نودهشتيا

معرفي رمان هاي نودهشتيا

شخصيت هاي رمان سياهكار | زهرا بهمني كاربر انجمن نودهشتيا

ubqj_picsart_07-21-05.05.59.jpg

47ik_quote_1595516018779.png

 

3f5a_quote_1595509986009.png

xpw_picsart_07-23-02.03.53.png

zxsm_quote_1596888800904.png

hosz_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

-------------------------------------

8ihr_sbuz_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

 

..به نام تك نوازنده گيتار عشق..

رمان: سياهكار       

نام نويسنده: زهرا بهمني      

ژانر: عاشقانه_پليسي

 

《خلاصه اي از اين روايت عاشقانه》

سياهكار، روايت سياه بازي هاي زندگي است. مافياها به طرز آشكاري در شهر پرسه مي‌زنند و مانند يك گرگ در يك شب ناب، زوزه كلت هايشان بلند مي‌شود، نيش ظالمانه خود را براي شخصي تيز مي‌كنند و در آخر...

نيلارز تنها در هفت روز آميخته به سياهي هاي زندگي مي‌شود و در يك شب كه پدرش...

چه مي‌شود؟ در شب هاي مافيا قصه من، چه كسي مورد هدف خواهد گرفت؟!

 

زمان پارت گذاري: نامعلوم

 

مطالعه‌ي رمان سياهكار 

مجموعه كتاب صوتي هزار و يك شب | كار گروهي گويندگان نودهشتيا

whatsapp_image_2021-06-06_at_03.10.31_cn

نام كتاب صوتي: هزار و يك شب

نويسنده: عبداللطيف طسوجي 

خلاصه كتاب:

شهرزاد روايت‌كننده قصه‌ها براي شهريار، شاه ايران است. هسته اصلي داستان‌هاي هزارويكشب كتابي فارسي به نام هزارافسانه بوده كه امروزه در دست نيست و در سده‌هاي پيش ترجمه عربي آن با اضافات ديگر به زبان‌هاي اروپايي نيز ترجمه شد و در غرب به عنوان بهترين كتاب «ادبيات پارسي» شناخته شده‌است. از اينرو در سطح جهان شهرزاد را نيز به عنوان فردي پارسي مي‌شناسند و بسياري از گروه‌ها و انجمن‌هاي فرهنگي اعراب مهاجر در اروپا و آمريكا نام شهرزاد (با تلفظ شَهرَزاد) را براي خود برگزيده‌اند.

سرپرست گويندگان:

@DonyaYekta

ساير گويندگان:

@Mana.s

@آرا...

 

كتاب صوتي هزار و يك شب - كليك كنيد

رمان پراگما | زينب رستمي(سارا) كاربر انجمن نودهشتيا

Negar_20201123_100756.png

نام رمان: پراگما
نويسنده: زينب رستمي(سارا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعي، درام
ساعت پارت گذاري: نامعلوم
هدف: زندگي محل امتحان است! خوشبختي‌هاي كوچك زندگي همان اتفاق‌هاي بزرگ‌اند. بايد خدا را با تمام وجود حس كني تا بداني تو هيچ‌وقت تنها نيستي و نخواهي ماند.

خلاصه: خانه ما پر از صميميت است؛ البته فقط براي كساني كه از بيرون تماشا مي‌كنند! درست مثل يك اقيانوس، آدم‌ها مي‌بينند، ذوق و شادي مي‌كنند؛ اما نمي‌دانند چه خطراتي در اين پهنه آبي است! سال‌ها به انتظار لبخندي پر مهر، نوازشي از جنس محبت، جشن تولدي هر چند كوچك و... نشسته‌ام! همه چيز از آن سفر شروع شد. سفري كه قرار بود پر از حس دلپذير باشد، ابتدايش بود اما انتهايش با اتفاقي آني به هم ريخت!

