✩ نام رمان: جادو آنتن نميده! ☞
✩ نويسنده: الهام جعفري ☞
✩ ژانر: فانتزي، عاشقانه، طنز مكتب: سورئال ☞
✩ خلاصه: جادوگري كه خود را در مغزِ يك پيرزنِ كودن پيدا ميكند. از شمردن فكرهاي پيرزن كودن به ستوه ميآيد و بلاخره امروز تصميم به فرار ميگيرد. اما اينها پايان راه نيست... چه كسي و به چه علت او را در مغز پيرزن حبس كرده است و چه اتفاقاتي خواهد افتاد؟! ☞
بخشي از رمان:
- چرا بايد نابغهاي مثل من توي بدن يه پيرزن كودن گير بيفته؟!
روزِ هفت شنبه و ساعت 25:00 به وقتِ جادوگران بود. سوسوي نورِ ملايمِ خورشيد كه از جاي رويش موي پيرزن درون مغز ميتابيد، فضاي مغز را مانند يك پيست رقص نوراني كرده بود. شايد سلولها هم رقاصهايش بودند!
كتابي را كه جلوي پايت بود، به سمتي پرتاب كردي. سلولها، با كفشهاي چوبيشان كه حال اسفنجوار شده بود و جير جير ميكرد؛ روي خونهاي غليظ و لخته شده قدمرو ميرفتند. با كلههاي تاسشان كه مانند يك قابلمهي مسيِ نو بود؛ افكارِ توده مانندِ پيرزن را كشان كشان ميبردند. تو آن افكارِ زنگزده را مانند يك تابوت با لاشهي گنديده تصور ميكردي.
همان لحظه، سلولِ هفت كه مانند هميشه مشغولِ چشم چراني بود؛ از جمعِ سلولها بيرون زد. او بر خلاف بقيهي سلولها، موهايي فر داشت كه به شرشرههاي بادبادك ميمانست. كلهاش را گرداند و گرداند تا نگاهِ تو را شكار كرد. چشمها و لبهايت را محكم بر روي هم فشردي و نگاه از چهرهاش گرفتي. ترجيح ميدادي از منظرهي توالت پيرزن لذت ببري تا اينكه گرفتارِ آن بيمزگيهاي سلولِ هفت بيفتي. اما دير شده بود؛ زيرا او خط فرضيِ مشخصي براي خود ساخته بود كه مستقيم به تو ميرسيد و هر قدم كه جلوتر ميآمد، صداي تاپ تاپِ قلبش واضحتر ميشد. هميشه همينطور بود؛ تا به تو ميرسيد، قلبش انگار ميخواست از سينهاش فرار كند. مانند تمامِ سلولها طوري قدم برميداشت كه پاهايش را از دو طرف بالا ميآورد و كف دستهايش را به كنارههايشان ميكوبيد.
با صداي نازكي كه لوم لومِ ضعيفي داشت، گفت:
- ويدور، ميشه پلهوي غم بغل بگيري نه زانوي غم؟
لوم لومِ صدايش بابت زبان بسيار درازش بود كه تلاش ميكرد آن را درون لپهايش جمع كند. همان لحظه، دستبندي كه در دستش بود، نورِ آبيِ ملايمي پخش كرد و با صداي نسبتاً خشني گفت:
- «ديكشنري سلول هفت به ويدور، نسخهي هزارم تقديم ميكند. پهلو درسته كودن!»
دستهايت را از دور زانوهايت باز كردي و چنگي به موهاي مشكيات زدي. سلول هفت هم گومب گومب، مشت روي دستبندش ميكوباند تا خفه شود.
مطالعهي رمان جادو آنتن نميده