نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

رمان يك روح و دو تن l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا

16788971_1760260854288224_81735201738698

نام رمان: يك روح و دو تن

نويسنده: معصومهE

ژانر: عاشقانه_تراژدي

هدف: علاقه به نويسندگي

ساعات پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه:

جدال ميان تعشق و تعقل، مبحث هميشگي و نقل مجالس همه اذهان بوده.

نبردي از جنس دلدادگي، ميان دو تن كه به خيال خودشان، يك روح در آن‌ها دميده؛ اما جنس دنياي هردويشان از زمين تا آسمان تفاوت دارد!

صدا را مي‌شنوي؟!

شيپور به دست، خبر باز شدنِ پاي سومين نفر را به گوش مردم مي‌رساند. حال، ميان اين دو كدام؟ شير يا خط؟

مقدمه:

برايت به خاطراتمان قسم خوردم...

گفتم اگر پرونده‌ي اين داستان را نبندي، فكر اينكه بخشنده شوم و بگويم هرچه با من كردي ناز شصتت را از سرت بيرون كن!

من نه خدا هستم...

نه مهربان!

من فقط زني هستم كه به واسطه‌ي آرزوهاي تو از اين جهنم سر در آوردم.

گناهم دوست داشتنت بود و مجازاتم...

مي‌داني مجازاتم چيست؟!

آفرين! مجازاتم هم دوستدارَت ماندن است!

 

مطالعه‌ي رمان يك روح و دو تن

عكس هاي شخصيت هاي رمان دلوان | شقايق نيكنام كاربر انجمن نودهشتيا

6f5889c0747adeb93aac1bdc945be1fb_niksho_

ac_image_1u1576045922T4.jpg

tolgahan_sayishman_photokade_com_3.jpg

IMG_20210305_143251_392.jpg

IMG_20210325_191801_299.jpg

 

 

fwdo_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

نام رمان: دلوان

نام كاربري: شقايق نيكنام

ساعات پارت گذاري: نامشخص

خلاصه: دلوان در كردي به معناي بانوي پر مهر است. دختري كه گاهي دلش براي باورهاي گذشته‌اش تنگ مي‌شود، گاهي دلش براي پاكي هاي كودكانه قلبش مي‌گيرد؛ چه آسان به بازي گرفته شد، آرزو مي‌كند اي كاش دلي نبود تا تنگ شود، تا خسته شود تا بشكند! تمامِ آن چيزي كه درباره او در سرش مي گذرد، ده ها كتاب مي‌شود؛ اما تمام چيزي كه در دلش هست، فقط و فقط دو كلمه است، هنوز دوستش دارد ولي قلبش تحت مالكيت ديگري است. ارغوان شهر آشوب قصه‌ي پر غصه‌اي است كه پاياني برايش نيست؛ تلاش مي‌كند براي غيرممكن‌‌هاي زندگي‌اش، دوري خانه و خانواده را فرسنگ‌ها آن طرف‌تر تحمل مي‌كند تا به آرزوي دور و ديرينه بچگي‌اش برسد، تا به عشق و خيال پردازي كودكي‌اش برسد. از حلقه عشق و پيوندش دل مي‌كنَند تا برسد به دلبستني ترين حس دنيا، فكر مي‌كند زندگي را از نو ساختن شدنيست ولي با يك تلنگر... يك زنگ تلفن،  سرنوشت جا به جا ميشود.

 

مطالعه‌ي رمان دلوان

عكس شخصيت هاي رمان آهوي مست 'Melika.Y' كاربر انجمن نودوهشتيا

%D8%A2%D8%B1%DB%8C%D8%A7_dbib.jpg

%D9%86%D8%AF%D8%A7_6dc3.jpg

%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D8%A2%D8

%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D8

 

«بسم الله الرحمن الرحيم»