 

مطالعه‌ي رمان پراگما

رمان احياي نبض | ...sanaz كاربر انجمن نودهشتيا

«به نام خداوند جان آفرين»

نام رمان: احياي نبض

نويسنده: ساناز شكرالهي 

ويراستار: @sna.f

ناظر: @anonymous0

ژانر: اجتماعي

زمان پست‌گذاري: ساعت ۴ عصر

هدف از نوشتن رمان: تشويق مردم به پركردن كارت اهداي عضو و علاقه به نويسندگي

خلاصه رمان: داستان درباره دختري به نام نيكا هست كه توي خانواده اي زندگي مي كنه كه پر كردن فرم اهداي عضو رو يه كار ضروري ميدونن. خب...  تا اينجا خوبه.... اما مشكل اصلي اينجاست كه اونها دوست دارند نيكا هم اينكار رو انجام بده اما نيكا به شدت از پر كردن فرم اهداي عضو تنفر داره. اون سالها قبل برادرش رو از دست داده و فكر مي كنه به خاطر داشتن كارت اهداي عضو برادرش ، تلاش زيادي براي زنده نگه داشتن اون نكردن. نيكا نميخواد كه كارت اهداي عضو رو پر كنه اما غافله از اينكه سرنوشت بازي ديگه براي اون رقم زده....

مقدمه: مبادا چند ساعت ديرتر به زندگي كردن فكر كنيد!

بايد تاخت... بايد دل به دريا زد... بايد كرد آن كاري را كه بايد!

بايد خواست تا بشود. هيچ چيز در اين زندگي آنقدر سخت نيست كه هيچ وقت حل نشود. هيچ چيز آنقدر تلخ نيست كه رد نشود. هيچ چيز آنقدر بد نيست كه خوب نشود. هيچ چيز آنقدر بعيد نيست كه عشق نشود...

 

مطالعه‌ي رمان احياي نبض

رمانِ جادو آنتن نميده! | Bluegirl كاربر انجمن نودهشتيا

✩ نام رمان: جادو آنتن نميده! ☞ 

✩ نويسنده: الهام جعفري ☞

✩ ژانر: فانتزي، عاشقانه، طنز   مكتب: سورئال ☞

✩ خلاصه: جادوگري كه خود را در مغزِ يك پيرزنِ كودن پيدا مي‌كند. از شمردن فكرهاي پيرزن كودن به ستوه مي‌آيد و بلاخره امروز تصميم به فرار مي‌گيرد. اما اين‌ها پايان راه نيست... چه كسي و به چه علت او را در مغز پيرزن حبس كرده است و چه اتفاقاتي خواهد افتاد؟! ☞

بخشي از رمان:

- چرا بايد نابغه‌اي مثل من توي بدن يه پيرزن كودن گير بيفته؟!

روزِ هفت شنبه و ساعت 25:00 به وقتِ جادوگران بود. سوسوي نورِ ملايمِ خورشيد كه از جاي رويش موي پيرزن درون مغز مي‌تابيد، فضاي مغز را مانند يك پيست رقص نوراني كرده بود. شايد سلول‌ها هم رقاص‌هايش بودند!

كتابي را كه جلوي پايت بود، به سمتي پرتاب كردي. سلول‌ها، با كفش‌هاي چوبي‌شان كه حال اسفنج‌وار شده بود و جير جير مي‌كرد؛ روي خون‌هاي غليظ و لخته شده قدم‌رو مي‌رفتند. با كله‌هاي تاس‌شان كه مانند يك قابلمه‌ي مسيِ نو بود؛ افكارِ توده مانندِ پيرزن را كشان كشان مي‌بردند. تو آن افكارِ زنگ‌زده را مانند يك تابوت با لاشه‌ي گنديده تصور مي‌كردي.

