نام رمان: مَخمورِ شَب
نويسنده: نسترن اكبريان(n.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعي
هدف: اعتماد بعضي وقت ها تيشه به ريشه انسان ميزنه. بعضي از قرباني ها گناهي ندارن اما با اعتماد بيجا به يك دوست توي منجلابي اسير ميشن كه خروج از اون يه اراده قوي و شايد يه دستِ قدرتمد ميخواد.
خلاصه:
در گير و دار هاي ريسمانِ سرنوشت، گره اي كور به نخِ سرونوشت دختري افتاد و گولِ گودالي عميق را خورد... گودالي كه همانند باتلاق، شب به شب او را بيشتر در خود ميكشيد و چاره اش دود كردن شب ها بود...
دودي كه در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاريكي بحره برد و نخ هاي ديگري را بهم گره زد...
نخ هاي كه يكي از جنس باروت و ديگري جرقه بود. جرقه اي كه خود به باروت آتش انداخته نميدانست به زودي با گرهي سرنوشت تلاقي خواهد كرد...
مقدمه:
در آن پس كوچه هاي تاريك، ميان رقص نورِ شب تاب ها و واژگوني قاصدك هاي دلشكسته، كدامين نگاه تار هاي رقصدهي موهايم را ميان انگشتان باد، شكار كرد؟
هنگامي كه جام تنهايي را به دست گرفته و به همنشيني نگاهِ بي فروغ ماه مينوشيدم، كدامين دست جامِ مرگ را از ميان انگشتان تكيده ام بيرون كشيد؟!
سرمايي كه قلبم را به تكه يخي سنگي بدل كرده بود، با كدام جوانهي عشق در هم شكست و جانم را ميان چنگال هاي آتيش سپرد؟!
وقتي ستاره هاي دلگيري تك تك، چراغِ خانهشان را به رويم خاموش ميكردند تا مهمان نشوم و طره اي نور، با بيرحمي درب را به رويم ميكوبيد، كدام دلي درش را به رويم گشود و پذيراي روح ترك خورده ام شد؟
شب بود و جام و ساقي اي كه بي منت جام پر ميكرد تا پيك پيك به نظارهي رخ ماه، ماه بنوشم...
سگ هاي ولگرد كه همانند من طرد شده اي مغموم بودند مي آمدند و خرمان خرمان رقصندهي شب ميشدند و واق واق هايشان را آهنگ آن شب مخمور ميكردند...
بزمي به پا ميشد و در نگاه خيسم چه خوش انعكاس ميشدند... بزمي كه مرا بَد خمار آن شب ها ميكرد!
خماري كه مخدرش نگاه او، زير دلبرانه هاي ماه شد...
بخشي از رمان:
نگاهم ماتِ دودي بود كه رد حضورش، در خفگي هوا محو ميشد. سيگار را ميان لب هايم اسير كرده و كامي عميق گرفتم. آنقدر عميق كه موجي از سرفه، گلوي خشكم راز احاطه كرد! دود را بر خلاف توفان گلويم، با آرامش خارج كرده و نفسي آسوده كشيدم.
به سيگاري كه دود شده بود نگاهي كردم و از تراس پايين انداختمش. آتش سرخ رنگش هر لحظه تيره تر و در انتها اسير خاموشي شب شد.
با شنيدن صدا هاي هميشگي، شال بافتنيام را دور شانه هايم محكم تر كرده و به اتاق بازگشتم.
خود را بر تخت رها كرده و براي خلاصي از شنيدن آن صدا هاي بلند، هدفون را بر گوش هايم حصار كردم. طره اي از موهاي بلندم را دور انگشت تاب ميدادم و زير لب همراه آهنگ، زمزمه ميكردم.
با وجود صداي بلند آهنگ، باز هم صداي شكستن ظروف به گوش ميآمد! با باز شدن ناگهاني در اتاق، بيخيال نگاه به مادر دوختم. سمت كمد رفت و ساكي خارج كرد. كلافه غلتي زدم و پشتم را به او كردم! صداي فرياد هايش از سَد بلند موسيقي فراتر ميرفت و توي گوشم زنگ ميزد:
- من يه لحظه ديگه هم توي اين خونه نميمونم!
ساك را گوشه اي از تخت من پرت كرد و همانطور كه پُرش ميكرد، ادامه داد:
مطالعه ي رمان مخمور شب