
دانلود رمان سكوت نودهشتيا
دانلود رمان
خلاصه: رها دختري كه پدرش مدت ها پيش اون ها رو ترك كرده تنها دختر مادري هست كه در كما به سر ميبرد و رها مجبور است با كارهاي شبانه روزي خرج بيمارستان و دانشگاهش را درآورد كه در اين بين راز مرگ پدرش رو كشف ميكند… سالهاست منتظر آمدن روزهاي بهترم! ولي نميدانم چرا هنوز هم ديروز ها بهترند…
پيشنهاد ما
رمان شمّور |نيكتوفيليا كاربر انجمن نودهشتيا
رمان نهالي تنومند | الهه وحدت، فاطمه بهشتي كاربران انجمن نودهشتيا
برشي از متن رمان
مداد رو ميچرخوندم و فارغ از دنيا زل زده بودم به ساعت و نميدونستم چرا تغيير نميكنه؟
پوفي كردم و زل زدم به استاد، نميدونستم استاد دقيقا داره چي ميگه اما ميديدم كه لب هاش داره تكون ميخوره!
بالاخره كلاس تموم شد، با عجله بلند شدم و از كلاس زدم بيرون، همينطور كه ميدويدم به اين فكر ميكردم كه ميتونم از پس اين تحقيق لعنتي بر بيام يا نه؟!
_ تاكسي!
سريع پياده شدم و به سر در جايي كه كار ميكردم خيره شدم.مجله… بدو بدو داخل شدم و با سلام و عليك سر جام نشستم.
_ خانم روحي!
سرم رو آوردم بالا و با تعجب به آقاي حسامي خيره شدم كه داشت با عصبانيت نگاهم ميكرد!
_ بله آقاي حسامي؟
_ چرا تاخير داريد؟
_ بخاطر دانشگاه؛ واقعا شرمنده!
_ من نميتونم هر روز با شرمنده گفتن شما كنار بيام، لطفا اگه صلاحيت اين شغل رو نداريد استعفا بديد، وگرنه خودم شما رو اخراج ميكنم!
آروم باش رها! آروم! دستامرو مشت كردم و داد زدم:
_ كارِت با اين حقوق بيخودت ارزوني خودت!
***
هوف! از اينجا هم بيرون انداختنم! عالي شد حالا ديگه بايد از كجا خرج مادر مريضمرو دربيارم! آخه يه دختر ۲۱ ساله دغدغش بايد چي باشه؟! اوج دغدغه من بايد الان لاك ناخنام باشه نه اجاره و قسط و وام و خرج بيمارستان!
سرمرو تكون دادم و شماره سامان رو گرفتم، بعد از دو بوق سريع جواب داد:
_ نميتونستي جلوي اون زبونترو بگيري؟
_ سامان حوصله نصيحت ندارم!
_ آخه من الان كار واسه تو از كجا جور كنم؟
_ ميدوني حاضرم هر كاري كنم واسه مامانم، خواهش ميكنم! حتي اگه كلفَتي هم باشه قبوله!
_ آخ رويا از دست تو! باشه ي كاري برات جور ميكنم فعلا برم تا حسامي منم اخراج نكرده!
_ باشه ممنونتم فعلا.
با چشماي پر نمم زل زدم به آسمون و دستمرو سمتش تكون دادم و گفتم :
_ قربونت برم خدا يعني منم ميبيني؟
راهي بيمارستان شدم و يه شاخه گل رز گرفتم و رفتم سمت اتاق مامان.
نفس عميقي كشيدم و به مادر بيهوشم نگاه كردم .اولين قطره اشك از چشام ريخته شد!
_ سلام ماماني خوبي؟ خوش ميگذره بيخبر از همه چي هستي؟ ماماني شده شب و روز كار ميكنم ولي نمي ذارم حتي ي دقيقه قطع كنن اون دستگاه اكسيژن لعنتي رو!
مامان من جور ميكنم اون پول لعنتي رو، من ميتونم !
موبايلم شروع به لرزيدن كرد! درآوردمش و با ديدن اسم سامان لبخندي زدم. از برادر به من نزديك تر بود!
_ بله
_ چطور مطوري؟
_ همين بيست دقيقه پيش حرف زديما!
_ خب زنگ زدم بگم برات كار پيدا كردم.
_ دمت جيز بابا انقد زود؟
_ آره قراره عكاس يه مجله بشي، مجله براي دوستمه و گفتم هواتو داشته باشه حقوقشهم خوبه.
- پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰ | ۱۲:۴۲
- ۱۴ بازديد
- ۰ نظر