همان لحظه، سلولِ هفت كه مانند هميشه مشغولِ چشم چراني بود؛ از جمعِ سلول‌ها بيرون زد. او بر خلاف بقيه‌ي سلول‌ها، موهايي فر داشت كه به شرشره‌هاي بادبادك مي‌مانست. كله‌اش را گرداند و گرداند تا نگاهِ تو را شكار كرد. چشم‌ها و لب‌هايت را محكم بر روي هم فشردي و نگاه از چهره‌‌اش گرفتي. ترجيح مي‌دادي از منظره‌ي توالت پيرزن لذت ببري تا اينكه گرفتارِ آن بي‌مزگي‌هاي سلولِ هفت بيفتي. اما دير شده بود؛ زيرا او خط فرضيِ مشخصي براي خود ساخته بود كه مستقيم به تو مي‌رسيد و هر قدم كه جلوتر مي‌آمد، صداي تاپ تاپِ قلبش واضح‌تر مي‌شد. هميشه همين‌طور بود؛ تا به تو مي‌رسيد، قلبش انگار مي‌خواست از سينه‌اش فرار كند. مانند تمامِ سلول‌ها طوري قدم برمي‌داشت كه پاهايش را از دو طرف بالا مي‌آورد و كف دست‌هايش را به كناره‌هايشان مي‌كوبيد.

با صداي نازكي كه لوم لومِ ضعيفي داشت، گفت:

- ويدور، ميشه پلهوي غم بغل بگيري نه زانوي غم؟

لوم لومِ صدايش بابت زبان بسيار درازش بود كه تلاش مي‌كرد آن را درون لپ‌هايش جمع كند. همان لحظه، دستبندي كه در دستش بود، نورِ آبيِ ملايمي پخش كرد و با صداي نسبتاً خشني گفت:

- «ديكشنري سلول‌ هفت به ويدور، نسخه‌ي هزارم تقديم مي‌كند. پهلو درسته كودن!»

دست‌هايت را از دور زانوهايت باز كردي و چنگي به موهاي مشكي‌ات زدي. سلول هفت هم گومب گومب، مشت روي دستبندش مي‌كوباند تا خفه شود.

مطالعه‌ي رمان جادو آنتن نميده

رمان همزادگناه | FAR_AX كاربر انجمن نودهشتيا

 

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

 

نام رمان: همزادگناه

نام نويسنده: فاراكس

ژانر: تخيلي، عاشقانه، ترسناك 

هدف: پرداختن به اخلاق و روحيات آدمي

خلاصه رمان:

ماه در آسمان پديدار مي‌شود.
در نيمه هاي شب زمين دهن باز مي‌كند
و آنها بيرون مي‌آيند.
دنيا در آشوبي عظيم فرو مي‌رود و ديگر هيچ كس معني اعتماد را نخواهد فهميد!

و آنجاست كه زندگي درد مي‌شود و وحشت زندگي... . 

مقدمه:

با غم مي‌خندند چون غم خوار ندارند.
و شب را مي‌گِريَند، تا صبح خندان باشند.
روز را در پي عشق به اين طرف و آن طرف بيمار مي‌گردند.

شب و روز در پي عشق اند و از عشق مي‌نالند!
در پي آمدن يار اند تا برايش از دلتنگي بخوانند!
تابش خورشيد را نمي‌خواهند و از بارش ابر مي‌نالند.
از غم دوري و شادي را در غم مي‌دانند.
و همان قدر كه بي تفاوت اند، برايشان مهم است.



بخشي از رمان:

سرم توي جنگل مي‌چرخيد. صداي جيرجيرك‌ها، تكون خوردن شاخ و برگ‌ها و گاهي پچ پچ هاي ريزي به گوشم مي‌خورد:
"اون كيه؟" "به ما آسيب ميزنه؟" "چشم هاش چرا اين شكليه؟" "نگاش كن" "نه نه اين امكان نداره"... .
دست روي گوش‌هام گذاشتم و چشم هام رو بستم. از ته دل جيغ مي‌زدم.‌ درد تموم بدنم رو گرفته بود. با سرعت دويدم؛ سرعتي مثلِ باد يا شايد مثلِ حركت يه شبح!
قطره‌هاي بارون بر صورتم سيلي ميزد و مثلِ نمك، زخم‌هاي تازه‌ام رو مي‌سوزوند! پاهام جِز جِز مي‌كرد. تا به خودم اومدم لبه‌ي پرتگاه بودم. روي تكه سنگي الاكلنگ بازي مي‌كردم!

سرم رو بالا گرفتم.