نام رمان: آهوي مست

نام نويسنده: Melika.Y كابر انجمن نودهشتيا

ژانر: عاشقانه_ همخونه‌اي_ درام_ پايان خوش

هدف: وقتي توي ذهنت پر ميشه از ايده و فكر، فقط يه قلم و كاغذ لازم داري تا بشيني و همه ايده‌هات روي روي اون بريزي تا بتوني جاي خالي براي بقيه مشكلات زندگيت پيدا كني. ولي به نظرم نوشتن يعني اُخت گرفتن با چند نفر كه اصلا وجود خارجي ندارن؛ يعني اين‌كه با خنده هاشون، روزت پر انرژي بشه و با گريه‌ها و بغض‌هاشون، غم توي دلت بياد و بغض كني. نوشتن يعني درك كردن، درك كردنِ كسايي كه هم وجود خارجي دارن و هم نه! درك كردن، گاهي اوقات شيرينه و بعضي وقت‌ها تلخ، من مي‌نويسم تا دنياي اطرافم رو قشنگ‌تر و بيشتر درك كنم.

ساعت پارت‌گذاري: روز هاي فرد، ساعت نامعلوم

خلاصه: داستان درباره دختريه كه زندگي خودش رو توي اعتياد به هروئين و مواد مخدر غرق كرده، دختري كه وقتي شغل پدرش رو مي‌فهمه، همه شادي هاي زندگيش، همراه با پك هاي سيگاري كه توي تنهاييش مي‌زنه دود ميشه. اين دختر سعي داره قوي بمونه و خودش رو توي يه زندان، حبس كرده و نمي‌ذاره جز يه عده آدم محدود، بهش نزديك بشن و تنهاييش رو خش بندازن.

بين اين تنهايي هاي زياد، پاي يه پسر به داستان باز ميشه، يه پسر با يه زخم قديمي كه آثارش تا حالا هست. حالا اين دختر چطور مي‌تونه جلوي پسري دووم بياره كه سال‌ها براي انتقام نقشه كشيده، پسري كه وجدان توي وجودش مرده و پسري كه احساس توي وجودش كمرنگ شده. دختر داستان مي‌تونه بين اين همه زخم هاي كهنه‌اي كه از بچگي‌اش وجود داشته دووم بياره؟ مي‌تونه تقاص گناهي رو بده كه اصلا مرتكب نشده؟

پايان خوش.

مقدمه: عشق و از خودگذشتگي. خيلي جاها شايد اين كلمه به گوشمون خورده باشه، اما شايد نتونسته باشيم درست و دقيق اون رو تجزيه كنيم. خيلي وقت‌ها هم به دوست داشتن عشق ميگيم. عشق يه حس غير قابل توصيف هست و با دوست داشتن زمين تا آسمون تفاوت داره! ما وقتي يه نفر رو دوست داريم، بعد رفتنش كمي ناراحت ميشيم، اما روزي ميرسه كه اون آدم رو اصلا به ياد نمياريم، اما عشق يعني ديگه چيزي به اسم من وجود نداره و هر چي كه هست فقط و فقط اونه! عشق يعني بدوني ته يه راهي ممكنه به مرگ ختم بشه ولي براي شادي عشقت تا ته راه رو بري. عشق يعني از خودگذشتگي! يعني از خودت بگذري فقط بخاطر يه نفر! يعني وقتي اون كسي كه عاشقشي ميره، ديگه نفس‌هات رغبت به رفتن و اومدن نداشته باشن، عشق يعني اين عشق چيه كه نه درمان داره نه دوا؟

 

مطالعه‌ي رمان آهوي مست

شخصيت هاي رمان سمفوني چشمانت | masi.fardi كابر انجمن نودهشتيا

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.42_(3

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.42_(2

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.42_(1

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.41_(6


????????????

 

نام رمان: سمفوني چشمانت

نويسنده: معصومه فردي (مهربان)ʕ •ᴥ• ʔ

ژانر: عاشقانه تند، اجتماعي، معمايي، مهيج

پارت گذاري: هر روز سه پارت

 

????????????

خلاصه: 《مهدخت دلربا 》 دخترك يتيم زيباروي شاعر و مستعدي كه براي امتحان كردن شانس و محك زدن استعداد موسيقايي خود كيلومتر ها فاصله را كنار زده و از شيراز به تهران مي آيد تا در فراخوان جذب ترانه سراي گروه موسيقي "برادران الوند" شركت كند.

