نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

صليبي در دست ابليس | Raha_hs كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان: صليبي در دست ابليس

نام نويسنده:Raha_hs كابر انجمن نودهشتيا

ژانر: معمايي،درام

هدف: همه يك روزي با ترس‌هاشون مواجه ميشن؛ ولي ما بايد ياد بگيريم قوي باشيم و راهمون رو ادامه بديم.

ساعات پارت گزاري: نامعلوم

خلاصه: مي‌نگرم بردفتر و مي‌نويسم از اسارتِ آزادي!
از جهنمي كه ابليسش مرا قديسه آن ميداند!
اما به راستي من همان قديسه‌ام؟!
همان مظهر پاكي‌اي كه غرق در گناه است؟!
شايد من همان آب مقدسي‌‌هستم كه گناهان نابخشودني‌ات را پاك ميكند..

يك روز كساني كه شما را باور نداشتند،باهمه درمورد اينكه چطور باشما ملاقات كردند صحبت ميكنند.
                                                                                جاني دپ

بخشي از رمان:

من و تو درميان اين تنهايي
 درخيال هايمان غوطه ميخوريم؛
غافل از اطراف
غافل ازهمه...
هميشه برايم از شادي گفتي از رويا گفتي،
شبهاي تاريك ديوانگي ام را روشن ساختي،
اما امشب..
برايم لالايي بخوان،
لالايي نو...شعري كه هيچ جاي دنيا گفته نشده...
سخني كه براي هميشه در يادم بماند،
چون انتهاي اين شب تاريك...
 سپيده اي نيست...!

_توي جهنم ميبينمت!  بافريادي خفه از خواب پريدم، باز قرص هام رو فراموش كرده بودم باز كابوس شبانه‌ام  اومده بود سراغم.نيم نگاهي به ساعت انداختم...پنج و نيم‌بامداد!به موقع بود.

 

مطالعه‌ي رمان صليبي در دست ابليس

رمان بارش آفتاب | نسترن اكبريان كاربر انجمن نودهشتيا

adoos32092821_y166.png

نام رمان : بارش آفتاب

نويسنده : نسترن اكبريان(N.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعي_ تراژدي
خلاصه: انسان بودن چيست؟ نفس كشيدن ميان ديار تنگيِ نفس چه سودي دارد؟ دختركي كه ميان گودال اجبار غرق شده و سوداي آزادي در سرش مي‌پروراند، چگونه قدم كج نكند و مسير را طبق راستيِ اجبار هايش گز كند؟
آفتابي كه تنها طلوعش بارش و غروبش اشك است، دستش را به دامان كدام احد بي‌اندازد كه از سياهي چشماني كور، نجاتش دهد؟
دختركي كه غروب مي‌كند و باز هم تن به اجبار مي‌دهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگي دست به كار هايي مي زند كه...
مقدمه:
آسمان را غم گرفته بود!
ابر هاي سفيد و سياه يك ديگر را در آغوش كشيده بودند.
آسمان صبح شده اما آفتابي ميان خود نمي‌ديد و به روزي شب مانند بدل شده بود.
آفتاب رفته بود، خاموش شده و چشمه آتشش خشكيده بود.
تنها گناهش اين بود خواست جلوه ابر به خود گيرد... خواست همانند آن‌ها ببارد و غم هاي آتشين دلش را بيرون ريزد...
ندانسته آبِ خاموشي را به گرمايش هديه و چشمان داغش را به تكه اي يخ تبديل كرده بود...
يك بار خواست به اَدا هم شده اشك بريزد. خواست همانند ديگري رفتار كند اما چاه ميان بارش و آفتاب را نديد...

بخشي از رمان:

