شاهزاده اي كه سرنوشتش معلوم نيست، شاهزاده اي كه چندين بناي ساخت و ساز انجام داد، اما اطلاعاتي راجب چگونگي مرگش كه اگه مرگي باشه، پيدا نشده. با صداي باز شدن در، به اون سمت برگشتم؛ مامان بود. منتظر نگاهش كردم، اما نگاه اون به يك جاي ديگه بود. نگاهش رو دنبال كردم. به كتاب روي ميزم داشت نگاه مي كرد.

_ جانم مامان! كاري داشتيد؟

_ باز هم كه به اين ها سر خودت رو گرم كردي!

_ كنفرانس دارم؛ راجب تاريخ ايلام

_ تو هم با اين رشته ت، ول معطلي! ديگه درس خوندش چيه رشته اي كه كار نداره؟

_ من دوستش دارم مامان! بعدش هم ماشاء الله ماشاء الله با اين ثروت بابا، كار مي خوام چي كار؟

_ آره والا! دو روز ديگه هم كه بابات رو گرفتن و انداختن توي هلف دوني و اين ها رو هم از ما گرفتن، باز هم همين حرف رو مي زني؟

 

مطالعه‌ي رمان بازگشت شاهزاده

رمان تلالو ماه نودهشتيا

fbba_nqiq_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

 

نام رمان: تلألو ماه

نويسنده: نرگس شريف

 

خلاصه:  زندگي آدميان همچو عروسكي خيمه شب بازي در دست تقدير به رقص درمي‌آيند. برخي اوقات سازِ به صدا درآمده به دل فرد نمي‌شيند. به راستي كسي از فرداي خود آگاهي كامل دارد؟ ساز كه با ريتم تندتري نواخته مي‌شود، زندگي آدمي به يكباره به هم مي‌ريزد. ريسمان‌هاي تعيش‌اش طوري درهم گره مي‌خورند كه در روز روشن توسط افرادي ربوده مي‌شود؛ شايد نجاتي در پس اين ربوده شدن ظهور كند، ليكن آدمي چه مي‌داند كه برخي نجات‌ها درواقع همان هواي نفسي‌ست كه تلألو زندگاني‌اش را به سادگيِ خاموش كردن شعلهٔ شمعي كوچك، به ظلمت ماهِ در آسمان مبدل مي‌كند! به راستي عروسك گردان تقديرش چه كسي‌ست!؟

ژانر: جنايي، پليسي، معمايي، عاشقانه

مقدمه:

زندگي‌اش دستخوش بازيِ تقدير شده است. ابرهاي سيه، همچو گلوله‌هايي كه روزي بر سرش آوار شده بودند، آسمان زندگي‌اش را احاطه كرده‌اند و رنگ تعيشش را به ظلمت ماهِ در آسمان مبدل كرده اند.

آري، او هم ماه است؛ ليكن عامل تلألو‌، خورشيد زندگاني‌اش را ندارد. دشمن شناخته شد ميان پرتو‌هاي خورشيد.

سردرگم شد، حبس شد، جنون را رصد كرد و در پايان، ديده گشود و رؤيت كرد بازگشت خورشيدش را كه چگونه روشنايي خرجش مي‌كند و مبدلش مي‌كند به... تلألو ماه!

*******

بخشي از رمان:

صداي امواج خروشان دريا، در گوش هايش طنين انداخت و بوي چوب و خاك مرطوب بينيش را نوازش داد. سعي كرد پلك هاي سنگينش را از هم فاصله دهد تا بتواند چيزي از اطرافش ببيند و درك كند.

سرش به قدري تير مي‌كشيد كه علاقي شديدي به كوبيدنش به يك شئ سخت داشت تا بلكه دردش تسكين يابد. 

هنگامي كه چاكي ميان پلك‌هايش ايجاد شد و نور خورشيدِ در آستانه غروب، پرده‌اي جلوي چشمانش گسترداند، قادر شد اشياي اطرافش را نظاره كند.

كلبه اي چوبي با پنكه سقفي كوچكي كه درست بالا سرش وجود داشت، پنجره نيم قدي كه سخاوتمندانه سمت چپ كلبه را پوشش داده بود و در كوچك چوبي رنگي كه سمت راست كلبه بود، فضاي آنجا را تكميل مي‌كرد.

 

مطالعه‌ي رمان تلالو ماه

رمان به رنگ سال نودهشتيا

نام رمان: رنگ سال

نويسنده: Moon80 | كاربر نودهشتيا

ناظر: @m.azimi 

ويراستار: @Hany Pary

ژانر: عاشقانه

هدف: از قديم دختر را به‌عنوان جنسي ضعيف به ياد مي‌آورند؛ با نوشتن اين رمان، به شما نشان مي‌دهم كه يك دختر، با ديدن درد و رنج، باز هم مي‌تواند قوي باشد.

ساعت پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه: درباره‌ي دختري با استعداده كه عاشق طراحي هست و به كارش عشق مي‌ورزه اما از چيزي توي زندگيش رنج مي‌بره... بالاخره اين‌همه عشقش به‌طراحي، كار دستش مي‌ده و كارمند يكي از بهترين برندهاي لباس كشور مي‌شه كه با وجودش در اونجا، راز زندگيش برملا مي‌شه و اتفاقاتي براش مي‌افته كه...

 

بخشي از رمان:

- خانم اميري حراست لطفاً!

با چشماني وق‌زده، سر به‌عقب راندم و چشم به چشم صاحب آن صدايي كه ترس به جانم ريخته بود دادم. با ديدن آن نگاه آشنا، جيغم به‌هوا رفت و ضميمه‌ي آن كيفي شد كه دقيقاً به‌ملاجش برخورد كرد! دخترك چشم سفيد! پا تند كرد و هم‌زمان كه كيفم را بر روي شانه‌اش تنظيم مي‌كرد، كنارم رسيد.

بهار: خدايي قبول دارم كه بد رم مي‌كني.

غريدم:

- خفه شو فقط!

با شنيدن حرفم، پقي زير خنده زد. روي آب بخندي دختر نفهم! 

 

 

مطالعه‌ي رمان به رنگ سال