او موفقيت خود را بي چون و چرا در شركت در آن فراخوان مي داند بي آنكه بداند سرنوشت براي او بازي اي پيش بيني نشده زير سر دارد.

آشنايي با "آريان الوند" يكي از نوابغ موسيقي، وقايعي را براي او رقم مي زند كه...

آريان چهل سالهٔ هميشه جدي و عبوس و در عين حال ساكت كه همگي از غرور و ابهت هميشگي و خشم نهفته در چهره اش به شدت حساب مي بردند به هواي مهدخت، دخترك بيست سالهٔ چشم شهلاي شيرازي طوري افسار مي درد كه در باور هيچ كس نمي گنجد اين مرد همان آريان هميشگي باشد.

" اين رمان عاشقانه هاي تندي دارد."

????❤️

اين رمان عاشقانه‌هاي تندي دارد؛ داستاني مهيج و وسوسه‌انگيز، پر از اتفاقاتي كه حدس آن‌ها هيچ ممكن نيست!


مطالعه‌ي رمان سمفوني چشمانت

دانلود داستان ناصواب نودهشتيا

دانلود داستان ناصواب نودهشتيا

دانلود داستان ناصواب نودهشتيا

رمان ماجراجويي، معمايي
خلاصه: آجر دروغ را با سيمان دروغ مي‌پوشاند و ساختماني سست بنا مي‌كند كه هر لحظه آماده‌ي ويران شدن است. افرادي كه تشنه‌ي حقيقت، در كوير خشك زندگي حيران‌اند، برايش اهميتي ندارد. او با كوزه‌ي پر از آب حقيقت، در زير سايه‌ي درخت زندگي نشسته است و از خنكاي نسيم لذت مي‌برد. موج سرنوشت آن‌قدر قدرت دارد كه آجر‌هاي دروغِ روي هم قرار گرفته‌ را به مرداب تباهي روانه كند؟ آيا روزگار، متواضعانه، پرده‌ي حقيقت را بر پنجره‌ي زندگي مي‌آويزد؟

 

پيشنهاد ما
رمان تشنج | otayehs كاربر انجمن نودهشتيا
داستان آشوبِ خيس | otayehs كاربر انجمن نودهشتيا

مقدمه: مهلكه‌ي دروغ، آتشي است كه جرقه‌ي آن افتادن در باتلاق گناه و اشتباه است. در باتلاق كه افتادي، چه ساكن بماني و حركتي نكني، و چه دست و پا بزني تفاوتي نمي‌كند و در هر دو صورت فرو مي‌روي. تو تنها مي‌تواني در آن نيافتي و خطا نكني.
در دنياي ما كه جاي- جاي آن از باروت خشم مردم جفا ديده پر گشته است، جرقه را كه بزني همه چيز منفجر مي‌شود. پس تنها راه نسوختن گناه نكردن است.
خطا كه كردي يا بايد راست‌گو باشي و بسوزي و يا دروغ بگويي و خاكستر شوي. تفاوتي ندارد. تنها شايد و باز هم شايد اگر راست گفتي، رحمي كنند و اجازه دهند چون ققنوس از خاكسترها برخيزي و در آب تطهير خود را فرو بري و كثافت گناه گذشته را نيمه پاك كني و دوباره توفيق زيستن كسب كني.
اما امان از دروغ‌گو كه خاكسترش سرخ است و همواره مي‌سوزد و ثانيه به ثانيه از آرامش خنكي حقيقت دور مي‌شود. از حقيقت نه بلكه از آرامش حقيقت دور مي‌شود. در حالي كه هر روز بيش از پيش بر عذابش افزوده مي‌شود، ناخواسته به سوي آن غيرقابل انكار روان مي‌گردد.