با چشماني اشكي به شب سياه چشمان پدرم دوختم. خشم در نگاهش موج مي‌زد، نفسم از شدت ترس بالا نمي‌آمد و دستانم مي‌لرزيد. بار اولش نبود، اما دل كوچكم باز هم از آن مشكي براق، ترسيده بود! چهره ام از آن دستاني كه با بي رحمي بر بسترش فرود آمده بودند، گريز داشت!
بغض به گلويم چنگ انداخت. چشمانم را به زمين دوختم بلكه بتوانم جلوي بارش طغياني اشك هايم را بگيرم. هنوز هم با سادگي محض قصد توجيح خود را داشتم و در برابر پدري كه اجبار هايش با وجودم در جنگي عظيم فرو رفته بود، لب گشودم:
 - بابا! به خدا داري اشتباه مي كني! من... من گفتم كمك نمي خوام اما كيسه ها رو از دستم كشيد... بابا به جون هركي مي پرستي قسم، من بي تقصيرم...
آني نگذشت و كلام كامل از ميان لب هايم خارج نشده بود كه دستانش زنگي دردناك بر گونه ام نواخت! صداي فريادش، زخمي بر روح خسته ام كشيد؛ روحي كه ديگر نايي براي نفس كشيدن در هواي جسمش نمانده است.
- خفه شو! صدات رو ببر دختره‌ي... . معلوم نيست چه غلطي كردي كه پسر مردم مجبور شده بياد كمكت!  

 

مطالعه‌ي رمان بارش آفتاب

رمان قفس عشق | .parniya. كاربر انجمن نودهشتيا

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

نام رمان: قفس عشق

نام نويسنده: .parniya. كاربر انجمن نود و هشتيا

ژانر: عاشقانه، اجتماعي.

ساعات پارت گذاري: نامعلوم.

هدف از نوشتن: گاهي وقت ها نياز داريم زماني بگذاريم براي خواندن و شنيدن نوشته هايي كه شايد زندگيمان را متحول كنند، شايد راهي براي شاد بودنمون پيدا كرديم، گاهي بايد وقت بگذاريم و فكر كنيم.

مقدمه: نمي دونم كجام، نمي دونم چيم و نمي دونم با بدنم چيكار كنم، فقط ميدونم مي خوام انقدر نباشم كه واقعا از بين برم.

 

بخشي از رمان:

مي‌نويسم به اميد ديدار، نه فقط براي او، براي همه اين را مي‌نويسم. آخر نامه‌هايم، نوشته‌هايم و گفته‌هايم از خداحافظ بدم مي‌آيد. يك طور غريبي است، با اينكه يعني خدا نگهدارت باشد؛ اما براي من بغض دارد. بغضي كه ياداور دست هايست كه ديگر لمسش نمي‌كنم، صورتي كه ديگر نمي‌بوسمش و حتي نامه‌هايي كه ديگر نوشته نمي‌شود؛ پس به جايش مي‌نويسم به اميد ديدار.

پيش خودم مي‌گويم زمين گرد است، كوه كه قسمتش نشد به كوه برسد؛ ولي لااقل آدم به آدم مي رسد. خودم را اينطور خر مي٬كنم، هر كسي خودش را يك طوري خر مي‌كند و من اينطور. دلم گرم مي‌شود كه شايد يك روزي توي خيابان تنه‌مان به هم بخورد، توي مترو صندلي‌ام را بهش تعارف كنم يا حتي كنار ميله اتوبوس چشممان در چشم هم قفل شد، كسي چه مي داند! براي او هم همين را نوشتم، خنديد و گفت:

- اميدوارم؛ ولي مي‌داني كه من اينجا و تو آنجا...      

و در نامه بعدي گفت:

- يك شهاب سنگ دارد به سمت زمين مي‌آيد، احتمال اين كه از جو رد شود، تكه تكه نشود و درست بيايد و بيفتد روي خانه ما و ما هم در خانه باشيم و كسي نميرد، بيشتر از آن است كه ما روزي همديگر را ببينيم.

 

مطالعه‌ي رمان قفس عشق

رمان زعم زرد، نويسنده | زهرا زنده دلان كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان: زعم زرد

نويسنده: زهرا زنده دلان

ژانر: عاشقانه، اجتماعي

خلاصه:

ترانه دختر منزوي و گوشه‌گيري، بنا به دلايلي و به اجبار مادرش مشغول به تحصيل توي دانشگاه تهران ميشه. توي اين محيط به شدت آزاردهنده با پسري آشنا ميشه كه با همه‌ي كسايي كه توي زندگيش ديده فرق داره؛ كيارشي كه خودش...

«داستاني براساس واقعيت در مورد بچه هاي طلاق و كودك آزاري»

 

مطالعه‌ي رمان زعم زرد

رد پاي گرگ | فاطمه زهرا ربيعي كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان: رد پاي گرگ

نويسنده: فاطمه زهرا ربيعي

ژانر: جنايي، عاشقانه

 

خلاصه: 

برف هميشه جزء دوست داشتني‌هاي بچه‌ها بوده.

