
دانلود رمان سيرك سلاخي نودهشتيا
دانلود رمان جنايي
خلاصه: هيچ ميداني يك عمر زير يك مشت تهمت زندگي كردن به چه معناست؟ يا اصلا فكر كردهاي كه يك انسان چگونه ميتواند با يك مشت دروغ پوچ، بهترين و زيباترين سالهاي زندگياش را بگذراند؟ مسلم است كه هيچ نداني!
شايد اين اتفاقات، دوزخي بيش نيست؛ سوختن در آتش شعلهور و زبانه كشِ وجودت، زجرآورترين اتفاق ممكن است و من مشتاقم همه با آتش گداختهي درونم همراه دلقك هاي سيرك تبديل به خاكستر شوند و تاوان عمري كه بر گذشته را بدهند.
فرقي ندارد چيكساني در اين آتش نابود ميشوند، دوست، آشنا، همسر يا حتي زني كه مرا بهدنيا آورده، من فقط خواهان حقي هستم كه نا عادلانه بر باد رفته است!
مقدمه:
تماشاچيان قهقهه سر ميدهند اما چه ميدانند در نهايتِ اين نمايش طنز و خنده دار آنها را سلاخي خواهم كرد!
حلقه را آتش ميزنند و من دنبال اولين داوطلب براي نمايش پيشرو هستم.
نگاهم را ميان جمعيت ميگردانم،
قيافهي تك-تك تماشاچيان را از نظر ميگذرانم.
هر چه باشد مرحلهي اول نمايش است، بايد پرشور و شوق باشد
انگشت اشارهام او را نشانه ميگيرد و قرباني نخست انتخاب ميشود.
پيشنهاد ما
دلنوشته زندگي بعد تو???? | سحر راد كاربر نودهشتيا
رمان بگو عشق هست | رزالي كاربر انجمن نودهشتيا
برشي از رمان:
اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
– نميخوام.
دست خالياش را زيرچانهاش كشيد و گفت:
– پسر اوني مگه نه؟!
لحظهاي حس كردم جريان خون در رگهايم منجمد شد. آبدهانم را به آرامي فرو دادم، لبهايم را با زبان تر كردم؛ ميخواستم حرف بزنم، كلمهاي به زبان بياورم اما بيفايده بود.
حرفي براي گفتن نداشتم، نميتوانستم پسش بزنم. نفس عميقي كشيدم، سعي كردم ترديدم را پنهان كنم و گفتم:
– آره اوريا پارسا منم.
اسلحهاي كه حتي اسمش را هم نميدانستم در دستم گذاشت و كنار كشيد. با تعجب به سرتاپايش چشم دوختم؛ موهاي جوگندمي با بيني كشيده و چشمان سبز داشت. چهرهي مهرباني به خودش گرفته بود، احساس ميكردم ميتوانم به او اعتماد كنم.
ابرويش را بالا انداختم گفت:
– اوريا! پدرت چجور آدمي بود؟
از سوالش جا خوردم.
《مگه نگفته بود دوست پدرمه؟!》
بالاخره لب باز كردم و گفتم:
– مگه نگفته بوديد دوست پدرميد؟
لبخندي دنداننما تحويلم داد و گفت:
– ولي من فقط در حد يه دوست ميشناسمش، اما نميدونم چجور پدري بود.
ناخواسته لبخندي بر روي لبم نشستم، با لرزشي كه در صدايم بود شروع به صحبت كردم:
– پدر خيلي خوبي بود، نميتونم با كلمات توصيفش كنم، من هميشه اون رو به چشم يه اسطوره ميديدم اما…
《نبايد ادامه بدي پسر، اين مرد نبايد از همه چيز با خبر بشه!》
غرق در افكارم بودم كه صدايش من را به خودم آورد.
– اون اسطوره شكست مگه نه؟!
لحظهاي چشمانم گرد شد، با لحني كه سعي در پنهان كردن بغضم داشتم گفتم:
– نه!
سرش را سرزنشوار تكان داد و گفت:
– بيش از اين عواطفت رو محك نميزنم، فقط يك سوال ازت دارم!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
– بله؟
از جوابي كه دادم حيرتزده شدم، من نميتوانستم با او كار كنم.
معترضانه گفتم:
– من نميتونم همراه شما باشم.
دستش را در هوا تكان داد و گفت:
– تو هم پسر من محسوب ميشي رسميت رو كنار بذار، فكرش رو بكن يه اسطوره مثل پدرت ميشي.
صدايش را پايين آورد و بعد از مكثي ادامه داد:
– يه گل سرخ زيبا و جذاب اما خار دار!
《اسطوره؟ پس پدر من براي همه يه اسطور محسوب ميشد》
حرفهايش وسوسهام ميكردند، هر چيزي كه به پدرم مربوط بود مجذوبش ميشدم، اما اين فرق داشت.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
– از ياد نَبريد كه من غير از پدرم يه مادر هم دارم!
پوزخندي زد و گفت:
– مادرت؟! همون زني كه آخر عيدها مياد پيشت و حتي بيستوچهار ساعت كامل كنارت نميمونه؟!
《حقيقت واقعا دردناكه و اين مرد داشت حقيقت رو خيلي بيپرده ميگفت!》
اسلحهاي كه در دستم بود را به سمتش گرفتم و گفتم:
– به وقت بيشتري نياز دارم.
- پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰ | ۱۲:۴۴
- ۱۱ بازديد
- ۰ نظر