برشي از متن داستان: «سرانجام تباه»
به ديوار تكيه داد. مات و مبهوت به انسان‌هاي پيش رويش نگاه مي‌كرد. اشك در چشمانش حلقه زده بود و قواي ايستادن از زانوانش سلب شده بود. نمي‌خواست باور كند.
قلبش به گوش‌هايش التماس مي‌كرد كه صداي گريه‌هاي زجه‌وار هاجر را دور كنند و به مغز نرسانند. بند- بند وجودش عاجزانه تمناي كسي را مي‌كرد كه گفته‌هاي آفاق را تكذيب كند.
واي بر دل‌هاي سوخته‌شان؛ بر قلب‌هاي له شده و داغ بر دل نشسته‌شان. به آفاق چشم دوخت. رنگش پريده بود و لحظه‌اي ريزش اشك‌هايش پايان نمي‌يافت.
خواهرش پوران ميان هاجر و آفاق سرگردان بود و آب قند به يكي مي‌داد و شانه‌هاي ديگري را براي تسكين مي‌فشرد. سعي كرد جاني به پاهايش بدهد. تلاش كرد كه محكم بايستد و مرد باشد.
مرد باشد و داغش را سرپوشيده نگه دارد و مادر و همسرش را پشتيبان باشد. صاف ايستاد و به طرف آفاق رفت. جلوي پاهايش زانو زد و دستانش را در دست گرفت.
در حالي كه سعي مي‌كرد ريزش اشك‌هايش را مهار كند، لبخندي تلخ زد و گفت:
– عزيز من اين‌جوري اشك نريز دلم آتيش مي‌گيره. بزار يه مدت بگذره دوباره اقدام مي‌كنيم. آفاقم! نگاهم نمي‌كني؟ اون طفل معصوم‌ها گناه دارن. پاشو، بلند شو كه بايد بچه‌هات رو به خدا بسپاري!


دانلود داستان ناصواب

دانلود رمان سيرك سلاخي نودهشتيا

دانلود رمان سيرك سلاخي نودهشتيا

دانلود رمان سيرك سلاخي نودهشتيا

دانلود رمان جنايي
خلاصه: هيچ مي‌داني يك عمر زير يك مشت تهمت زندگي كردن به چه معناست؟ يا اصلا فكر كرده‌اي كه يك انسان چگونه مي‌تواند با يك مشت دروغ پوچ، بهترين و زيباترين سال‌هاي زندگي‌اش را بگذراند؟ مسلم است كه هيچ نداني!

شايد اين اتفاقات، دوزخي بيش نيست؛ سوختن در آتش شعله‌ور و زبانه كشِ وجودت، زجرآورترين اتفاق ممكن است و من مشتاقم همه با آتش گداخته‌ي درونم همراه دلقك هاي سيرك تبديل به خاكستر شوند و تاوان عمري كه بر گذشته را بدهند.
فرقي ندارد چي‌كساني در اين آتش نابود مي‌شوند، دوست، آشنا، همسر يا حتي زني كه مرا به‌دنيا آورده، من فقط خواهان حقي هستم كه نا عادلانه بر باد رفته است!

 

مقدمه:
تماشاچيان قهقهه سر مي‌دهند اما چه مي‌دانند در نهايتِ اين نمايش طنز و خنده دار آن‌ها را سلاخي خواهم كرد!
حلقه‌ را آتش مي‌زنند و من دنبال اولين داوطلب براي نمايش پيش‌رو هستم.
نگاهم را ميان جمعيت مي‌گردانم،
قيافه‌ي تك-تك تماشاچيان را از نظر مي‌گذرانم.
هر چه باشد مرحله‌ي اول نمايش است، بايد پرشور و شوق باشد
انگشت اشاره‌ام او را نشانه مي‌گيرد و قرباني نخست انتخاب مي‌شود.