مخصوصاً اگر آن بچه در مرز شانزده سالگي اسكي را از بر باشد و تمام ذوقش هم حضور پرتحسين پدرش باشد.

اما همين برف دوست داشتني مي‌تواند به كابوسي سرخ تبديل شود.

با يك تغيير كوچك...

چشم‌هاي پرتحسين پدر كه اين بار با وحشت به مردي اسلحه به دست خيره است و... شليك و ايستادن زمان و فرياد پسر كه در گوش خودش زنگ مي‌زند و از خواب مي‌پرد.

كابوسي نوزده ساله كه هيزم به هيزم آتش انتقام برافروخته و مردي كه شعله مي‌كشد... و عشقي كه سر بزنگاه هدف انتقام مي‌شود!

شليك و مرگ عشق، يا غلاف كردن اسلحه و با فرياد از خواب پريدن تا ابد؟

دوراهي بين مرگ، و نفس كشيدن فاقد زندگي...

 

پي‌نوشت: لوكيشن رد پاي گرگ توي كشور روسيه، شهر سن پترزبورگ هست. يسري سكانس‌ها به شكلي هستن كه توي ايران امكان پذير نيست، و به همين خاطر اين رو مد نظر داشته باشيد.

 

بخشي از رمان:

پالتويش را روي دوشش جلو كشيد. پيپ را بين لب‌هايش گذاشته، فندك را رويش گرفت و مزه‌ي توتون در دهانش پيچيد. دودش را بيرون داد و پشت بندش كام ديگري گرفت.

مدام اسم لئون و آمانويل در ذهنش مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و پرخشم‌تر برف‌ها را زير پايش له مي‌كرد.

درِ اصلي عمارت باز شد. ورود ماشين ميخائيل، وكيلش كه نقشي بيشتر از يك وكيل داشت توجه‌اش را جلب كرد. پُك ديگري به پيپ زد و بي‌توجه به حضور او، ميان درخت‌ها قدم زد.

ميخائيل از ماشين پياده شد و خواست به سمتش برود كه قامت بلندش ميان درخت‌ها گم شد. دسته‌ي سامسونتش را در دست فشرد. آبشار يخ‌زده‌ي وسط باغ را رد كرد و پله‌هاي ورودي را بالا رفت. مقابل در كه ايستاد، يكي از باديگاردهاي كنار در با احترام گفت:

- خوش اومديد.

سري در جوابش تكان داد. گردن چرخاند و با دست به جايي كه درخت‌ها در هم گره خورده بودند و از برف پوشيده شده بودند، اشاره كرد.

- پاشا خان رو صدا مي‌كني؟

- آخه گفتن كسي مزا...

 

مطالعه‌ي رمان رد پاي گرگ

دانلود داستان كاراگاه لوكان نودهشتيا

دانلود داستان كاراگاه لوكان نودهشتيا

دانلود داستان كاراگاه لوكان نودهشتيا

رمان ماجراجويي، معمايي
خلاصه: كاراگاه لوكان آوُردريچل، مرد اصيل آمريكاي كه درگير قتلي مرموز شده، قتلي كه كوچكترين آثار جرمي در آن ديده نمي‌شود. لوكان، كاراگاه پرونده مامويت دارد تا قاتل را پيدا كرده و مجازات كند.

 

مقدمه: قتل! يك واژه سه حرفي كه چنديدن حس را در انسان به غلطيان مي‌اندازد. كشته شدن يك انسان، به دست انساني ديگر، مي‌تواند باعث درگير شدن افرادي بيگناه در آن شود.