نبايد پايين رو نگاه كني؛ نه، نه!
نور شديدي به چشم‌هام برخورد كرد؛ نوري كه هر ثانيه مثلِ ميخ، يك جاي صورتم فرو مي‌رفت. چشم‌هام رو بستم؛ مي‌سوخت، مي‌سوختم! دردي عظيم در عمق چشم‌هام فرو رفت؛ انگار يكي دستش رو توي كاسه چشم‌هام فرو كرده بود.
جيغ زدم و دست‌هام رو روي چشم‌هام فشردم. سوزش چشم‌هام تا مغز استخونم رو به درد آورده بود... .
روي تكه سنگ تكون ريزي خوردم كه باعث شد تعادلم رو از دست بدم. صداي جيغم توي دره پيچيد و... .

 

مطالعه‌ي رمان همزاد گناه

سالوادور | mehrang كاربر انجمن نودهشتيا

photo_2021_05_09_01_49_34.jpg

 

نام رمان: سالوادور

نويسنده: mehrang |  كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: عاشقانه-هيجاني

هدف: هميشه زندگي بر وقف مراد نيست! اين چيزيه كه هممون مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دونيم و خواه ناخواه قبولش داريم؛ اما بعضي ها در عين قبول كردن اين موضوع بازم نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تونن تصورشو كنن كه شايد براي خودشونم اتفاق بيوفته!

چيزي كه مهمه سختي و مقاومته ماست. توي اين رمان نه تنها مشكلات براي فردي پيش مياد كه يه روز خوابشم نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ديد؛ بلكه مقاومت و تلاشش براي زندگي جديد رو هم شاهد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شيم. 

روز هاي پارت گذاري: نامعلوم

خلاصه: خسته از تداوم مرور از دست داده هايم، در تلاطم وهم انگيز روزگار، در بازي هاي عجيب زندگي و مابين اتفاقاتي كه بر سرم آوار شدند مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگم! در برابر روزگاري كه بي رحمانه مهره هايش را عليه ام چيد...

 

مقدمه:

كنار تو تنهاتر شده ام

از تو تا اوج تو، زندگي من گسترده است

از من تا من تو گسترده اي

با تو برخوردم

به راز پرستش پيوستم

از تو به راه افتادم

به جلوه ي رنج رسيدم

و با اين همه اي شفاف

و با اين همه اي شگرف

مرا راهي از تو به در نيست

زمين باران را صدا مي زند

من تو را...

(سهراب سپهري)

 

بخشي از رمان:

نفس عميقي كشيدم و قدم هاي بي رمقم رو از شركت بيرون گذاشتم. بار ديگه به سمت عقب برگشتم و به ساختمان بلند و بالا نگاه كردم.

 يك منشي ساده نياز به چه امتياز ويژه اي داشت كه من رو ديده و نديده رد كرد و گفت صلاحيت كار در شركتش رو ندارم؟

زير لب طعنه زنان گفتم:

-خدايا كرمت رو شاكر!

به سمت ايستگاه اتوبوس پا تند كردم، تولد مادربزرگ نزديك بود و من پول اضافي براي كرايه ي تاكسي نداشتم. پس انداز هام در حال تمام شدن بود و ولخرجي رو براي خودم منع كرده بودم. كي فكرش رو ميكرد يه روز دختر فرهاد ايران منش اينطوري قرون به قرون دخل و خرجش رو حساب كنه؟ كسي كه حتي معني پس انداز رو نمي دونست؟ روي نيمكت رنگ و رو رفته ي ايستگاه نشستم. يادآوري پدر قلبم رو منفجر ميكرد!

آخه چطور ممكن بود يه مرد بچش رو ول كنه به امون خدا و با يك زن غريبه به ديار غربت بره؟ طوري كه هيچ اثري ازش باقي نمونه؟ به بهانه ي قرض و قروض شركتش همه چي رو فروخت و فرار كرد؛ اين بود پدري كه بيست و دو سال سر سفرش بزرگ شده بودم؟!