پيشنهاد ما
دلنوشته زندگي بعد تو???? | سحر راد كاربر نودهشتيا
رمان بگو عشق هست | رزالي كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از رمان:
اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
– نمي‌خوام.
دست خالي‌اش را زيرچانه‌اش كشيد و گفت:
– پسر اوني مگه نه؟!
لحظه‌اي حس كردم جريان خون در رگ‌هايم منجمد شد. آب‌دهانم را به آرامي فرو دادم، لب‌هايم را با زبان تر كردم؛ مي‌خواستم حرف بزنم، كلمه‌اي به زبان بياورم اما بي‌فايده بود.
حرفي براي گفتن نداشتم، نمي‌توانستم پسش بزنم. نفس عميقي كشيدم، سعي كردم ترديدم را پنهان كنم و گفتم:
– آره اوريا پارسا منم.
اسلحه‌اي كه حتي اسمش را هم نمي‌دانستم در دستم گذاشت و كنار كشيد. با تعجب به سرتاپايش چشم دوختم؛ موهاي جوگندمي با بيني كشيده و چشمان سبز داشت. چهره‌ي مهرباني به خودش گرفته بود، احساس مي‌كردم مي‌توانم به او اعتماد كنم.
ابرويش را بالا انداختم گفت:
– اوريا! پدرت چجور آدمي بود؟
از سوالش جا خوردم.
《مگه نگفته بود دوست پدرمه؟!》
بالاخره لب باز كردم و گفتم:
– مگه نگفته بوديد دوست پدرميد؟
لبخندي دندان‌نما تحويلم داد و گفت:
– ولي من فقط در حد يه دوست مي‌شناسمش، اما نمي‌دونم چجور پدري بود.
ناخواسته لبخندي بر روي لبم نشستم، با لرزشي كه در صدايم بود شروع به صحبت كردم:
– پدر خيلي خوبي بود، نمي‌تونم با كلمات توصيفش كنم، من هميشه اون رو به چشم يه اسطوره مي‌ديدم اما…
《نبايد ادامه بدي پسر، اين مرد نبايد از همه چيز با خبر بشه!》
غرق در افكارم بودم كه صدايش من را به خودم آورد.
– اون اسطوره شكست مگه نه؟!
لحظه‌اي چشمانم گرد شد، با لحني كه سعي در پنهان كردن بغضم داشتم گفتم:
– نه!
سرش را سرزنش‌وار تكان داد و گفت:
– بيش از اين عواطفت رو محك نمي‌زنم، فقط يك سوال ازت دارم!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
– بله؟
از جوابي كه دادم حيرت‌زده شدم، من نمي‌توانستم با او كار كنم.
معترضانه گفتم:
– من نمي‌تونم همراه شما باشم.
دستش را در هوا تكان داد و گفت:
– تو هم پسر من محسوب ميشي رسميت رو كنار بذار، فكرش رو بكن يه اسطوره مثل پدرت ميشي.
صدايش را پايين آورد و بعد از مكثي ادامه داد:
– يه گل سرخ زيبا و جذاب اما خار دار!
《اسطوره؟ پس پدر من براي همه يه اسطور محسوب مي‌شد》
حرف‌هايش وسوسه‌ام مي‌كردند، هر چيزي كه به پدرم مربوط بود مجذوبش مي‌شدم، اما اين فرق داشت.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
– از ياد نَبريد كه من غير از پدرم يه مادر هم دارم!
پوزخندي زد و گفت:
– مادرت؟! همون زني كه آخر عيد‌ها مياد پيشت و حتي بيست‌وچهار ساعت كامل كنارت نمي‌مونه؟!
《حقيقت واقعا دردناكه و اين مرد داشت حقيقت رو خيلي بي‌پرده مي‌گفت!》
اسلحه‌اي كه در دستم بود را به سمتش گرفتم و گفتم:
– به وقت بيشتري نياز دارم.