پيشنهاد ما
رمان ثمره‌ي دوست داشتني | ياسمن.خ كاربر نودهشتيا
رمان روشن‌ترين سفيد|ماهين۰۰ كاربر انجمن نودهشتيا

يكشنبه_ پنجم ژانويه
باد سرد زمستاني در خيابان‌هاي هميشه خلوت اين محل مي‌پيچيد. گويي ساكنين اين محل، فقط و فقط مشتي ديوانه زنجيره‌اي بودند. هرازگاهي صداي جيغ و قهقهه جنون آميزشان، سبب پر زدن كلاغ‌هاي سياه و بد تركيب از روي شاخه‌هاي كشيده و عريان درختان ميشد.
پرستار بازوي پوشيده شده‌اش زير آن پيراهن بلند و كفن مانند را محكم در دست گرفته بودند و به سمتي مي‌كشاند. جا زدن سرگرد پليس به عنوان ديوانه و آوردنش به يك تيمارستان دور افتاده در خارج از شهر، زيركانه‌ترين كاري بود كه از دستشان بر مي‌آمد. ذهنيت خوبي بود، هركس كه قصد جان اين سرگرد را كرده باشد، مسلما نمي‌تواند حدس بزند او را در يك تيمارستان مخفي كرده‌اند، آن هم جاي يك ديوانه! به صورتي، همه از سلامت وي اطمينان داشتند.
در همين زمان، هزار كيلومتر به سمت شرق، در دل شهر نيويورك و زرق و برق آنچناني‌اش، نيروهاي پليس با لباس مبدل جلوي يكي از هتل‌هاي موجود در آنجا كمين كرده و انتظار دو نفر را مي‌كشيدند.


رمان مخمور شب | N.a25 كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان: مَخمورِ شَب 

نويسنده: نسترن اكبريان(n.a25)

ژانر: عاشقانه_ اجتماعي

هدف: اعتماد بعضي وقت ها تيشه به ريشه انسان مي‌زنه. بعضي از قرباني ها گناهي ندارن اما با اعتماد بي‌جا به يك دوست توي منجلابي اسير مي‌شن كه خروج از اون يه اراده قوي و شايد يه دستِ قدرتمد مي‌خواد.

خلاصه:

در گير و دار هاي ريسمانِ سرنوشت، گره اي كور به نخِ سرونوشت دختري افتاد و گولِ گودالي عميق را خورد... گودالي كه همانند باتلاق، شب به شب او را بيشتر در خود مي‌كشيد و چاره اش دود كردن شب ها بود...

دودي كه در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاريكي بحره برد و نخ هاي ديگري را بهم گره زد...

نخ هاي كه يكي از جنس باروت و ديگري جرقه بود. جرقه اي كه خود به باروت آتش انداخته نمي‌دانست به زودي با گره‌ي سرنوشت تلاقي خواهد كرد...

مقدمه:

در آن پس كوچه هاي تاريك، ميان رقص نورِ شب تاب ها و واژگوني قاصدك هاي دل‌شكسته، كدامين نگاه تار هاي رقصده‌ي موهايم را ميان انگشتان باد، شكار كرد؟

هنگامي كه جام تنهايي را به دست گرفته و به هم‌نشيني نگاهِ بي فروغ ماه مي‌نوشيدم، كدامين دست جامِ مرگ را از ميان انگشتان تكيده ام بيرون كشيد؟!

سرمايي كه قلبم را به تكه يخي سنگي بدل كرده بود، با كدام جوانه‌ي عشق در هم شكست و جانم را ميان چنگال هاي آتيش سپرد؟!

وقتي ستاره هاي دلگيري تك تك، چراغِ خانه‌شان را به رويم خاموش مي‌كردند تا مهمان نشوم و طره اي نور، با بي‌رحمي درب را به رويم مي‌كوبيد، كدام دلي درش را به رويم گشود و پذيراي روح ترك خورده ام شد؟

شب بود و جام و ساقي‌ اي كه بي منت جام پر مي‌كرد تا پيك پيك به نظاره‌ي رخ ماه، ماه بنوشم...

سگ هاي ولگرد كه همانند من طرد شده اي مغموم بودند مي آمدند و خرمان خرمان رقصنده‌ي شب مي‌شدند و واق واق هاي‌شان را آهنگ آن شب مخمور مي‌كردند...

بزمي به پا مي‌شد و در نگاه خيسم چه خوش انعكاس مي‌شدند... بزمي كه مرا بَد خمار آن شب ها مي‌كرد!

خماري كه مخدرش نگاه او، زير دلبرانه هاي ماه شد...

 

بخشي از رمان:

نگاهم ماتِ دودي بود كه رد حضورش، در خفگي هوا محو مي‌شد. سيگار را ميان لب هايم اسير كرده و كامي عميق گرفتم. آن‌قدر عميق كه موجي از سرفه، گلوي خشكم راز احاطه كرد! دود را بر خلاف توفان گلويم، با آرامش خارج كرده و نفسي آسوده كشيدم.