 

مطالعه‌ي رمان سالوادور

رمان سي و هشت روز | somayeh.m كاربر نودهشتيا نودهشتيا

photo_2021_05_09_01_49_34.jpg

 

نام رمان: سي و هشت روز

نويسنده: somayeh59 كاربر نودهشتيا نودهشتيا

 ويراستار: @asal_janam

ناظر: @Madi

ژانر: عاشقانه _ تراژدي _ ماجراجويي _

هدف: من برعكس همه كه مي‌گويند معلوليت محروميت نيست مي‌خواهم بگويم كه اتفاقا معلوليت محروميت است ولي وقتي ياد بگيري با اين محروميت چه جوري قهرمان و الگو بشي آن زمان است كه معلوليت خودش را نشان نمي‌دهد.

 

ساعت پارت گذاري: هرشب

 

خلاصه: شكست نقطه مقابل موفقيت نيست، بلكه بخشي از موفقيت است.

به خودم ميگم "قصه عشق در يك كتاب جا ميشه؟ تا حالا كدوم رماني عاشقانه‌ي تونسته قصه عشق رو درست تعريف كنه؟ اون‌وقت ديگه اين همه قصه عاشقانه‌اي نوشته نمي‌شد. اين همه سطر، اين همه مركب. سالهاست براي نوشتن همين درد نوشته شدن. پس هر عشقي ارزش نوشتن رو داره و براي عشق، قلب عاشق چقدر با ارزشه. نمي‌دونم يه روزي كتابي پيدا ميشه كه قصه عشق ما رو خوب تعريف كنه، هر سال تولدت يك عالمه دفتر برات جمع مي‌كنم. دفترهاي عشق‌مون؛ از لحظه‌هامون، از لحظه‌هاي كه دلم از نگاهاي مي‌لرزه، از لحظه‌هاي كه هربار منو صدا مي‌كني و دلم برات ميره، وقت‌هايي كه دستم رو مي‌گيري، از نفست، ازعطرت، از خنده‌هات هر چيزي كه باعث شده من، من بشم؛ اين دفتر يه مسير كوچك از عشق‌مون به طرف تو باشه، نمي‌دونم شايد يه روزي يه كتابي شدن، يه كتابي كه ما دوتا و براي اولين بار عشق واقعي رو نشون ميده. چه خوب كه به دنيا آمدي عشقم، مثل خورشيد تو زندگيم، شكر كه قلبم رو بوسيدي."

 

مقدمه:

آرزوجان دخترم؛ مثل اسمت آرزو كن و نگران تقدير و سرنوشت از پيش نوشته شده نباش! شايد تقدير شده باشد هر چه توخواستي ! آرزو كن، نه تنها براي خودت كه براي ديگران! براي كسي كه دو سه كوچه آن سوتر زندگي مي‌كند و هيچگاه نديدي‌اش. شايد او نيز در حال آرزو كردن براي توست. بگذار خوبي بدون پاسخ نماند و بگذار خدا از شنيدن آرزوهايت براي ديگران كيف كند.

آرزو كن ، طوفان به پاكن. هرچه مي‌خواهي بخواه ريز و درشت. كوچك و بزرگ. اما يادت نرود خدا راهم بخواه. خدا به اين بزرگي ما به اين كوچكي فراموش نميكند، چرا ما به اين كوچكي او را فراموش كنيم؟

بزرگترين آرزوي تو كوچك‌ترين معجزه خداست. دخترم الان زمان نشستن نيست مادرت به كمك تو نياز دارد پس بلند شو...

 

بخشي از رمان:

روي سنگ‌فرش خيابان راه مي‌رفت، مي‌شمرد، يك، دو، سه... سي‌و‌پنج، سي‌و‌شش... نمي‌دانست ساعت چند است و كجا مي‌رود. از وقتي كه از خانه خارج شده بود همين‌طور راه‌ رفته و شمرده بود. سرش را بالا آورد و بدون دليل شروع به سرك كشيدن به ويترين مغازه‌ها كرد، بعد از مدتي خسته شد و دوباره سرش را پايين انداخت و ادامه داد هفتاد.. هفتاد‌و‌يك.. هفتاد‌و‌دو.. صد.. دويست.. سيصد‌و‌هفت.. وقتي به خودش آمد ديد همه‌ي مغازه‌ها بسته شده يا در حال بستن هستند، خيابان خلوت و ساكت است.