دانلود رمان سيرك سلاخي

دانلود رمان سكوت نودهشتيا

دانلود رمان سكوت نودهشتيا

دانلود رمان سكوت نودهشتيا

دانلود رمان

خلاصه: رها دختري كه پدرش مدت ها پيش اون ها رو ترك كرده تنها دختر مادري هست كه در كما به سر مي‌برد و رها مجبور است با كارهاي شبانه روزي خرج بيمارستان و دانشگاهش را درآورد كه در اين بين راز مرگ پدرش رو كشف مي‌كند… سالهاست منتظر آمدن روزهاي بهترم! ولي نمي‌دانم چرا هنوز هم ديروز ها بهترند…

 

پيشنهاد ما
رمان شمّور |نيكتوفيليا كاربر انجمن نودهشتيا
رمان نهالي تنومند | الهه وحدت، فاطمه بهشتي كاربران انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان
مداد رو مي‌چرخوندم و فارغ از دنيا زل زده بودم به ساعت و نمي‌دونستم چرا تغيير نمي‌كنه؟
پوفي كردم و زل زدم به استاد، نمي‌دونستم استاد دقيقا داره چي مي‌گه اما مي‌ديدم كه لب هاش داره تكون مي‌خوره!
بالاخره كلاس تموم شد، با عجله بلند شدم و از كلاس زدم بيرون، همينطور كه مي‌دويدم به اين فكر مي‌كردم كه مي‌تونم از پس اين تحقيق لعنتي بر بيام يا نه؟!
_ تاكسي!
سريع پياده شدم و به سر در جايي كه كار مي‌كردم خيره شدم.مجله… بدو بدو داخل شدم و با سلام و عليك سر جام نشستم.
_ خانم روحي!
سرم رو آوردم بالا و با تعجب به آقاي حسامي خيره شدم كه داشت با عصبانيت نگاهم مي‌كرد!
_ بله آقاي حسامي؟
_ چرا تاخير داريد؟
_ بخاطر دانشگاه؛ واقعا شرمنده!
_ من نمي‌تونم هر روز با شرمنده گفتن شما كنار بيام، لطفا اگه صلاحيت اين شغل رو نداريد استعفا بديد، وگرنه خودم شما رو اخراج ميكنم!
آروم باش رها! آروم! دستام‌رو مشت كردم و داد زدم:
_ كارِت با اين حقوق بي‌خودت ارزوني خودت!

***
هوف! از اينجا هم بيرون انداختنم! عالي شد حالا ديگه بايد از كجا خرج مادر مريضم‌رو دربيارم! آخه يه دختر ۲۱ ساله دغدغش بايد چي باشه؟! اوج دغدغه من بايد الان لاك ناخنام باشه نه اجاره و قسط و وام و خرج بيمارستان!
سرم‌رو تكون دادم و شماره سامان رو گرفتم، بعد از دو بوق سريع جواب داد:
_ نمي‌تونستي جلوي اون زبونت‌رو بگيري؟
_ سامان حوصله نصيحت ندارم!
_ آخه من الان كار واسه تو از كجا جور كنم؟
_ ميدوني حاضرم هر كاري كنم واسه مامانم، خواهش مي‌كنم! حتي اگه كلفَتي هم باشه قبوله!
_ آخ رويا از دست تو! باشه ي كاري برات جور مي‌كنم فعلا برم تا حسامي منم اخراج نكرده!
_ باشه ممنونتم فعلا.
با چشماي پر نمم زل زدم به آسمون و دستم‌رو سمتش تكون دادم و گفتم :
_ قربونت برم خدا يعني منم مي‌بيني؟
راهي بيمارستان شدم و يه شاخه گل رز گرفتم و رفتم سمت اتاق مامان.
نفس عميقي كشيدم و به مادر بي‌هوشم نگاه كردم .اولين قطره اشك از چشام ريخته شد!
_ سلام ماماني خوبي؟ خوش ‌مي‌گذره بي‌خبر از همه چي هستي؟ ماماني شده شب و روز كار مي‌كنم ولي نمي ذارم حتي ي دقيقه قطع كنن اون دستگاه اكسيژن لعنتي رو!
مامان من جور ميكنم اون پول لعنتي رو، من مي‌تونم !
موبايلم شروع به لرزيدن كرد! درآوردمش و با ديدن اسم سامان لبخندي زدم. از برادر به من نزديك تر بود!
_ بله
_ چطور مطوري؟
_ همين بيست دقيقه پيش حرف زديما!
_ خب زنگ زدم بگم برات كار پيدا كردم.
_ دمت جيز بابا انقد زود؟
_ آره قراره عكاس يه مجله بشي، مجله براي دوستمه و گفتم هواتو داشته باشه حقوقش‌هم خوبه.