به سيگاري كه دود شده بود نگاهي كردم و از تراس پايين انداختمش. آتش سرخ رنگش هر لحظه تيره تر و در انتها اسير خاموشي شب شد.

با شنيدن صدا هاي هميشگي، شال بافتني‌ام را دور شانه هايم محكم تر كرده و به اتاق بازگشتم.

خود را بر تخت رها كرده و براي خلاصي از شنيدن آن صدا هاي بلند، هدفون را بر گوش هايم حصار كردم. طره اي از موهاي بلندم را دور انگشت تاب مي‌دادم و زير لب همراه آهنگ، زمزمه مي‌كردم.

با وجود صداي بلند آهنگ، باز هم صداي شكستن ظروف به گوش مي‌آمد! با باز شدن ناگهاني در اتاق، بي‌خيال نگاه به مادر دوختم. سمت كمد رفت و ساكي خارج كرد. كلافه غلتي زدم و پشتم را به او كردم! صداي فرياد هايش از سَد بلند موسيقي فراتر مي‌رفت و توي گوشم زنگ مي‌زد:

- من يه لحظه ديگه هم توي اين خونه نمي‌مونم! 

ساك را گوشه اي از تخت من پرت كرد و همان‌طور كه پُرش مي‌كرد، ادامه داد:

 

مطالعه ي رمان مخمور شب

دانلود رمان من اشتباه نودهشتيا

دانلود رمان من اشتباه نودهشتيا دانلود رمان من اشتباه نودهشتيا دانلود رمان طنز خلاصه: همزادت رو تا حالا ديدي؟ اگه يك روز زندگيت با زندگي همزاده عوض بشه، چيكار مي كني؟! اصلا به طرز زندگيش فكر كردي؟ فكر مي كني از زندگي خودت راضي تر باشي يا زندگي اون؟ فكر مي كني اون از زندگي تو بيشتر خوشش بياد يا زندگي خودش؟ مقدمه: من از زماني كه قلب خود را گم كرده است مي ترسم من از تصور بيهودگي اين همه دست و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي ترسم من مثل دانش آموزي كه درس هندسه اش را ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم و فكر ميكنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد من فكر مي كنم… من فكر مي كنم… من فكر مي كنم… و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي مي شود. بخشي از شعر دلم براي باغچه مي سوزد (فروغ فرخزاد) پيشنهاد ما رمان مَخمورِ شَب | N.a25 كاربر انجمن نودهشتيا رمان امواج عشق | Fatika كاربر انجمن نودهشتيا دوست داشتم چشم هام رو ببندم اما سك سكه هاي مكرر اين اجازه رو بهم نمي داد. كم كم داشت اعصابم خورد مي شد كه صداي موزيك مزخرف گوشي هم اضافه شد و باعث شد عصبانيتم دوبرابر بشه. سينا كه نسبت به من و كيانوش حال بهتري داشت به سختي خودش رو به سمت گوشي كج كرد و برش داشت، براي اين كه ذهنش بتونه تجزيه كنه و تشخيص بده كه چه كسي پشت خطه، همينطور گيج و منگ به صفحه گوشي زل زده بود، يهو از جاش پريد و سيخ نشست، و حرفي زد كه من هم نه تنها سيخ نشستم، بلكه حال هم از سرم پريد. – داداشته، پدرام! رنگ پريده‌ي خودم رو احساس كردم. از شدت وحشت به پشتي صندلي چسبيدم، با لكنت زبان و من من كنان گفتم: – اَ… اَ… الان… من چي بگم… بگم بهش با… با اين… صدا؟! سينا سعي كرد اوضاع رو بدست بگيره، براي همين دستش رو به نشانه ي سكوت روي لب هاش گذاشت و آروم گفت: – هيس! گوشي رو روي گوشش گذاشت و جواب داد: – بله؟ – … – سلام عليكم آقا پندار. خوب هستين ان شاء الله؟ از ديدن حالات صورت سينا و تغيير لحن ناگهانيش خنده ام گرفته بود، كيانوش هم با چشماني خمار و دهان باز به سينا زل زده بود. كيانوش گيج تر از قبل پرسيد: – اين جا چه خبره؟! خنده ي من و سوال هاي كيانوش باعث مي شد تا سينا موقع حرف زدن با پندار تمركزش رو از دست بده، به همين دليل با ايما و اشاره براي هردومون خط و نشون كشيد و بعداز چشم غره رفتن، با دستپاچگي گفت: – پدرام؟! آها خوابه، از دانشگاه كه اومد دور از جون شما مثل خِل چسبيد به زمين! كفري نگاهش كردم كه باعث شد اينبار اون بخنده و نيشش رو برام باز كنه. – نه خوب چرا گوشي رو بدم بهش، الان بيدارش مي‌كنم ميگم برگرده خونه. دانلود رمان اشتباه