ديگر از آن هياهوى خيابان خبرى نبود. تاريكى و سكوت مرگبار شب ترس عجيبى را به تنش انداخت و شروع كرد به تند راه رفتن، بعد از ديدن مردى در گوشه‌ي خيابان ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و شروع كرد به دويدن. اگر كسى او را در آن حالت مي‌ديد‌ گمان مى‌كرد، از دست كسى فرار مى‌كند، آن‌قدر سريع مى‌دويد كه انگار در مسابقه‌ى دو شركت كرده است. با سرعت عجيبى خواست از چهار‌راه رد شود كه سرش گيج رفت و اتومبيلى با شدت او را به گوشه‌ي جدول خيابان پرتاب كرد. صداى ترمز ماشين و پرتاب جسمى به گوشه‌ي خيابان، همراه با فرياد خانمى بلند شد. همه‌ي افرادي كه در خيابان بودند به آن سمت آمدند. دخترى در خون خود دست و پا مي‌زد. مردم دور راننده و دختر جمع شده بودند. راننده پيرمردي لاغر و كوتاه‌قدي بود كه حال و روزش زياد جالب نبود. از ترس فقط بر سرش مي‌زد و خدا را صدا مي‌زد.

-مرده ؟

-نه بابا هنوز زنده است.

 

مطالعه‌ي رمان سي و هشت روز

رمان تروماي عشق | پرنيا اميري كاربر انجمن نودهشتيا

photo_2021_05_09_01_49_34.jpg

نام رمان: تروماي عشق

نام نويسنده: پرنيا اميري| كاربر انجمن نود و هشتيا

ژانر: عاشقانه، اجتماعي.

ساعات پارت گذاري: نامعلوم.

هدف از نوشتن: گاهي وقت ها نياز داريم زماني بگذاريم براي خواندن و شنيدن نوشته هايي كه شايد زندگيمان را متحول كنند، شايد راهي براي شاد بودنمون پيدا كرديم، گاهي بايد وقت بگذاريم و فكر كنيم.

مقدمه: نمي‌دونم كجام، نمي‌دونم چيم و نمي‌دونم با بدنم چيكار كنم، فقط مي‌دونم مي‌خوام انقدر نباشم كه واقعا از بين برم؛ چون هر روز به موريانه‌هايي فكر مي‌كنم كه آهسته و آروم گوشه‌هاي خيالم رو مي‌جوند، كاش تا بي‌خيال نشدم همه چيز درست بشه.

خلاصه: دختري كه مي‌گفت: « گاهي گذشت مي‌كنم، گاهي گذر، معني اين دو تا فرق مي‌كنه، بخشيدن ديگران دليل ضعيف بودن من نيست، اون‌ها رو مي‌بخشم؛ چون اونقدر قوي هستم كه مي‌دونم آدم‌ها اشتباه مي‌كنن. » نمي‌تونه اون رو ببخشه، با تمام تلاشي كه مي‌كنه بخشيدن اون رو بلد نيست و تنها كسي كه به اون بخشيدن رو ياد مي‌ده، كسي نيست جز يك ديونه! آره عجيبه؛ اما بعضي وقت‌ها ديونه‌ها بيشتر از عاقل‌ها مي‌فهمند، حقيقت‌ براي هر دو مشخص مي‌شه، ديونه‌اي كه عاقل مي‌شه و عاقلي كه باور مي‌كنه، چيزي به نام عشق رو، عشقي كه با تعريف اون فرق داشت.