رمان با من بمان| masi.fardi كاربر انجمن نودهشتيا

451150159_negar_.5e9d6cd8afb7a6b582a9ec7

 

 ﷽

نام رمان: با من بمان

نويسنده: معصومه فردي (مهربان)ʕ •ᴥ• ʔ

ژانر: عاشقانه تند، درام، اجتماعي، معمايي، مهيج

پارت گذاري: هر روز سه پارت

هدف: روايت حقيقت وجود عشق در يك نگاه!

خلاصه: 《زيبا 》پاپاراتزي جوان و تازه كار اما حرفه‌ايِ زبان دراز، شيطان و بازيگوش، با زيبايي‌اي خارق‌العاده همچون نامش، براي دست يافتن به مداركي بر عليه 《امير》خواننده‌ي مشهور و محبوب 《گروه روهان》 پسري مستعد، به شدت آرام و بي‌آزار و... براي پروژه‌ي جديدش، تحت عنوان عكاسي مخفيانه به او نزديك شده و به زندگي شخصي‌اش نفوذ مي‌كند...:ph34r:

قصه تازه در جايي به اوج هيجان خود مي‌رسد كه به گمان او همه چيز مثل هميشه بر وفق مراد پيش خواهد رفت و او همچنان همچون ستاره‌اي در حيطه‌ي شغلي خود مي‌درخشد اما آشنايي با امير آن‌چنان او را درگير اتفاقاتي ناخواسته و غيرقابل پيش‌بيني مي‌كند كه...-_-

 

" با من بمان" روايتگر وقوع ماجرايي است كه به سبب پيشامدش، هر يك از شخصيت‌هاي داستان را وارد برهه‌ي جديدي از زندگي‌شان مي‌كند كه دست و پنجه نرم كردن با آن كار چندان آساني نيست!

 

????❤️

 

مطالعه‌ي رمان با من بمان

رمان سمفوني چشمانت |masi.fardi كابر انجمن نودهشتيا

  ﷽

????????????

 

نام رمان: سمفوني چشمانت

نويسنده: معصومه فردي (مهربان)ʕ •ᴥ• ʔ

ژانر: عاشقانه تند، اجتماعي، معمايي، مهيج

پارت گذاري: هر روز سه پارت

 

????????????

خلاصه: 《مهدخت دلربا 》 دخترك يتيم زيباروي شاعر و مستعدي كه براي امتحان كردن شانس و محك زدن استعداد موسيقايي خود كيلومتر ها فاصله را كنار زده و از شيراز به تهران مي آيد تا در فراخوان جذب ترانه سراي گروه موسيقي "برادران الوند" شركت كند.

او موفقيت خود را بي چون و چرا در شركت در آن فراخوان مي داند بي آنكه بداند سرنوشت براي او بازي اي پيش بيني نشده زير سر دارد.

آشنايي با "آريان الوند" يكي از نوابغ موسيقي، وقايعي را براي او رقم مي زند كه...

آريان چهل سالهٔ هميشه جدي و عبوس و در عين حال ساكت كه همگي از غرور و ابهت هميشگي و خشم نهفته در چهره اش به شدت حساب مي بردند به هواي مهدخت، دخترك بيست سالهٔ چشم شهلاي شيرازي طوري افسار مي درد كه در باور هيچ كس نمي گنجد اين مرد همان آريان هميشگي باشد.

 

" اين رمان عاشقانه هاي تندي دارد."