معرفي و فروش كتاب پرواز | معصومه فردي كاربر انجمن نودهشتيا

wabg_5bsb_img-20210205-wa0007.jpg

????نام كتاب: پرواز
✍ نويسنده: معصومه فردي
????نوبت چاپ: چاپ اول-۱۳۹۹
???? قيمت: 114000 تومان
????جهت سفارش مشخصات ذكر شده را به خصوصي من « @N.a25 » ارسال كنيد.

????نام و نام خانوادگي:
????آدرس دقيق:
????كد پستي:
????چند جلد:
????شماره همراه خريدار

مراجعه شود

رمان تبهكار دلباخته | a_s_t & nil_pr كاربر انجمن نودهشتيا

رمان تبهكار دلباخته 

امروز:4 ارديبهشت 1400

به قلم:nil_pr و a_s_t

ناظر: @Madi 

ويراستار: @negar_84

خلاصه رمان:

شيدا بودن فردي كه نيمه ديگرت نيست، پيوسته غلط‌انداز نخواهد بود. ثانيه‌هاي قلبم در انتظار تو نفس مي‌كشند؛ منتها اهريمني بي‌فروغي و من مهري كه طلوعش باشكوه است. در قلبم احاطه مي‌شوي و همرنگ مني مي‌شوي كه تو را فردي با لقب دلباخته صدا مي‌زند. شايد آداب و رسوم جهانم با هستي‌ات مانند سكه‌اي باشد كه با شير درنده‌اش و باريكه‌اي از خطش صفحات دلمان را به هم گره بزند؛ وليكن سميره‌هاي موازي هم راضي به جداشدنمان نيستند. مي‌دانم روزي مي‌رسد كه به هم باز خواهيم گشت كه من و تو، مي‌شويم واژه‌اي به نام «ما»


بخشي از رمان:

زير بارون تند و سرد پاييزي مي‌دوييدم. لباسام كاملا خيس شده بود. انگار اين مسير و بارون قصد تمومي نداشت... ديگه جوني برام نمونده بود. با پانزده دقيقه تاخير و لباس هاي كاملا خيس روبه‌روي برج ايستادم، نفس عميقي كشيدم. با نااميدي وارد ساختمان شدم. نگاه هاي متعجب مردم روي من بود ولي خب منم آدمي نبودم كه حرف مردم برام مهم باشه، بخاطر همين خودم رو به بيخيالي زدم؛ بعد از صحبت كردن با رسپشن، به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دكمه طبقه ششم رو فشار دادم و منتظر شدم. پس از اين‌كه آسانسور ايستاد، مستقيم به اتاق عمو رفتم. ديگه اميدي به اين كار نداشتم،آخه كي منو استخدام مي كرد؟! مطمئنا عمو به برادرزاده عزيزش سخت نمي‌گرفت، اما با اين حال استرس گنگي در وجودم بود. بعد از اين‌كه از منشي اجازه ورود گرفتم، در زدم و داخل شدم؛سلام بلند بالايي دادم. عمو كه مشغول كار بود و سرش پايين بود، جواب سلامم و داد. وقتي سرش رو بالا آورد گفت:

-ميبينم موش آب كشيده شدي!

شونه اي بالا انداختم.

-وقتي داداشت برام ماشين نميخره منم مجبورم با اين سروضع بيام براي مصاحبه كاري!

-حالا حرص نخور عمو جون؛ پارتيت كلفته؛ از فردا آزمايشي بيا ببينم ميتوني از پس كار بر بياي يا نه؟! 

-مرسي خان عمو


مطالعه‌ي رمان تبهكار دلباخته