 

بخشي از رمان:

مي‌نويسم به اميد ديدار، نه فقط براي او، براي همه اين را مي‌نويسم. آخر نامه‌هايم، نوشته‌هايم و گفته‌هايم از خداحافظ بدم مي‌آيد. يك طور غريبي است، با اينكه يعني خدا نگهدارت باشد؛ اما براي من بغض دارد. بغضي كه ياداور دست هايست كه ديگر لمسش نمي‌كنم، صورتي كه ديگر نمي‌بوسمش و حتي نامه‌هايي كه ديگر نوشته نمي‌شود؛ پس به جايش مي‌نويسم به اميد ديدار.

پيش خودم مي‌گويم زمين گرد است، كوه كه قسمتش نشد به كوه برسد؛ ولي لااقل آدم به آدم مي رسد. خودم را اينطور خر مي‌كنم، هر كسي خودش را يك طوري خر مي‌كند و من اينطور. دلم گرم مي‌شود كه شايد يك روزي توي خيابان تنه‌مان به هم بخورد، توي مترو صندلي‌ام را بهش تعارف كنم يا حتي كنار ميله اتوبوس چشممان در چشم هم قفل شد، كسي چه مي داند! براي او هم همين را نوشتم، خنديد و گفت:

- اميدوارم؛ ولي مي‌داني كه من اينجا و تو آنجا...      

و در نامه بعدي گفت:

- يك شهاب سنگ دارد به سمت زمين مي‌آيد، احتمال اين كه از جو رد شود، تكه تكه نشود و درست بيايد و بيفتد روي خانه ما و ما هم در خانه باشيم و كسي نميرد، بيشتر از آن است كه ما روزي همديگر را ببينيم.

 

مطالعه‌ي رمان تروماي عشق

رمان نارفيق | سارااميني كاربر انجمن نودهشتيا

zghk_img_20210210_112531_269.jpg

نام رمان:نارفيق

نام نويسنده: سارا اميني(آرا)

ژانر: عاشقانه ، درام ، اجتماعي

ساعت پارت گذاري: نامشخص

خلاصه:داستان درمورد دختري از جنس محبت، لطافت با چاشني شيطنت ! دختري كه كسي از گل نازكتر بهش نگفته ، سختي نكشيده و موسيقي همه ي زندگيشه .اون همه چيز داره ولي يه رفيق نداره كه بهش بفهمونه تمام رفقاي دنيا نارفيق نيستن ....

مقدمه:

تو اين دنيا نا رفيق زياده و رفيق

كـــــم!

مواظب باشـــيد؛

آنقدر مواظب كه كلمه ي مواظب هم براش 

بـــــس نيـــست ...

چشماتونو وا كنيد ،

نا رفيق دوروبرتون 

زيـــــاده ...

اعتمـــــــــاد نكنــــيد،

كه فقط خودتون شكستن 

رو با چشــــماتون

ميبينيد!

بخشي از رمان:

لبخند وسيعي بر روي لبانش جا خوش كرده بود . به جمع گرم و صميمي اي نگاه كرد كه همه و همه براي روز ميلادش جمع شده بودند، تا در خوشي اش سهيم باشند .

پدر با عشق رو به او گفت : عزيزم ، شمع ها رو فوت كن .

با همان لبخند به طرف كيك ِ زيبايي با هجده شمع كه نشان از سپري كردن هجده سال دارد ، خم شد . در دل آرزويي كرد و بعد از آن شمع ها را فوت كرد . همه برايش دست زدند ، تولدش را تبريك گفتند و به او هديه دادند. صميمي ترين دوستش جلو آمد و يكديگر را خواهرانه در آغوش گرفتند...آنها همديگر را خيلي دوست داشتند.بخصوص آوا كه صادقانه بهنوش را دوست مي داشت .مگر مي‌شد با آن دل مهربانش ، كسي كه همبازي بچگي هايش است را دوست نداشته باشد ؟ كسي كه پا به پايش زمين خورده و بلند شده بود؟!

بهنوش هديه ي خود را به آوا داد و برايش آرزوي خوشبختي كرد .

پدرش جلو آمد و پيشاني دخترش را بوسيد.

آوا با ذوق به هديه ي پدرش كه يك گيتار سفيد بود ، نگاه كرد و گفت: واي ...مرسي بابايي!

 

مطالعه‌ي رمان نارفيق