 

مطالعه‌ي رمان سمفوني چشمانت  

دانلود داستان سكوت متلاطم نودهشتيا

دانلود داستان سكوت متلاطم نودهشتيا

دانلود داستان سكوت متلاطم نودهشتيا

تراژدي
خلاصه:‌ زندگي دائماً روي يك پاشنه نمي‌‌چرخد. درست زماني كه تصور مي‌‌كني هيچ چيز از آنچه كه هست بدتر نمي‌‌شود، فاجعه‌‌اي به بار مي‌‌آيد كه انگشت به دهان نگاهت مي‌‌دارد. گاه رخداد غم‌‌انگيزي به وقوع مي‌‌پيوندد كه تو را بر سر يك دو راهي هراس‌‌انگيز قرار مي‌‌دهد ك تو حتي اگر دلسوزترين شخصيت حاضر و ممكن باشي، نمي‌‌تواني هر دو سوي كفه‌‌ي ترازو را متعادل نگاه داري. ناچاراً يكي را به اوج مي‌‌كشاني و به ديگري سقوط مي‌‌دهي؛ انتخابي نيست! آيا تو مقصر بودي؟

 

مقدمه: تو انسان پاكي بودي،
انسان دلسوزي بودي.
دنيايت تو را به چالش كشانيد
مقصرش تو نبودي.
اما انتخاب ديگري هم نبود…
در ازاي قدم گذاشتن در هر مسير، عذاب گريبانت را مي‌‌گرفت،
دو سويه رفتن هم امكاني نداشت.
اما دنيا عدالت مي‌‌خواست
و چه كس جز تو را مي‌‌توان باني فاجعه دانست؟
حكم برايت صادر شد…
تو قرباني بودي اما‌خوب بودن بيش از حد برايت تاوان بريد.

پيشنهاد ما
داستان تَـعَـيُّـشِ وٰالِـهـ |zahra_banu كاربر انجمن نود هشتيا 
نيم ساعت تا ابديت/ منيع كاربر انجمن نودهشتيا

صداي قطرات آبي كه از شير آب درون ليوان شيشه‌‌اي فرو مي‌‌ريخت، تنها عامل برهم زننده‌‌ي سكوت خانه‌‌ي نقلي‌‌اش بود؛ خانه‌‌اي كه جز خودش دو آدم ديگر را هم شامل ميشد، اما هر دويشان سكوت را به سخن گفتن ترجيح مي‌‌دادند.

نگاهش را سوي پنجره‌‌ي آشپزخانه سوق داد كه از وراي شيشه‌‌ي خاك گرفته‌‌اش، اشعه‌‌ي آفتاب به روي سراميك‌‌هاي سفيد رنگ مي‌‌تابيد و منعكس ميشد. اگر كمر دردش مانع نباشد، غروبِ امروز ديگر به تميزكاري پنجره‌‌ها خواهد رسيد.

سرريز كردن آب از ليوان و جاري شدن شُره‌‌هايش بر انگشتان كشيده‌‌ي پيرمرد، او را به خود آورد كه شير پيچي آب را بچرخاند و ببندد. اندكي از آب ليوان را درون سينك ريخت كه لبريز نباشد و از ظرفشويي فاصله گرفت. قدم‌‌هايش متعادل نبودند و از سر پيري، گام‌‌هايش كند شده بودند.

از كنار رديف كابينت‌‌هاي متصل بر ديوار كنار مقابل پنجره گذشت و با باز كردن بالايي‌‌ترين كشو از سه كشوي آشپزخانه، به دنبال پلاستيك قرص‌‌هاي همسرش گشت. احساس مي‌‌كرد مانند ده يا بيست سال گذشته، همسرش از درون هال، عاشقانه صدايش مي‌‌زند.

– اوليور، عزيزم…

اما تمامي آن‌‌ها، توهمي بيش نبودند. جوسي عزيزش مدت‌‌ها بود كه ديگر سخني نمي‌‌گفت و تنها با نگاهش ابراز مي‌‌كرد هنوز هم با گذشت چند سال كسالت‌‌آور، همسرش را دوست دارد.

از درون پلاستيك، ورق قرص صورتي رنگ را بيرون كشيد و با فشردن كليد پريزِ كنار ورودي، آشپزخانه را غرق در تاريكي ساخت. تلوتلو خوران، با دستي كه بر ديوار بود و ليوان آي لغزنده‌‌اي در دست ديگرش، راهرو را طي كرد و وارد هال نقلي خانه شد.

 

دانلود داستان سكوت متلاطم